خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
رجوع به مطلب و بیان حال آن طالب و مطلوب حضرت رب اعنی شیرازه‌ی دفتر توحید و دروازه‌ی کشور تجرید و تفرید سراندازان را رئیس و سالار، پاکبازان را انیس و غمخوار، سید جن و بشر، سر حلقه‌ی اولیائی حشر: مولی الموالی سیدالکونین ابی عبدالله الحسین صلوات اللّه علیه و اصحابه و ورود آن حضرت به صحرای کربلا و هجوم و ازدحام کرب وبلا:

گوید او چون باده خواران الست

هر یک اندر وقت خود گشتند سرخوش

ز انبیا و اولیا، از خاص و عام

عهد هر یک شد به عهد خود تمام

نوبت ساغرانداز سرخوشان رسید

آنکه بدپا تا ب سرخوش، آن رسید

آنکه بد منظور ساغرانداز هست شد

و آنکه گل از دست برد، از دست شد

گرم شد بازار عشق ذوفنون

بوالعجب عشقی، جنون اندر جنوب

خیره شد تقوی و زیبایی بهم

پنجه زد درد و شکیبایی بهم

سوختن با ساختن آمد قرین

گشت محنت با تحمل، همنشین

زجر و سازش متحد شد، درد و صبر

نور و ظلمت متفق شد، ماه و ابر

خوشـی‌ و غم مدغم شد و تریاق و زهر

مهر و کین توأم شد و اشفاق و قهر

ناز معشوق و نیاز عاشقی

جور عذرا و رضای وامقی

عشق، ملک قابلیت دید صاف

نزهت از قافش گرفته تا بقاف

از بساط آن، فضایش بیشتر

جای دارد هرچه آید، پیشتر

گفت اینک آمدم من ای کیا

گفت از جان آرزومندم بیا

گفت بنگر، بر ز دستم آستین

گفت منهم برزدم دامان، ببین

لاجرم زد خیمه عشق بی قرین

در فضای ملک آن عشق آفرین

بی قرینی با قرین شد، همقران

لامکانی را، مکان شد لامکان

کرد بروی باز، درهای بلا

تا کشانیدش بدشت کربلا

داد مستان شقاوت را خبر

کاینک آمد آن حریف در بدر

نک نمایید آید آنچ از دستتان

میرود فرصت، بنازم شستتان

سرکشید از چار جانب فوج فوج

لشکر غم، همچنان کز بحر، موج

یافت چون سرخیل مخموران خبر

کز خمـار باده آید درد سر

خواند یکسر همرهان خویش را

خواست هم بیگانه و هم خویش را

گفتشان ای مردم دنیا طلب

اهل مصر و کوفه و شام و حلب

مغزتان را شور خواهــش نـفس غالبست

نفستان، جاه و ریاست طالبست

ای اسیران قضا؛ در این سفر

غیر تسلیم و رضا، این المفر؟

همره مارا هوای خانه نیست

هرکه جست از سوختن، پروانه نیست

نیست در این راه غیر از تیر و تیغ

گومیا، هر کس ز جان دارد دریغ

جای پا باید بسر بشتافتن

نیست شرط راه، رو برتافتن


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان تعـرض آن شمع انجمن حقیقت از پروانگان هوسناک و تجاهل آن گل گلشن معرفت از بلبلان مشوش ادراک، خانۀ حقیقت را از اغیار مجازی، خالی ساختن، و بو ستان معرفت را از خس و خاشاک ناقابلان پرداختن، و مستمعان بلا را صلادادن و دراز صندوق حقیقت گشادن و شرذمه‌یی از قابلیت اهل و لاوصاحبان مراتب «قالوا بلی، الذین بذلوا مهجهم دون الحسین(ع)» که در سلک «وعلی الارواح اللتی حلت بفنائک» منسلک آمدند:

هرکه بیرونی بد از مجلس گریخت

رشته‌ی الفت ز همراهان گسیخت

دور شد از شکرستانش مگس

وز گلستان مرادش، خار و خس

خلوت از اغیار شد پرداخته

وز رقیبان، خانه خالی ساخته

پیر میخواران، بصدر اندر نشست

احتیاط خانه کرد و در ببست

محرمان راز خود را خواند؛پیش

جمله را بنشاند، پیرامون خویش

با زبان خود گوششان انباز کرد

در ز صندوق حقیقت، باز کرد

جمله را کرد از نوشیدی عشق، مـســت

یادشان آورد آن عهد الست

گفت شاباش این دل آزادتان

باده خوردستید، بادا یادتان

یادتان باد ای فرامش کرده‌ها

جلوه‌ی ساغرانداز ز پشت پرده‌ها

یادتان باد ای بدلتان، شورمی

آن اشارت‌های ساغرانداز پی زپی

اینک از هر گوشه‌یی، جم غفیر

مر شما را می‌زند ساغرانداز صفیر

کاین بی حال آن باده را بد در قفا

هان و هان آن وعده را باید وفا

گوشه چشمی می‌نماید گاه گاه

سوی سرخوشان می‌کند، خوش خوش نگاه


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان عارف شدن به مراتب جانبازان راه حقیقت از در ارادت به شیخ طریقت از ر اه مراقبه گوید:

باز هستی، طاقتم را طاق کرد

دفتر صبر مرا؛ اوراق کرد

یادم آمد؛ خلوتی خالی ز غیر

پیری اندر صدر آن، یادش بخیر

خم صفت، صافی دل و روشن ضمیر

خضروش، گمگشتگان را دستگیر

مر مرا از حال خویش افزوده حال

خواب بود این می ندانم یا خیال؟!

هشت بر زانو، سر تسلیم من

خواست تا سری ...

پس زبان گوهر فشان آورد پیش

پیشتر بردم دو گوش هوش خویش

از دم آن مقبل صاحب نظر

گشتم از شور شهیدان، با خبر

عالمی دیدم ازین عالم، برون

عاشقانی، سرخ رو یکسر ز خون

دست بر دامان واجب، بر زده

خود ز امکان خیمه بالاتر زده

گرد آن شمع هدی از هر کنار

پرزنان و پرفشان، پروانه‌وار

ترسم از این بیشتر، شرحی دهم

تار تن را، نطق بشکافد ز هم

ز آنکه در گوش من آن والانژاد

گفت، اما رخصت گفتن نداد


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در مراتب وجد عارفانه و شور عاشقانه و اشاره به حال خود در انتساب سلوک به حضرت پیرو مرشد صافی ضمیر خود کثر اللّه افاضاته گوید:

باز وقت آمد که سرخوشی سرکنم

وز هیاهو گوش گردون، کر کنم

از در مجلس در آیم، سرگران

بر زمین، افتان و بر بالا، پران

گاه پای کوبان در میان؛ گـه در کنار

جام می دستی و دستی زلف یار

بخ بخ ای صهبای جان پرورد ما

مرهم زخم و دوای درد ما

بخ بخ صهبای جان افروز ما

عشرت شب، انبساط روز ما

از خدا دوران، خدا دورت کند

فارغ از سرهای بی لباس زیر کند

گوی از ما آن ملامت گوی را

آن ترش کرده به سرخوشان، روی را

می سزد سنگ ارزنی ما را بجام

چون نخوردت بوی این می بر مشام

شور مجنون گر همی خواهی هله

زلف لیلی را بجنبان سلسله

ای سرا پا عقل خالص، روح پاک

از چه جسمی زاده‌یی؟ روحی فداک

ای وجودت در صفا، مرآت حق

بهره‌مند از هر صفت، جز ذات حق

ای ز شبهت، مادر گیتی، عقیم

ای بحق ما را صراط المستقیم

ای شب جهال را؛ تابنده ماه

ای بره گم کرد گان؛ هادی راه

از تو آمد مقصد عارف پدید

چشم حق بینان خدا را درتو دید

مدتی شد هستم ای صدر کبار

این بساط کبریایی را غبار

اندک اندک طاقتم را کاهش‌ست

از تو ای ساغرانداز، مرا این خواهش‌ست

بازمان ز آن باده در ساغر کنی

حالت ما را پریشانتر کنی

تا بگویم بی کم و بی کاستی

آری ‌آری سرخوشی است و راستی:

شرح آن سر حلقه‌ی عشاق را

پرکنم، مجموعه‌ی اوراق را


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع

در بیان توصیه‌ی آن سرحلقه‌ی اهل نیاز، به کتمان سرونهفتن راز.

سری اندر گوش هر یک، باز گفت

باز گفت این راز را باید نهفت

با مخالف، پرده دیگرگون زنید

با منافق، نعل را وارون زنید

خوش ببینید از یسار و از یمین

ز آنکه دزدانند، ما را در کمین

بی خبر، زین ره نگردد تا خبر

ای رفیقان، پا نهید آهسته تر

پای ما را، نی اثر باشد نه جای

هر که نقش پای دارد، گو میای

کس مبادا ره بدین مـسـتی برد

پی بدین مطلب، به تر دستی برد

در کف نامحرم افتد، راز ما

بشنود گوش خران، آواز ما

راز عارف، در لـ*ـب عام اوفتد

طشت اهل معنی از بام اوفتد

عارفان را قصه با عامی کشد

کار اهل دل به بدنامی کشد

این وصیت کرد با اصحاب خویش

تا بکلی پرده برگیرد ز پیش

گفتشان کای سرخوشان می‌پرست

خورده می؛ از جام سـ*ـاقی الست

اینک آن ساغر بکف سـ*ـاقی منم

جمله اشیا فانی و، باقی منم

در فنای من شما هم باقئید

مژده ای مستان که مـســت ساقئید


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان اینکه چون سالک از در ارادت درآمد و دست طلب بر دامن عنایت پیر زد، نفس کافر بعنانگیری خیزد و هر لحظه فتنه‌یی هولناک برانگیزد اگر سالک را دل نلرزید و ثبات و تحمل ورزید و از در مراقبه درآمده از باطن پیر استمداد نمود، آن مخالفت به مرافقت و آن منازعت به موافقت تبدیل گردد و از آنجاست که عارف ربانی و مفلق شیروانی، جناب حکیم خاقانی، قدس سره، در مسأله‌ی نفس فرماید:

در اول، نفس چون زنبور کافر داشتم لیکن

در آخر یافتم چون شاه زنبوران مسلمانش

در اینجا عارف، عنانگیری و دلیری حضرت حر را بدان مسأله که عبارت ازنفس کافرست از بدو امر سالک، تأویل می‌نماید چه بمدد حضرت کامل و پرتو آن عنایت شامل، آن کفر محض بایمان صرف مبدل آمد.

دوش گفتم با حریفی با خبر

کاندرین مطلب مرا شو؛ راهبر

دشمنی حر و بذل جان چه بود؟

اول آن کفر آخر این ایمان چه بود؟

اول آن سان، کافر مطلق شدن

سد راه اولیای حق شدن

آخر از کفر آمدن یکباره باز

جان و سر در راه حق کردن، نیاز

گفت اینجا نکته‌یی هست ای خبیر

زد چو سالک دست بر دامان پیر

خواست تا رهرو شود اندر طریق

همقدم گردد برحمانی فریق

نفس کافر دل، چو یابد آگهی

مشتعل گردد ز روی گمرهی

آرد از حرص و میل، خیل و سپاه

راهرو را سخت گردد سد راه

مانع هرگونه تدبیرش شود

رونهد هر سو، عنانگیرش شود

تلخ سازد آب شیرینش بکام

گام نگذارد که بر دارد زگام

گر گریزان گشت، سالک نیست او

در مهالک، غیر هالک نیست او

ور فشرد از همت او پای ثبات

ماند برجا، بر تمنای نجات

پیر را از باطن استمداد کرد

باطن پیر رهش، امداد کرد

آن عنانگیر از وفا، یارش شود

همدم و همراه و همکارش شود

ز آن سبب گفت آن حکیم شیروان

ره شناس قیروان تا قیروان

نفس دیدم بد چو زنبوران نخست

و آخرش چون شاه زنبوران، درست

اولش از کافری رو تافتم

آخرش عین مسلمان یافتم

این بیانم از سر تمثیل کرد

نفس را بر نفس حر، تأویل کرد

کاول از هر کافری، کفرش فزود

آخر او، از هر مسلمان، بیش بود


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در ازدیاد وجد و اشتداد شوق بر مشرب اهل عرفان و ذوق و اشارت به مراتب عالیه‌ی زبده و برگزیده‌ی ناس حضرت ابوالفضل العباس سلام اللّه علیه بر سبیل اجمال گوید:

باز لیلی زد به گیسو شانه را

سلسله جنبان شد این دیوانه را

سنگ بر دارید ای فرزانگان

ای هجوم آرنده بر دیوانگان

از چه بر دیوانه‌تان، آهنگ نیست

او مهیا شد، شما را سنگ نیست

عقل را با عشق، تاب جنگ کو؟

اندرین جا سنگ باید، سنگ کو؟

باز دل افراشت از سرخوشی علم

شد سپهدار علم، جف القلم

گشته با شور حسینی، نغمه گر

کسوت عباسیان کرده به بر

جانب اصحاب، تازان با خروش

مشکی از آن حقیقت پر، به دوش

کرده از شط یقین، آن مشک پر

سرخوش و عطشان همچو آب آورشتر

تشنه‌ی آبش، حریفان سر بسر

خود ز مجموع حریفان، تشنه‌تر

چرخ زاستسقای آبش در طپش

برده او بر چرخ بانگ العطش

ای ز شط سوی محیط آورده آب

آب خود را ریختی، واپس شتاب

آب آری سوی بحر موج خیز!

بیش ازین آبت مریز آبت بریز


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در توجه به عالم خراباتیان صاحبدل و اخوان مقبل و استمداد و همت و شروع به مصیبت فخر الشهداء حضرت ابوالفضل العباس سلام الله علیه:

باز از خمخانه، دل بویی شنید

گوشش از سرخوشان، هیاهویی شنید

دوستان را رفت، ذکر از دوستان

پیل را یاد آمد از هندوستان

ای صبا ای عندلیب کوی عشق

ای تو، طوطی حقیقت گوی عشق

ای همای سدره و طوبی نشین

ای بساط قرب را، روح الامین

ای بفرق عارفان کرده گذار

ای بچشم پاک بینان، رهسپار

رو به سوی کوی اصحاب کریم

باش طایف اندر آن والا حریم

در گشودندت گر اخوان از صفا

راه اگر جستی در آن دار الصفا

شودر آن دار الصفا، رطب اللسان

همطریقان را سلام از ما رسان

خاصه آن بزم محبان را، حبیب

گلشن اهل صفا را، عندلیب

اصفهان را، عندلیب گلشن اوست

در اخوت گشته مخصوص من اوست

کوی او جنت، بجستجویتان

تشنه دهان کوثر، بخاک کویتان

دستی این دست ز کار افتاده را

همتی این یار بار افتاده را

تا که بر منزل رساند بار را

پرکند گنجینة الاسرار را

شوری اندر زمره‌ی ناس آورد

در میان، ذکری ز عباس آورد

نیست صاحب همتی در نشأتین

همقدم عباس را، بعد از حسین

در هواداری آن شاه الست

جمله را یک دست بود او را دو دست


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان اینکه طی وادی طریقت و قطع جاده‌ی حقیقت را، همّتی مردانه در کارست که آن جامه مناسب براندام قابلیت هر کس و پای مجاهده‌ی هر نالایق را پایه‌ی دسترس نیست لمؤلفه:

نه هر پرنده به پروانه می‌رسد در عشق

که بازماند اگر صد هزار پر دارد

و در اینجا بر کمال همت حضرت عباس و نهایت قابلیت آن زبده‌ی ناس، سلام اللّه علیه بر مشرب اهل عرفان گوید:

آن شنیدستم یکی ز اصحاب حال

کرده روزی از در رحمت سؤال

کاندرین عهد از رفیقان طریق

رهروان نعمت اللهی فریق

کس رسد در جذبه بر نور علی

گفت اگر او ایستد بر جا، بلی

لاجرم آن قدوه‌ی اهل نیاز

آن بمیدان محبت یکه تاز

آن قوی؛ پشت خدا بینان ازو

و آن مشوش؛ حال بیدینان ازو

موسی توحید را، هارون عهد

از مریدان، جمله کاملتر بجهد

طالبان، راه حق را بد دلیل

رهنمای جمله، بر شاه جلیل

بد بعشاق حسینی؛ پیشرو

پاک خاطر آی و پاک اندیش رو

می گرفتی از شط توحید آب

تشنگان را می‌رساندی با شتاب

عاشقان را بود آب کار ازو

رهروان را رونق بازار ازو

روز عاشورا بچشم پر ز خون

مشک بر دوش آمد از شط چون برون

شد بسوی تشنه کامان رهسپر

تیر باران بلا را شد سپر

بس فرو بارید بر، وی تیر تیز

مشک شد بر حالت او اشک ریز

اشک چندان ریخت بر وی چشم مشک

تا که چشم مشک، خالی شد ز اشک

تا قیامت تشنه کامان ثواب

می‌خورند از رشحه‌ی آن مشک آب

بر زمین آب تعلق پاک ریخت

وز تعین بر سر آن، خاک ریخت

هستیش را دست از سرخوشی فشاند

جز حسین اندر میان چیزی نماند


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
در بیان شرذمه‌یی از مقامات و مجموعه‌یی از کرامات قدوة النقباء و نخبة النجباء جناب قاسم سلام اللّه علیه:

باز دارم؛ راحت و رنجی بهم

متحد عنوانی از شادی و غم

ناز پرور نوعروسی هست بکر

مرمرا در حجله‌ی نامـ*ـوس فکر

نوعروسی، نقد جانش، رونما

تا نگیرد، کی نماید رو بما!!

تا کی اندر حجله ماند این عروس

دل چو داماد از فراقش در فسوس!

زین عروسم، مدعادانی که چیست؟

مدعا را روی میدانی به کیست؟

با عروس قاسم اینجا هست رو

مدعایم جمله باشد، ذکر او

اندر آن روزی که بود از ماجرا

کربلا بر عاشقان؛ ماتمسرا

خواند شاه دین، برادرزاده را

شمع ایمان؛ قاسم آزاده را

وزدگر ره، دختر خود پیش خواند

خطبۀ آن هر دو وحدت کیش خواند

آنچه قاسم راز هستی بود نقد

مر عروسش را بکابین بست عقد

طالب و مطلوب را دمساز کرد

زهره را با مشتری انباز کرد

هر دو را رسم رضا، تعلیم داد

جای؛ اندر حجله‌ی تسلیم داد

لیک جا نگرفته داماد و عروس

کز ثری شد بر ثریا بانگ کوس

کای قدح نوشان صهبای الست

از مراد خویشتن شویید دست

کشته گشتن عادت جیش شماست

نامرادی، بهترین عیش شما است

آرزو را ترک گفتن، خوشترست

با عروس مرگ خفتن، خوشترست

کی خضاب دستتان باشد صواب؟

دست عاشق راز خون باید خضاب

این صدا آمد چو قاسم را، بگوش

شد ز غیرت وز تغیر در خروش

خاست از جا و عروس مقبلش

دست حسرت زد بدامان دلش

راهرو را پای از رفتار ماند

دل ز همراهی و دست از کار، ماند

گفت از پیش من ای بدردجی

چون برفتی، بینمت دیگر کجا؟

نوعروس خویش را، بـ*ـو*سید چهر

خوش در آ*غو*شش کشید از روی مهر

ز آستین اشکش ز چشمان پاک کرد

بعد از آن آن آستین را، چاک کرد

گفت: در فردوس چون کردیم رو

مر مرا با این نشان، آنجا بجو


گنجینه الاسرار | عمان سامانی

 
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا