خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان فیض بخشی آن سر حلقۀ راستین و اسرار شکافتن آستین و مراتب پرده از اسرار برداشتن و نکتۀ توحید را از راه مکاشفات، معلوم عروس خود داشتن که بر مصداق: اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری ما را تا ابد زندگی و دوام و دولت و پایندگیست:

هیچ میدانی تو ای صاحب یقین

چیست اینجا سر خرق آستین؟

آستین وهم او را، خرق کرد

حق و باطل را، بر او، فرق کرد

التیام از خرق او، وزخرقهاست

فرقها از فرق او تا فرقهاست

یعنی آگه شو که ما پاینده‌ایم

تا ابد ما تازه‌ایم و زنده‌ایم

فارغ آمد ذات ما ز افسردگی

نیست ما را، کهنگی و مردگی

ناجی آنکو، راه ما را سالک‌ست

غیر ما هر چیز بینی، هالک‌ست

عار داریم از حیات مستعار

کشته گشتن هست ما را اعتبار

هم فنا را هم بقا را، رونقیم

فانی اندر حق و باقی در حقیم

گر بصورت جان بجانان میدهیم

هم بمعنی مرده را جان میدهیم

گر بصورت غایب از هر ناظریم

لیک در معنی بهر جا حاضریم

متصل با بحر و خارج چون حباب

دوست را هستیم در تحت قباب

عارف ما نیست جز او، هیچکس

همچنین ما عارف اوییم و بس

آن ودیعت کز حسین بددر دلش

و آنچه محفوظ از ولی کاملش

با عروس خویش گفت او شمه‌یی

خواند اندر گوش او، شرذمه‌یی

فیض یابی، فیض بخشیدن گرفت

وقت را دید و درخشیدن گرفت

یک جهت شد از پی طی جهات

آستین افشان به یکسر ممکنات


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان اینکه طالبان راه و عاشقان لقاءاللّه را، از خلع تعینات و قلع تعلقات که هر یک مقصد را، سد راهند و حجابی همت کاه گریزی نیست چه عارف را حذر از آفات و موحد را، اسقاط اضافات واجبند لله در قائله:

چو ممکن گرد هستی برنشاند

بجز واجب دگر چیزی نماند

و اشارت به آن موحد بی نیاز و مجاهد، خانه برانداز که گرد تعلقات را به باران مجاهده فرو نشانید و نقود تعینات را بهوای مشاهده بر فشانید و شرذمه‌یی از حالات جناب علی اکبر سلام اللّه علیه، که در مرتبه‌ی والاترین تعینات و در منزله‌ی بالاترین تعلقات بود، گوید:

بازم اندر هر قدم، در ذکر شاه

از تعلق گردی آید سد راه

پیش مطلب، سد بابی می‌شود

چهر مقصد را، حجابی می‌شود

ساغرانداز ای منظور جان افروز من

ای تو آن پیر تعلق سوز من

در ده آن صهبای جان پرورد را

خوش به آبی بر نشان، این گرد را

تا که ذکر شاه جانبازان کنم

روی در، با خانه پردازان کنم

آن برتبت، موجد لوح و قلم

و آن بجانبازی، ز جانبازان علم

بر هدف، تیر مراد خود نشاند

گرد هستی را، بکلی برفشاند

کرد ایثار آنچه گرد، آورده بود

سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود

از تعلق، پرده‌یی دیگر نماند

سد راهی؛ جز علی اکبر نماند

اجتهادی داشت از اندازه بیش

کان یکی را نیز بردارد ز پیش

تا که اکبر با رخ افروخته

خرمن آزادگان را، سوخته

ماه رویش، کرده از غیرت، عرق

همچو شبنم، صبحدم بر گل ورق

بر رخ افشان کرده زلف پر گره

لاله را پوشیده از سنبل، زره

نرگسش سرخوشان در غارتگری

سوده مشک تر، به گلبرگ تری

آمد وافتاد از ره، باشتاب

همچو طفل اشک، بر دامان باب

کای پدر جان! همرهان بستند بار

ماند بار افتاده اندر رهگذار

هر یک از احباب سرخوش در قصور

وز طرب پیچان، سر زلفین حور

گامزن، در سایه‌ی طوبی همه

جامزن، با یار کروبی همه

قاسم و عبداللّه و عباس و عون

آستین افشان ز رفعت؛ برد و انـ*ـدام بدن

از سپهرم، غایت دلتنگی‌ست

کاسب اکبر را چه وقت لنگی‌ست

دیر شد هنگام رفتن ای پدر

رخصتی گر هست باری زود تر


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان جواب دادن آن ولی اکبر با توجهات و تفقدات مر نوردیده‌ی خود، علی اکبر را برمصداق اینکه، بهرچه از دوست و امانی، چه کفر آن حرف و چه ایمان» بر مذاق اهل عرفان گوید:

در جواب ار تنک شکر قند ریخت

شکر از زبان های شکر خند ریخت

گفت: کای فرزند مقبل آمدی

آفت جان، رهزن دل آمدی

کرده‌یی از حق؛ تجلی ای پسر

زین تجلی، فتنه‌ها داری بسر

راست بهر فتنه، قامت کرده‌یی

وه کزین قامت، قیامت کرده‌یی

نرگست بالاله در طنازیست

سنبلت با ارغوان در بازیست

از رخت سرخوش غرورم می‌کنی

از مراد خویش دورم می‌کنی

گه دلم پیش تو گاهی پیش اوست

رو که در یک دل نمی‌گنجد دو دوست

بیش ازین بابا! دلم را خون مکن

زاده‌ی لیلی؛ مرا مجنون مکن

پشت پا، بر ساغر حالم مزن

نیش بر دل؛ سنگ بر بالم مزن

خاک غم بر فرق بخت دل مریز

بس نمک بر اندک اند‌ک دل مریز

همچو چشم خود به قلب دل متاز

همچو زلف خود، پریشانم مساز

حایل ره، مانع مقصد مشو

بر سر راه محبت، سد مشو

لن تنالوا البر حتی تنفقوا

بعد از آن؛ مما تحبون گوید او

نیست اندر بزم آن والا نگار

از تو بهتر گوهری، بهر نثار

هرچه غیر از اوست، سد راه من

آن بت ست و غیرت من، بت شکن

جان رهین و دل اسیر چهر تست

مانع راه محبت، مهر تست

آن حجاب از پیش چون دورافکنی

من تو هستم در حقیقت، تو منی

چون ترا او خواهد از من رو نما

رو نما شو، جانب او، رو، نما


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان مرخص نمودن جناب علی اکبر سلام اللّه علیه را، و امر به تمکین و تسلیم فرمودن، گوید:

خوش نباشد از تو شمشیر آختن

بلکه خوش باشد سپر انداختن

مهر پیش آور، رها کن قهر را

طاقت قهر تو نبود دهر را

بر فنایش گر بیفشاری قدم

از وجودش اندر آری در عدم

مژه داری، احتیاج تیر نیست

پیش ابروی کجت، شمشیر چیست؟

گرچه قصد بستن جزو وکلت

تار مویی بس بود ز آن کاکلت

ور سر صید سپیدست و سیاه

آن ترا کافی بیک تیر نگاه

تیر مهری بر دل دشمن بزن

تیر قهری گر بود، بر من بزن

از فنا مقصود ما عین بقاست

میل آن رخسار و شوق آن لقاست

شوق این غم از پی آن شادی‌ست

این خرابی بهر آن آبادی‌ست

من در این شر و فساد ای با فلاح

آمدستم از پی خیر و صلاح

ثابت‌ست اندر وجودم یک قدم

همچنین دیگر قدم اندر عدم

در شهودم دستی و دستی به غیب

در یقینم دستی و دستی به ریب

رویی اندر موت و رویی در حیات

رویی اندر ذات و رویی در صفات

دستی اندر احتیاج و در غنا

دست دیگر در بقا و در فنا

دستی اندر یأس و دستی در امید

دستی اندر ترس و دستی در نوید

دستی اندر قبض و بسط و عزم و فسخ

دستی اندر قهر و لطف و طرح و نسخ

دستی اندر ارض و دستی در سما

دستی اندر نشو و دستی در نما

دستی اندر لیل و دستی در نهار

در خزان دستی و دستی در بهار

مرمرا اندر امور از نفع و ضر

نیست شغلی مانع شغل دگر

نیستم محتاج و بالذاتم غنی

هست فرع احتیاج این دشمنی

دشمنی باشد مرا با جهلشان

کز چه رو کرد اینچنین نااهلشان

قتل آن دشمن به تیغ دیگرست

دفع تیغ آن، به دیگر اسپرست

رو سپر می‌باش و شمشیری مکن

در نبرد روبهان شیری مکن

بازویت را، رنجه گشتن شرط نیست

با قضا هم پنجه گشتن شرط نیست

لمس بر حنجر خنجر کشان

تیر کآید، گیر و در پهلو نشان

پس برفت آن غیرت خورشید و ماه

همچو نور از چشم و جان از جسم شاه

باز می‌کرد از ثریا تاثری

هر سر پیکان، بروی او، دری

سرخوش گشت از ضربت تیغ و سنان

بیخودیها کرد و داد از کف عنان

عشق آمد، عشق ازو پا مال شد

آن نصیحت گو، لسانش لال شد

وقت آن شد کز حقیقت دم زند

شعله بر جان بنی آدم زند

پرده از روی مراتب؛ واکند

جمله‌ی عشاق را؛ رسوا کند

باز عقل آمد، زبانش را گرفت

پیر میخواران، عنانش را گرفت

رو بدریا کرد دیگر نوشیدنی

زی پدر شد آب گوی و نوشیدنی


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان مهیا شدن آن میدان، مردی را چابک سوار و پای در رکاب آوردن آن سید بزرگوار و مکالمات با ذوالجنان و ذوالفقار بر مشرب صافی مذاقان گوید:

دیگرم شوری به آب و گل رسید

وقت میدان داری این دل رسید

موقع پادر رکاب آوردن‌ست

اسب عشرت را سواری کردن‌ست

تنگ شد دل، ساغرانداز از روی صواب

زین می عشرت مرا پر کن رکاب

کز سرخوشی سبک سازم عنان

سر گران بر لشکر مطلب زنان

روی در میدان این دفتر کنم

شرح میدان رفتن شه، سر کنم

باز گویم آن شه دنیا و دین

سرور و سر حلقه‌ی اهل یقین

چونکه خود را یکه و تنها بدید

خویشتن را دور از آن تن‌ها بدید

قد برای رفتن از جا، راست کرد

هرتدارک خاطرش می‌خواست کرد

پا نهاد از روی همت در رکاب

کرد با اسب از سر شفقت، خطاب

کای سبک پر ذوالجناح تیز تک

گرد نعلت، سرمه‌ی چشم ملک

ای سماوی جلوه‌ی قدسی خرام

ای ز مبدأ تا معادت نیم گاه

ای بصورت کرده طی آب و گل

وی بمعنی پویه‌ات در جان ودل

ای برفتار از تفکر تیز تر

وز براق عقل، چابک خیز تر

روبکوی دوست، منهاج من‌ست

دیده واکن وقت معراج من‌ست

بدبه شب معراج آن گیتی فروز

ای عجب معراج من باشد بروز

توبراق آسمان پیمای من

روز عاشورا، شب اسرای من

بس حقوقا کز منت بر ذمت‌ست

ای سمت نازم زمان همت‌ست

کز میان دشمنم آری برون

روبکوی دوست گردی رهنمون

پس به چالاکی به پشت زین نشست

این بگفت و برد سوی تیغ، دست:

ای مشعشع ذوالفقار دل شکاف

مدتی شد تا که ماندی در غلاف

آنقدر در جای خود کردی درنگ

تاگرفت آیینه‌ی اسلام، زنگ

هان و هان ای جوهر خاکستری

زنگ این آیینه می‌باید بری

من کنم زنگ از تو پاک ای تابناک

کن تو این آیینه را از زنگ پاک

من ترا صیقل دهم از آگهی

تا تو آن آیینه را صیقل دهی

شد چو بیمار از حرارت ناشکیب

مصلحت را خون ازو، ریزد طبیب

چونکه فاسد گشت خون اندر مزاج

نیشتر باشد بکار اندر علاج

در مزاج کفر شد، خون بیشتر

سر برآور، ای خدا را نیشتر


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان تعرض آن شهسوار میدان حقیقت از جهان تجرد بعالم تقید و توجه و تفقد به خواهر خود بر مذاق عارفان گوید:

پس زجان بر خواهر استقبال کرد

تا رخش لمس کرد، الف را دال کرد

همچو جان خود در حصار خود کشید

این سخن آهسته بر گوشش کشید:

کای عنان گیر من آیا زینبی؟

یا که آه دردمندان در شبی؟

پیش پای شوق زنجیری مکن

راه عشق‌ست این عنانگیری مکن

با تو هستم جان خواهر، همسفر

تو بپا این راه کوبی من بسر

خانه سوزان را تو صاحبخانه باش

با زنان در همرهی مردانه باش

جان خواهر در غمم زاری مکن

با صدا بهرم عزاداری مکن

معجراز سر، پرده از رخ، وامکن

آفتاب و ماه را رسوا مکن

هست بر من ناگوار و ناپسند

از تو زینب گر صدا گردد بلند

هرچه باشد تو علی را دختری

ماده شیرا کی کم از شیر نری؟!

با زبان زینبی شاه آنچه گفت

با حسینی گوش، زینب می شنفت

با حسینی زبان هر آنچاو گفت راز

شه بگوش زینبی بشنید باز

گوش عشق، آری زبان خواهد زعشق

فهم عشق آری بیان خواهد ز عشق

با زبان دیگر این آواز نیست

گوش دیگر، محرم اسرار نیست

ای سخنگو، لحظه‌یی خاموش باش

ای زبان، از پای تا سر گوش باش

تا ببینم از سر صدق و صواب

شاه را، زینب چه می‌گو‌ید جواب

گفت زینب در جواب آن شاه را:

کای فروزان کرده مهر و ماه را

عشق را، از یک مشیمه ازاده‌ایم

زبان به یک دل غم بنهاده‌ایم

تربیت بوده‌ست بر یک دوشمان

پرورش در جیب یک حصارمان

تا کنیم این راه را سرخشانع طی

هر دو از یک جام خوردستیم می

هر دو در انجام طاعت کاملیم

هر یکی امر دگر را حاملیم

تو شهادت جستی ای سبط رسول

من اسیری را به جان کردم قبول


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان استفتاح آن سید عالی مقدار از توجهات باطن آن سید بزرگوار و بیتابی از تجلیات معنوی آن حضرت وغش کردن بر مذاق اهل توحید گوید:

خودنمایی کن که طاقت طاق شد

جان، تجلی تو را مشتاق شد

حالتی زین به، برای سیر نیست

خودنمایی کن در اینجا غیر نست

شرحی ای صدر جهان این دل را

عکسی ای دارای حسن، آیینه را


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان تجلی کردن جمال بیمثال حسینی از روی معنی در آینه‌ی وجود زینب خاتون سلام اللّه علیه و علیها از راه شهود بطور اجمال گوید:

قابل اسرار دید آن دل را

مستعد جلوه، آن آیینه را

ملک هستی منهدم یکباره کرد

پرده‌ی پندار او را پاره کرد

معنی اندر لوح صورت، نقش بست

آنچه از جان خاست اندر دل نشست

خیمه زد در ملک جانش شاه غیب

شسته شد ز آب یقینش زنگ ریب

معنی خود را بچشم خویش دید

صورت آینده راه از پیش دید

آفتابی کرد در زینب ظهور

ذره‌یی ز آن، آتش وادی طور

شد عیان در طور جانش رایتی

خر موسی صعقا، ز آن آیتی

عین زینب دید زینب را بعین

بلکه با عین حسین عین حسین

طلعت جان را به چشم جسم دید

در سراپای مسمی اسم دید

غیب بین گردید با چشم شهود

خواند بر لوح وفا، نقش عهود

دید تابی در خود و بیتاب شد

دیده‌ی خورشید بین پر آب شد

صورت حالش پریشانی گرفت

دست بیتابی به پیشانی گرفت

خواست تابر خرمن جنس زنان

آتش اندازد «انا الاعلی» زنان

دید شه دهان را بدندان می‌گزد

کز تو اینجا پرده داری می‌سزد

رخ ز بیتابی، نمی‌تابی چرا؟

در حضور دوست، بیتابی چرا؟

کرد خود داری ولی تابش نبود

ظرفیت در خورد آن آبش نبود

از تجلی‌های آن سرو سهی

خواست تا زینب کند قالب تهی

سایه سان بر پای آن پاک اوفتاد

صیحه زن غش کرد و بر خاک اوفتاد

از رکاب ای شهسوار حق پرست

پای خالی کن که زینب شد ز دست

شد پیاده، بر زمین زانو نهاد

بر سر زانو سر بانو نهاد

پس در حصارش نشانید و نشست

دست بر دل زد، دل آوردش بدست

گفتگو کردند با هم متصل

این به آن و آن به این، از راه دل

دیگر اینجا گفتگو را راه نیست

پرده افکندند و کس را راه نیست


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان توصیه‌ی آن مقتدای انام و سید و سرور خاص و عام، خواهر خود را از تیمار بیمار خود، اعنی گرامی فرزند و والاامام السید السجاد، زین العابدین(ع) و تفویض بعضی ودایع که بآن حضرت برساند:

باز دل را نوبت بیماری ست

ای پرستاران زمان یاری‌ست

جستجویی از گرفتاران کنید

پرسشی از حال بیماران کنید

«عاشقی پیداست از زاری دل

نیست بیماری چو بیماری دل

پای تا فرقش گرفتار تب است

سرگران از ذکر یارب یارب ست

رنگش از صفرای سودا، زرد شد

پای تا سر مبتلای درد شد

چشم بیماران که تان، فرهماست

اندر اینجا روی صحبت با شماست

هرکه را اینجا دلی بیمار هست

با خبر ز آن ناله‌های زار هست

می‌دهد یاد از زمانی، کآن امام

سرور دین، مقتدای خاص و عام

خواهرش را بر سر زانو نشاند

پس گلاب از اشک بر رویش فشاند

گفت ای خواهر چو برگشتی ز راه

هست بیماری مرا در خیمه گاه

جان بقربان تن بیمار او

دل فدای ناله‌های زار او

بسته‌ی بند غمش، جسم نزار

بسته‌ی بند ولایش، صد هزار

در دل شب گر ز دل آهی کند

ناله‌یی گر در سحرگاهی کند

آن مؤسس، این مقرنس طاق راست

ز آن مروج، انفس و آفاق راست

جانفشانی را فتاده محتضر

جان ستانی را ستاده منتظر

پرسشی کن حال بیمار مرا

جستجویی کن، گرفتار مرا

ز آستین اشکش ز چشمان پاک کن

دور از آن رخساره گرد و خاک کن

با تفقد بر گشابند دلش

عقده‌یی گر هست در دل، بگسلش

گر بود بیهوش، باز آرش بهوش

در وحدت اندر آویزش بگوش

آنچه از لوح ضمیرت جلوه کرد

جلوه ده بر لوح آن سلطان فرد

هرچه نقش صفحه‌ی خاطر مراست

و آنچه ثبت دلی عاطر مراست

جمله را بر دلش، افشانده‌ام

از الف تا یا، بگوشش خوانده‌ام

این ودیعت را پس از من حامل اوست

بعد من در راه وحدت، کامل اوست

اتحاد ماندارد حد و حصر

او حسین عهد و من سجاد عصر

من کیم؟ خورشید، او کی؟ آفتاب

در میان بیماری او شد حجاب

واسطه اندر میان ما، تویی

بزم وحدت را نمی‌گنجد دویی

عین هم هستیم مابی کم و کاست

در حقیقت واسطه هم عین ماست

قطب باید، گردش افلاک را

محوری باید سکون خاک را

چشم بر میدان گمار ای هوشمند

چون من افتادم، تو او را کن بلند

کن خبر آن محیی اموات را

ده قیام آن قائم بالذات را

پس وداع خواهر غمدیده کرد

شد روان و خون روان از دیده کرد

ذوالجناح عشقش اندر زیر ران

در روش، گامی بدل گامی بجان

گر بظاهر، گامزن در فرش بود

لیک در باطن، روان در عرش بود

در زمین ار چند بودی، ره نورد

لیک سرمه چشم کروبیش کرد

داد جولان و سخن کوتاه شد

دوست را، وارد بقربانگاه شد


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا