خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
نام رمان: بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)
نام نویسنده: zahra bagheri
ژانر: فانتزی، عاشقانه
تاییده کننده: ^moon shadow^
ناظر: The unborn
خلاصه: داستانی از هزارتوی حقیقت‌های زندگی‌اش. راهی پر از خطرات مرگ‌بار و حضور موجوداتی مافوق تصوراتش و به واقعیت پیوستن رویاهای ترسناکش. همه و همه به دلیل گذشته‌ای تاریک و یک اشتباه؛ اشتباهی که موجب تباهی سرزمینی آرام و موجب برگزیده‌گی و بازگشت او شد.
بازگشتی پر قدرت برای نجات سرزمین و مردمش؛ مردمی که روزی توسط لیانا و به‌ خاطر فداکاری‌هایش نجات پیدا کرده بودند.
بازگشت شخصی که دست انتقام همه‌ی مردم رنج‌ کشیده‌ی آدونیس، از بی‌ رحم‌ترین انسان بر روی زمین یعنی ملکه نارسیسا است.


بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: MacTavish، bita sadeghi، The unborn و 10 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
آفتاب، نیزه‌‌هایی از نور می‌پراکند
و من باز هم در راه تاریکی گم شده‌ام.
نمی‌دانم...
هنوز هم نمی‌‌دانم در آن تاریکی به دنبال کدامین نور این ‌چنین سرگشته‌ام!
***

«فصل اول»
"رستوران هوگو"
در یک جنگل تاریک و ترسناک می‌دوید؛ بی آن که خبری از مقصدش داشته باشد. قلبش تندتند زده و دست‌‌هایش کاملا یخ کرده بودند. زمانی که کنار یک درخت بزرگ و کهنسال ایستاد تا نفسی تازه کند؛ خیلی زود حضور افراد دیگری را نیز در اطرافش احساس کرد. صدای نفس‌‌های کشدارشان به گوش می‌رسید اما در آن تاریکی چیزی دیده نمی‌‌شد. تردیدی نداشت که هنوز یک جایی در همان اطراف ایستاده و به او نگاه می‌کنند.
به محض آن که حالش کمی بهتر شد شروع به دویدن کرد. هنوز چند قدم بیشتر ندویده بود که فضای اطرافش کاملا تغییر کرد. این‌بار در یک کلبه‌ی چوبی ایستاده بود. صدای ناله و شیون به گوش می‌رسید. یک زن کنج اتاق نشسته بود و یک مشت پارچه را در دستانش می‌فشرد. چند قدم جلوتر رفت تا محتویات درون پارچه را ببیند اما در کمال حیرت بار دیگر خود را در همان جنگل آشنای همیشگی پیدا کرد.
به محض واردشدن، نگاهش به آن طرف جنگل افتاد. با دهانی نیمه‌ باز به مادرش که در فاصله‌ی دوری از او می‌دوید خیره شد. شور و اشتیاقی وصف‌ نشدنی تمام وجودش را در برگرفت و درست در همان مسیر شروع به دویدن کرد.
وقتی به مادرش رسید پشت‌ش به او بوده و به نقطه‌ی نامعلومی زل زده بود. چند قدمی به جلو رفت و دست‌‌هایش را بر روی شانه‌‌هایش گذاشت اما مادرش هیچ حرکتی نکرد. به طور ناگهانی چشمش به منبع نوری افتاد که درست در مقابلش بود. بند‌‌های طلایی که شباهت بسیاری به ریشه‌‌های یک درخت داشتند مرتب پیچ و تاب می‌خوردند و به یک‌دیگر می‌پیچیدند. درست در همان هنگام صدای لرزان مادرش را شنید که گفت:
-نترس دخترم؛ نمی‌‌ذارم بهت آسیبی بزنن. لیانا مطمئن بود که این تنها راهه. پس حتما تنها راهه!
با تعجب به مادرش نگاه کرد! نمی‌توانست معنی حرف‌هایش را بفهمد اما قبل از آن که بتواند سوالی بپرسد چشمش به همان افراد شنل ‌پوشی افتاد که دقایقی قبل در قسمت دیگری از رویایش به دنبالش بودند. اما ظاهرا این‌ بار تنها هدفشان مادرش بود. با فکر به آن موضوع با نگرانی به او نگاه کرد. درک نمی‌کرد که اکنون چرا ایستاده و به آن ریشه‌های اعصاب خرد کن نگاه می‌کند! اما اگر تا چند ثانیه‌ی دیگر حرکت نمی‌کرد دست آن افراد شنل‌ پوش به او می‌رسید.
ثانیه‌ای بعد همان‌طور شد که فکرش را می‌کرد. آن افراد جلوتر آمده و آستین‌های بلندشان را به سمت مادرش نشانه رفتند. با دیدن آن صحنه، توانش را به کلی از دست داد. زیر آن آستین‌ها خبری از دست نبود؛ گویی تنها روحشان آن شنل بزرگ و سیاه‌ رنگ را به حرکت وا می‌داشت.
وقتی صدای جیغ مادرش بلند شد او نیز جیغ بلندی کشیده و همان لحظه دستی نامرئی او را از عالم رویا بیرون کشیده و این ‌بار خودش را بر روی تختش دید.
به محض بیدار شدن روی آن نشست؛ اما انگار هنوز تحت تاثیر خوابش بود. زیرا به طور ناخودآگاه دست‌هایش را بلند کرده و نیرویی همانند برق از بدنش گذشت. به لوستر اتاقش برخورد کرده و با شدت بر روی تختش فرود آمد. با چهره‌ای گیج و سر در گم به آن منظره خیره مانده بود که یک‌دفعه در اتاق باز شده و پدرش در چارچوب در ظاهر شد.
چارلی با حیرت فریاد زد:
-چی شد؟!
-چی، چی شد؟
-می‌گم کار کی بود؟
روبی با صدای آرامی گفت:
-چی کار کی بود؟
چارلی نگاه عصبی به او انداخت و سوال دیگری نپرسید.
روبی در حالی که سعی می‌کرد قیافه‌ی معصومانه‌ای به خود بگیرد به لوستر بی‌‌نوای اتاقش که هر دفعه قربانی خواب‌های عجیبش می‌شد نگاه کرد که اکنون بر روی تـختش ولو شده بود.
چارلی پس از چند لحظه درنگ با لحن مشکوکی گفت:
-حتما بازم خودش افتاد، نه؟
روبی فورا جواب داد:
-آره فکر کنم.

هنوز هم سعی می‌کرد نگاهش به پدرش نیفتد. گویی آن چشم‌های مشکی همیشه قادر بودند ذهن او را بخوانند.


بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
شاید در نظر هرکس این یکی از امتیازات پدرانه‌ی او به حساب می‌آمد که از بعضی از افکار دخترش باخبر شود اما روبی اطمینان داشت که چارلی قدرتی فراتر از این را دارد. اگر چه ظاهرا این یک اتصال ضعیف به شمار می‌رفت زیرا تا به آن روز چارلی نتوانسته بود از راز بزرگ روبی سر در آورد.

چارلی چند دقیقه‌ای را همان ‌جا ایستاد و به روبی نگاه کرد. زمانی که از فهمیدن دلیل اصلی حال دخترش نا امید شد با گفتن جمله‌ی:
-بیا صبحونه‌ت رو بخور، امروز باید بری رستوران.
از اتاق بیرون رفت و روبی نفس راحتی کشید. به خوبی می‌دانست که پدرش راضی نیست که هر دفعه به یک بهانه‌ای از خانه بیرون برود اما ظاهرا بعد از گذشت سال‌ها؛ حساسیت‌هایش کمتر شده بودند. او همیشه زیادی محتاط بود!
کش و قوس اساسی به خودش داد و به آرامی از روی رخت‌ خوابش بلند شد، نگاه کوتاهی به لوستر انداخت. در آن مدت آن‌قدر از روی سقف بر روی رخت ‌خوابش سقوط کرده بود که تمامی شیشه‌هایش خرد و خاکشیر شده بودند. دمپایی‌های عروسکی‌اش را پوشید و روبه‌روی آینه‌ی قدی که بر روی کمد اتاقش نصب بود ایستاد. لباس خوابی با طرح گل‌های ریز سفید و شلوار مشابه‌اش پوشیده بود، موهایش آشفته بود و دماغش بیشتر از هر وقت دیگری پف کرده بود.
-ای بابا! این که هر روز پُفش بیشتر می‌شه!
-روبی؟
-بله بابا؟
نیازی نبود منتظر جمله‌ی بعدی چارلی باشد زیرا صداکردن‌هایش صرفا یک هشدار به حساب می‌آمد. بی آن که آبی به صورتش بزند از اتاق خارج شد. پشت میز صبحانه نشست و نگاهی به پنکیک و ژامبون توی بشقابش انداخت.
-بابا، کدبانوی ماهری شدی‌ ها!
چارلی بدون آن که به او نگاه کند در حالی که سه پنکیک را یک‌جا در دهانش می‌گذاشت گفت:
-نظر لطفته.
روبی لبخند کوتاهی زده و شروع به خوردن کرد.
بعد از صبحانه به سمت اتاقش دوید تا هر چه زودتر حاضر شود.
آن روز یکشنبه بود و رستوران از هر وقت دیگری شلوغ‌تر بود و او هنوز هم نمی‌فهمید چطور مردم در یک روز تعطیل به جای تفریح به رستوران آن‌ها هجوم می‌آورند و شروع به خواندن آواز و این‌وجور کارهای مضحک می‌کنند! شانه‌ای بالا انداخته و کمد لباس‌هایش را باز کرد. کت چرمی قرمزی را همراه با شلوار جینش بیرون کشید و لباس‌هایش راتعویض کرد. رژ صورتی ملایمی زد و بعد از خداحافظی با پدرش از خانه بیرون رفت.
خیابان‌ها خلوت بودند و خیلی زود به منطقه‌ی کرلینگز رسید. درست آن طرف خیابان رستورانی بود که در آن کار می‌کرد. از عرض خیابان گذشت و روبه‌روی رستوران ایستاد. با حسرت خاصی به تابلوی بزرگی که با حروف درشت انگلیسی بر رویش نوشته شده بود "رستوران هوگو" خیره شد. در نهایت طاقت نیاورده و با صدای بلندی گفت:
-‌‌چرا هوگو؟ آخه این چه اسمی بود که واسه‌ی این رستوران انتخاب کردن؟ هنوز خجالت می‌کشم سلنا رو به این ‌‎جا دعوت کنم.
-می‌تونی دعوتش نکنی خانم لارتر، هیچ اجباری نیست!
با شنیدن صدای آقای اِوانز، پسر ارشد صاحب رستوران چهره‌اش در هم رفت. آن‌قدر خجالت‌زده بود که جرأت برگشتن را نیز نداشت. البته نیازی به این کار نبود زیرا آقای اِوانز جلوتر آمده و درست در مقابلش ایستاد. کت و شلوار خاکستری‌ رنگی به تن داشت و موهایش را مانند همیشه تا جایی که می‌توانست به سمت بالا هدایت کرده بود و چشم‌های آبی داشت با بینی دراز.
روبی با دست‌پاچه‌گی گفت:
-‌‌صبح به‌خیر آقای اِوانز!
اِوانز نگاه سرزنش‌ آمیزی به او انداخت و بی‌توجه به حرف او گفت:
-‌‌روبی! مطمئنم روزی مجبور می‌شم پا روی دلم بذارم و اخراجت کنم.
-اما...
اِوانز اجازه‌ی صحبت را به او نداده و به تندی گفت:
-‌‌و اما این که اگه فقط یک بار دیگه به نام پدرم توهین بشه کاری بدتر از اخراجت انجام می‌دم!
سپس در حالی که به سمت در رستوران حرکت می‌کرد با لحن تهدید آمیزی ادامه داد:
- دستور می‌دم که همه‌ی کارکنان رستوران، پِنه لوپه صدات کنن.

روبی با شنیدن آن حرف فورا سرخ شد؛ زیرا اکنون او نیز دریافته بود که تا چه حد از آن اسم بدش می‌آید. بعد از رفتن آقای ِاوانز چند دقیقه‌ای را منتظر ماند و کمی بعد با بی‌ حوصله‌گی وارد رستوران شد.


بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
همان‌طور که حدس می‌زد رستوران مانند هر وقت دیگری بسیار شلوغ و پر سر و صدا بود. آن روز، دکوراسیون سالن را به بهترین شکل ممکن تغییر داده بودند و چهار ردیف میز در دو طرف سالن قرار داشت و سر هر میز، شمع‌های قرمز و سبز رنگ را روشن کرده بودند. سرامیک قهوه‌ای‌ رنگ کف رستوران از شدت تمیزی برق می‌زد و انعکاس نور از سقف شیشه‌ای رستوران بر روی آن می‌افتاد.
روبی با عجله از بین میزها می‌گذشت تا هرچه زودتر به اتاق کارکنان که انتهای سالن بود برسد. در راه عبور از کنار میزها چشمش به ایوان افتاد که پشت میز همیشه‌گی نشسته بود و طبق معمول احساس خوش ‌صدایی بیش از اندازه‌ای به او دست داده بود. روبی می‌خواست سرش را برگرداند تا او را نبیند اما ظاهرا دیر شده بود! زیرا مانند همیشه همان‌طور که به او زل زده بود با همان صدای نکره‌اش شروع به خواندن کرد:
-از وقتی عاشق شدی، هر دومون محتاج شدیم
هر دومون بی‌ خانمان و بدبخت شدیم
از وقتی که عاشقم شدی، من شدم ثروت زندگیت
شدم طلا و جواهرت؛ شدم همه‌ چیزت!
روبی با چهره‌ی درهمی از کنار میزش رد می‌شد که ناگهان ایوان با صدای بلندی فریاد زد:
-به شرطی که عاشق باشی و من رو دوست داشته باشی!
نه تنها او، بلکه همه‌ی دوستانش که سر میزش نشسته بودند از جا پریدند و با حالت اعتراض ‌آمیزی به او نگاه کردند. روبی دیگر صبر نکرد و با عجله به سمت اتاق دوید و در را با شدت باز کرد که
-هی!
-آخ، ببخشید!
دختری با پوست بسیار سفید و موهای مشکی بلندی که تا ابتدای کمرش می‌رسید به او چشم‌ غره رفته و از جا بلند شد سپس با ناراحتی گفت:
-چیه؟ عشقت باز زده زیر آواز که این‌ جوری پریدی تو؟!
روبی نفس کلافه‌ای کشید و با لحن ملتمسی گفت:
-خواهش می‌کنم راجع بهش حرف نزن سلنا! باور کن که به دیدنش توی این رستوران حساسیت عجیبی پیدا کردم. احساس می‌کنم سِر شدم!
-خب! این تنها یک راه داره...
روبی با امیدواری به او خیره شده بود که سلنا فورا گفت:
-جواب اون یکی رو بدی که از شر این یکی راحت شی.
-آفرین! واقعا پیشنهاد فوق العاده‌ای بود سِلی! (سِلی مخفف سلنا)
سلنا خندید و گفت:
-باور کن چیز دیگه‌ای به فکرم نمی‌رسه.
-پس بهتره فکر نکنی.
روبی با دلخوری لباس مخصوصش را پوشید و از اتاق بیرون رفت. سلنا صمیمی‌ترین دوستش به حساب می‌آمد اما گاهی اوقات او نیز آزار دهنده‌ترین موجود بر روی زمین می‌شد. هنوز کاملا وارد راه‌رو نشده بود که سلنا با صدای بلندی گفت:
-هی روبی! برگرد، شوخی کردم بابا!
روبی بی‌توجه به سلنا وارد سالن اصلی شد. بی آن که به عربده‌ی ایوان واکنشی نشان بدهد به سمت میز دختر و پسر جوانی رفته و سفارش‌هایشان را گرفت. در روزهای تعطیل تمام کارش همان بود. آن روز هم مانند هر وقت دیگری مجبور شد از ابتدای سالن تا انتهای سالن بدود و سینی‌هایی را که پر از سفارشات مردم سرخوش بود را جابه‌جا کند.
وقتی آخرین سینی خالی را بر روی پیشخوان گذاشت؛ ساعت روی دیوار عدد هفت را نشان می‌داد.
روبی با خستگی به اتاق برگشت و شروع به عوض‌کردن لباس‌هایش کرد. چند ثانیه‌ی بعد سلنا نیز وارد اتاق شد اما روبی اهمیتی به او نداد. سلنا تمام روز خود را به در و دیوار کوبیده بود تا توجه او را به خود جلب کند اما روبی نیم‌ نگاهی هم به او نینداخت. نه به‌ خاطر آن که از دستش عصبانی بود زیرا می‌دانست همه‌ی آن حرف‌ها را برای در آوردن حرصش می‌زند چون حتی خود او نیز با تمام وجود از ایوان و کوین، هم‌کلاسی دبیرستان روبی که چندین و چند دفعه از او درخواست ازدواج کرده بودند نفرت داشت و معتقد بود که او همچنان باید منتظر یک عشق افسانه‌ای بماند.
-فردا شب قراره برم مهمونی.
با صدای سلنا به خود آمد. اما گویی مخاطبش او نبود زیرا همان‌طور که داشت لباسش را عوض می‌کرد با خود حرف می‌زد. سلنا به طور ناگهانی دست‌هایش را بالا بـرده و گفت:
-چی می‌شد اگه یه همراه واسم پیدا می‌شد؟ یه دختر جذاب، خوشگل، خوشتیپ، مهربون، خوش‌قلب و...
روبی با شنیدن آن حرف‌ها خنده‌اش گرفت و با وجود خستگی لبخندی زد و گفت:
-عجیبه! این‌ها رو که گفتی یاد خودم افتادم. من هم بدم نمیاد اگر کسی ازم واسه‌ی مهمونی دعوت می‌کرد.
سلنا با خوشحالی خود را روی راحتی انداخت و گفت:
-‌‌من دعوتت می‌کنم!
اما فورا قیافه‌ی مغرورانه‌ای به خود گرفت و گفت:
-البته من که این‌ها رو می‌گفتم اصلا به تو فکر نمی‌کردم.
روبی با حالت اعتراض‌ آمیزی فریاد زد:
-سلنا!
***
وقتی به خیابان کرلینگز رسید هوا کاملا تاریک شده بود. اما او عاشق شب بود! وقتی همه‎ جا در تاریکی مطلق فرو می‌رفت و تنها منبع نور چراغ‌های روشن خانه‌های اطراف بود شهر به طرز شگفت‌ انگیزی در نظرش زیباتر به نظر می‌آمد.

باد ملایمی به صورتش می‌خورد که روحش را نوازش می‌کرد. خیلی دلش می‌خواست که در آن هوای عالی قدم بزند؛ اما آن‌قدر خسته بود که نای این کار را هم نداشت. به همین دلیل تصمیم گرفت که فردا مسیر دبیرستان تا خانه را پیاده برود و اکنون با یک تاکسی هر چه زودتر خود را به رخت خوابش برساند.


بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
همیشه همان‌طور بود. برای آسوده‌گی خیال خود همیشه چیزی را برای جایگزین‌کردن پیدا می‌کرد.
...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
برای ثانیه‌ای خشم تمام وجود روبی را در برگرفت و تصمیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
هنگامی که وارد خیابان شد با دیدن ساختمان...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
این جمع دوستانه را به خوبی می‌شناخت. ایان، سارا و لورا، بعد از او...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
روبی می‌دانست که او تا چه حد از تاریکی وحشت دارد؛ بنابراین...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، bita sadeghi، Nirvana و 4 نفر دیگر

Zahra Bagheri

نویسنده انجمن
نویسنده انجمن
  
عضویت
25/7/18
ارسال ها
296
امتیاز واکنش
4,609
امتیاز
228
سن
25
محل سکونت
ساری
زمان حضور
4 روز 12 ساعت 21 دقیقه
نویسنده این موضوع
رمان ۹۸ | انجمن رمان 98
هنگامی که از پشت شیشه‌ی بخار گرفته‌ی ماشین به بیرون نگاه می‌کرد با خود فکر کرد که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بازگشتی برای پایان (جلد دوم رمان لیانا)| zahra bagheri کاربر انجمن رمان 98

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Ghazaleh.A، Nirvana، MacTavish و 4 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا