خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام داستان: جنایت های نیویورکی (پرونده ی دوم: دوزنبرگ سیاه)
نام نویسنده: نگار 1373
ژانر: جنایی، پلیسی
نام ناظر: ~ROYA~
خلاصه:

در این پرونده، کاراگاه جرمی هادسون با معمای سرقت اتومبیل گران قیمتی مواجه می شود که باعث مرگ یکی از صاحبانش شده و هیچ یک از اعضای خانواده ی مقتول، حدسی ندارند که قاتل چه کسی می تواند باشد و...


داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 9 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
پرونده ی دوم: دوزنبرگ سیاه

(بیست و سوم ژوئن، ساعت سه و پنجاه دقیقه ی بعد از ظهر)

دستش را درون جیب شلوارش فرو برده بود و با قدم های بلند و عصبانی ای، در طول اتاق بزرگ قدم می زد. برخورد کفش هایش به کف موزاییک پوشیده ی آن جا، صدایی تکراری و کلافه کننده به وجود می آورد که حتی خودش را هم عصبی می کرد. چقدر دلش می خواست صدای پیرزنی که روی مبل زرشکی رنگ گوشه ی اتاق نشسته بود را خفه کند. از خودش می پرسید که چطور ممکن است یک موجود پیر و ناتوان، تا این اندازه نیرو برای حرافی کردن داشته باشد؟ با خشم سرش را به طرف مادربزرگش گرفت که داشت مثل یک نوار ضبط شده برایش از حفظ می خواند:
-واقعا از دست شما جوونا، اصلا قدر مال و ثروتی که به سختی و زحمت جمع شده رو نمی دونید. همه اش رو یه راست می ریزید دور! چون هیچ زحمتی برای به دست آوردنش نکشیدید.
نه حوصله ی شنیدن آن همه نصیحت و حرف را داشت، نه دیگر دلش می خواست که آن همه غرولند را تحمل کند. با طعنه ای در کلامش پرسید:
-آخه مادربزرگ، مثلا شما كه كوله باری از تجربه دارید، با ثروت خودتون چه کارایی کردید؟ مثلا همون ماشین زشت و قدیمی! به چه دردتون می خوره؟ افتاده گوشه ی پارکینگ و هر ماه لایه به لایه به حجم خاکی که روش می شینه اضافه می شه!
مادربزرگ از شنیدن آن حرف ها دلش گرفت. سرش را با افسوس تكان داد و با تاکید گفت:
-پدربزرگت اون ماشین رو مثل جونش دوست داشت. اگر بدونی که اون ماشين چه گنج و ثروت بزرگ و مهمیه، هيچ وقت و هرگز در موردش این حرف ها رو نمی زنی.
در حالی که داشت با نگاه سریعی کتاب های چیده شده در کتابخانه ی عظیم داخل اتاق را که کتاب های نفیسی را درون خودش نگهداری می کرد را از نظر می گذراند، غرید:
-قیافه اش رو دوست ندارم!
-ولی ارزش هر چیزی به ظاهرش که نيست، به باطنشه. اون ماشین...
پوزخند تمسخر آمیزی بر روی لبانش نقش بست و بی ادبانه حرف مادربزرگش را قطع کرد تا بگوید:
-باطنش؟ او ماشین به زور می تونه نود مایل در ساعت حركت کنه! چطور باید از موتور زهوار در رفته و داغونش خوشم بیاد؟!
مشخص بود که نمی خواهد تحت هیچ شرایطی حرف های نصیحت مانند را قبول کند. مادربزرگش دست از این جدال بی نتیجه کشید، سرش را آهسته تكانی داد و از جایش برخواست تا با قدم های آهسته ای، به پشت پنجره ی عمارت برود و به باغ عظیم و بی انتهای مقابل پنجره چشم بدوزد.
***


داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 7 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
(بیست و هفتم ژوئن، ساعت سه و سیزده دقیقه ی بعد از ظهر)
سرخوشانه در حالی که بین کوسن های مبل فرو می رفتم، به بدنم كش و قوسی دادم و آهی از سر رضایت کشیدم. از تعطیلات آخر هفته در خانه لـ*ـذت می بردم، هر چند که هم چنان در یک چهار ديواری، محبوس شده به حساب می آمدم. ولی برای من اهمیتی نداشت و حتی یک روز بدون كار هم، به شدت لـ*ـذت بخش و سكر آور به شمار می آمد. به موزیک آرامش بخشی که دستگاه پخش در حال نواختن بود، گوش سپردم و چشمانم را بستم.
آلیس هم بدون هیچ جنگ و جدلی در کنارم نشسته بود و داشت مطالعه می کرد. در واقع او هم از یک روز تعطیل کمال استفاده را می برد، چون به عنوان کارمند اداره ی مالیات، روزهای هفته اش پر مشغله و خسته کننده بود. داشتم همراه آهنگ تمرکز می کردم و غرق آرامش می شدم كه درست در همان لحظه، تلفن همراه نفرین شده ام با صدای ناهنجاری شروع کرد به زنگ زدن. این صدا را مخصوص یک نفر به عنوان زنگ صدا تنظیم کرده بودم و این زنگ به من می فهماند که سربازرس پشت خط بود. خشمگین از به هم خوردن آرامشم، تماس را وصل کردم و گفتم:
-جرمی هادسون.
صدای غُران و خش دار سربازرس مثل همیشه عصبانی ام كرد كه داشت می گفت:
-جرمی، همین الان به حضورت نیاز داریم. این جا یه سرقت و یه قتل رخ داده.
-ولی قربان، امروز كه روز تعطیل...
نگذاشت ادامه ی حرفم را بگویم و سریع میان حرفم پرید:
-خودم بهتر می دونم! امروز تعطیله و تو هم به احتمال زیاد خونه هستی. ولی از تعطیلات امروزت بزن و به این آدرس كه بهت می گم بیا.
وقتی آدرس را برایم شرح داد، نالان و ناراضی گفتم:
-این آدرس كه حاشیه ی شهره! لانگ آیلند دقیقا اون سمت شهره و من تا به اون جا برسم کلی زمان می بره...
-مهم نیست! فقط می خوام این جا باشی، همین حالا!
تماس بدون هیچ مقدمه ای قطع شد و من در حال فحش دادن با خودم، تلفنم را روی میز پرتاب كردم. صورت آلیس از پشت كتابش بیرون آمد و چشمانش را از پشت عینک مطالعه اش دیدم که نگاهم می کرد و پرسید:
-کی بود؟ کاراگاه استیونسون؟
-اگه الکس بود كه از پشت خط هم دستم رو دراز می كردم و یه سیلی حسابی به صورتش می زدم! نه، فسیل زنده بود. می گفت که باید به یه آدرس تو حاشیه ی شهر سر بزنم. از بخت بد من، قتل و سرقت با هم!
به خندیدن افتاد و كتابی که در دست داشت را بست. عینکش را از روی بینی برداشت و گفت:
-فسیل زنده؟ به خاطر خدا بس كن جرمی! آقای ردفورد دایی توئه، چرا بهش این لقب رو دادی؟
آلیس چه می دانست که همیشه آشنا بودن مافوق به نفع آدم نیست. گاهی اوقات آشنای آدم می شد سربازرس من که از بخت بدم، دایی ام هم بود. از گوشه لـ*ـبم با صدای بلندی غریدم و گفتم:
-نمی دونم چرا بازنشسته نمی شه؟ بس كه این پیرمرد محافظه كار و اعصاب خورد کنه! ولش کن، من دیگه باید برم. وگرنه به محض این که با پنج دقیقه تاخیر برسم اون جا، سرم رو به جای گوزن شمالی قاب می کنه و بالای شومینه ی منزلش می چسبونه!
***


داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 6 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
در راه رسیدن به عمارتی که آدرسش را دادند، پشت فرمان اتومبیل نقره ای رنگم با نوار های مشکی اش که ظاهر اسپرتی به آن می بخشیدند، کمی معذب بودم. مسلما یک شلبی موستانگ ساخت سال شصت و هشت، ماشین جذاب و خشنی ست، ولی برای یک بازرس نه. در واقع همیشه در جاده های خارج از شهر برای یک افسر پلیس زیادی در چشم بود و سعی می کردم صدای بلند موتورش را ندید بگیرم تا اعصابم بیشتر از این به هم نریزد.
اصلا خریدن این اتومبیل، تقصیر آلیس بود! علاقه ی زیاد و وحشتناکش به ماشین های کلاسیک و قدیمی، كار دستم داد و من را در خرج زیادی انداخت؛ وگرنه من مثل هر افسر دیگری در بهترین حالت به یک شورولت سدان یا هر ماشین معمولی و ساده ی دیگری هم قانع می شدم.
بعد از پیچیدن در یک فرعی و حدود یک کیلومتر رانندگی، به محل مورد نظر نزدیک شده بودم و به مقصد چشم دوختم كه باغ اشرافی و بزرگی بود با عمارت سنگی و کاخ مانندی در وسط آن. سرعتم را بالاتر بردم و خودم را سریع تر به آن جا رساندم. به دروازه كه رسیدم، بوق کوتاهی زدم و بعد از چند ثانیه معطلی، در با کنترل باز شد. ماشینم را داخل بردم و قبل از این که تصمیم به پارکش بگیرم، از ازدیاد عجیب ماشین های پلیس در آن جا تعجب كردم. به نظر می رسید اوضاع وخیم تر از چیزی بود که فکرش را می کردم.
شانه ای بالا انداختم و کنار یک ماشین ون پلیس پارک كردم. می خواستم پیاده شوم که کسی با همان لحنی که به شدت از آن متنفر بودم صدایم زد:
-جرمی! پس تو كجا بودی پسر؟ می دونی چقدر دیر کردی؟!
قبل از این که حرفی بزنم، با خونسردی پیاده شدم. بعد از بستن در، مثل یک عادت بی دلیل به گردنم دست كشیدم و به سمتش قدم برداشتم. می دانستم تا وقتی كه دو ساعت موعظه ام نكند، بی خیال ماجرا نمی شود. کنارش که رسیدم، با اكراه دست دادم و گفتم:
-سلام قربان. شما كه خودتون خبر دارید خونه ی من تا این جا چقدر فاصله داره.
با حواس پرتی سری تكان داد که این با حرکت، موهای یک دست نقره ای اش در زیر نور آفتاب برق زدند. حرکت کرد و من ناچار بودم با او حرکت کنم. حین راه رفتن به من یادآوری کرد:
-اون قدیم ها كه جوون تر بودی، خیلی از رانندگی با سرعت زیاد خوشت می اومد.
پوزخندی زدم و جواب دادم:
-فكر نمی کنم یه پلیس نیویورکی با اون وضع ترافیک هر روز شهر، اهمیت چندانی به سرعت بالا بده. تازه، اون وقتا که من هنوز به استخدام اداره ی پلیس در نیومده بودم!
جوابی برای حرفم نداشت و تنها با سرش اشاره كرد كه دنبالش بروم. به سمت راست باغ نزدیک شد و با دست محدوده ای را نشانم داد كه نوار های زرد رنگ و باریک معلقی، آن را از فضای اطراف جدا می كردند.
از آن جا به بعد دیگر به راهنمایی نیازی نداشتم. به سمت محدوده ی جرم گام برداشتم و خم شدم تا از زیر نوار زرد عبور کنم. آن جا به معنای واقعی شلوغ بود و عده ای را دیدم که داشتند از نقطه ی خاصی عكس می گرفتند و عده ای دیگر روی زمين دنبال چیزی می گشتند. بعضی ها هم روی زمین نشسته بودند و چمن ها را لمس می کردند و نظراتی می دادند. بین آنها، چهره ی آشنای معاونم با موهای خرمایی رنگش به چشم ام خورد كه با تفكر به چمن ها خیره مانده بود. حین کم کردن فاصله ام با او، صدایش کردم:
-استیونسون؟
آنقدر غرق در افكارش بود كه صدایم را نشنید. برای افسران اطرافم سری تكان دادم و وقتی دیدم متوجه نشده، باز هم صدایش کردم، منتها با خشم بیشتر و صدای بلندتر.
-الکس استیونسون؟!
تكان سختی خورد و با عجله برخواست.حالا که دیگر نزدیکش رسیده بودم، به سمتم خیز برداشت و هیجان زده داد زد:
-سلام قربان! عذر می خوام، خیلی حواسم پرت ماجرا شده بود!


داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 4 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
گوشم را با انگشت كوچک دست راستم، مالش مختصری دادم و پرسیدم:
-یه گزارش مختصر از حادثه؟
-پیرزن خیلی ثروتمندی به اسم هلنا اوهارا، يک ساعت پیش در اثر تصادف با ماشینش به قتل رسیده.
در ذهنم، بی اختیار اسم اسكارلت اوهارا عبور كرد و بی تفاوت به آن پرسیدم:
-در اثر تصادف با ماشینش؟ یعنی چی؟
شانه هایش را بالا انداخت و به افسرانی نگاه كرد كه هنوز...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 4 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
با شنیدن رقمی که گفت، بی اختیار فریادی از روی تعجب كشیدم:
-پنج مـیـلـیـون دلار؟! پناه بر خدا! ما با چه چیزی طرفیم؟
هنوز معاونم فرصت پاسخ دادن پیدا نکرده بود که کسی از پشت سرم به سوالم پاسخ داد:
-با یه ماشین زشت و قدیمی كه آخرش هم باعث شد مادربزرگم بمیره.
چهره ی الکس با شنیدن این حرف به سرعت اخمو شد. به سمت عقب چرخیدم و با پسری قد بلند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 3 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نتوانستم جلوی تعجبم را بگیرم؛ با دهانی باز به او چشم دوختم و بهت زده صدایش زدم:
-استیونسون؟
-بله قربان؟
-تو مطمئنی كه با آلیس هیچ روابط خانوادگی ای نداری؟ گاهی اوقات تشابه نظراتت با همسرم، من رو تا سر حد جنون شوكه می کنه!
بزرگترین اشتباه عمرم را مرتکب شدم که به او چنین حرفی زدم. چون با شنیدن این حرف، به شدت هیجان زده شد و با صدای...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 3 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
اولش که حرفم را شنید، مكث كرد؛ بعد آن چنان بلند زیر خنده زد كه لرزش زمین را زیر پاهایم احساس كردم. با اخم غلیظی به او دستور دادم:
-استیونسون، جدی باش!
خنده اش را با عجله متوقف کرد و با لبخند مضحکی گفت:
-بله بازرس.
-خب. من به سمت پاركینگ می رم، به هر روشی كه امكان داره. بعد با همون چیز... دوزن...
-دوزنبرگ!
-همون كه تو می گی! با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 3 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
-پرونده ات در چه حاله قهرمان؟
سرم را بلند كردم تا ببینم چه کسی این سوال را پرسیده. با دیدن تام، با لبخند کوتاهی به او جواب دادم:
-خب باید بگم که كار به جاهای باریکی كشیده.
-چطور؟
همان طور كه داشت روی مبل مقابل میز کارم می نشست گفتم:
-وقت بازجویی کردنه. بازجویی از مظنونای گرامی!
با لبخندی پر انرژی از من پرسید:
-خب، پس این جا تو دفترت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 3 نفر دیگر

نگار 1373

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
8/8/19
ارسال ها
1,681
امتیاز واکنش
15,266
امتیاز
323
محل سکونت
همدان
زمان حضور
62 روز 21 ساعت 12 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهی به در چوبی عظیم مقابلم انداختم. آن قدر بزرگ بود که اگر دو لنگه اش را باز می کردند، به راحتی می توانست کامیونی را از خودش عبور دهد. در همین افکار بودم که در باز شد و خدمتکاری مقابلم ظاهر گشت. با منظور کتم را کنار زدم تا بتواند بچ متصل به کمربندم را ببیند و بعد از سلام کردن گفتم:
-جرمی هادسون از دایره ی جنایی.
خدمتكار با تکان دادن...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه جنایت های نیویورکی (دوزنبرگ سیاه) | نگار 1373 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ASaLi_Nh8ay، ~ROYA~ و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا