خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
یا صالح اغثنی
نام اثر: شـــآه بـآبـآ
خالق اثر: نَوِه بـویـوکـ بـآبـآ
سبک اثر: طنز
لحن گفتار: اول شخص
بافت اثر: غیر ادبی
ویراستار: ~Mahdieh~


خلاصه:
این داستان کوتاه در خصوص خاطراتی هست که من از کودکی تا به این سن، از پدر بزرگم که چند ماه پیش عمرش رو داد به شما نوشتم.

پیر مردی که از داشتن،
فهم و شعور زبان زد بود.
البته نوه‌اش که من باشم، خیلی سعی می‌کردم مثل اون باشم، اما نمی‌شد.
پس بشنو از وی...


مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
  • تشکر
Reactions: Leila_r، Karkiz، Narges_Alioghli و 9 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
شـــآه بابــآیم

«نگاهت پر معنا بود
سخنت پر بها بود
رفتارت گنج تجربه‌ها بود
اگر بودی، می‌گفتی برایم حکم‌رانی نکن
زیرا که من سلطنتی افراشته‌ام
اگر که بودی...
می‌گفتی خودت را با ارزش بدان، با هر اشتباهی نلرز و جبران کن
اما حالا که نیستی
عمه‌ام جانشینت شده
با یک تفاوت که او زخم زبان می‎‌زند
تو دُرِّ کلام می‌گفتی.
»

خشم حاجی

یادم میاد وقتی من و داداشم بچه بودیم، پدر بزرگم خیلی دوستمون داشت.
از کارهایی که می‌کردیم تعریف می‌کرد.
همیشه پشت ما بود و هیچ‌ وقت از گل نازک‌تر به ما چیزی نمی‌گفت.
خیلی آروم بود. بزرگ خاندان بودنش به ابهت زیادش اضافه می‌کرد.
اما این آرومی و از گل نازک‌تر نگفتن، توی یک روز تبدیل به از گل نازک‌تر گفتن و نا آرومی شد!
من و داداشم جلوی تلویزیون رنگی کوچولویی که داشت جومونگ رو می‌داد نشسته بودیم و همین طور که نگاه می‌کردیم،
از توی قابلمه بزرگی که توش برنج بود و ما اون و به دو قسمت تقسیم کرده بودیم هم می‌خوردیم.
این تقسیم غذا چیزی بود که باید بهش پا قرص می کردیم.
یعنی باید باید بهش عمل می کردیم.
من مواظب بودم تا داداشم از خط وسط با قاشقش این طرف نیاد و داداشمم همین کار رو می‌کرد.
اگه یه دونه برنج هم به سمت من می‌اومد جزعی از میراث غذاییم به حساب می‌اومد و قابل برگشت نبود.
من عاشق جومونگ بودم و وقتی نگاهش می‌کردم، فقط با چشم‌هام نگاه نمی‌کردم،
پای گوش و دهن و دماغ و غیره هم وسط بود.
اصلا حواسم به غذام و داداشم که درحال قاچاق برنج از زمین من به زمین خودش بود هم نشدم.
وقتی تموم شد سر برگردوندم که بقیه غذام و بخورم، دیدم نیست!
از یقه داداشم گرفتم و شیش پنج تا چک زدم تو صورتش.
هرچند ازم بزرگ بود اما قدرتم ازش بیشتر بود.
شروع کرد به گریه کردن.
حاج بابام روی تشک کنار بخاری نشسته بود و نگاهمون می‌کرد.
بعد این که داداشم گریه کرد، رفت دراز کشید و پتو رو هم به روی خودش کشید.
حاج بابام هی نازش رو می‌کشید و وعده و رشوه‌های قلنبه سلمبه مثلا:
_ بیا بـ*ـغل آقاجون ببینم. وایسا الان پا می‌شم می‌زنمش حالش جا بیاد.
_ گریه نکن بچه گلم... بیا بهت پول میدم به اون نمیدم.
هرچه قدر حاج بابام نازش و می‌کشید صدای گریه داداشم بیشتر می‌شد.
تا اینکه حاج بابام تو جاش جابه‌جا شد و با صدای بلند و عصبی گفت:
_ هر دوتون گوهین.
نه تنها گریه داداشم کم شد، بلکه صدای همه اهل خونه بریده شد و صدای نفس‌هامون هم در نیومد.
ضایع شدن جلوی فامیلا حس خیلی بدی داره که تجربش کردم.


مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Karkiz، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 7 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
مهر و محبت عظیم/:

بزرگ شدیم، بزرگ شدیم و بزرگ شدیم. خیلی نه ها فقط چهارده سال داشتیم که بین من و داداشم جدایی افتاد.
بین من و اونی که سر غذا باهم دعوا می‌کردیم و خودمون و سوباسا و کاکرو جا می‌زدیم.
اما خب نقطه مثبتش این جاست که من بازم پیش حاجیم موندم.
شب‌ها طبقه پایین پیش پدر بزرگ و مادر بزرگم می‌خوابیدم تا اگه اتفاقی افتاد یا چیزی لازمشون شد به دادشون برسم.
مثل همیشه رفتم مسواکم و زدم و دسشویی هم رفتم. جاها رو انداختم و رفتم زیر پتو.
یه رفیق داشتم که عاشق جن و این چیزا بود و هر روز ذهن ما رو با این حرفاش شکوفا می‌کرد.
از ساعت یازده تا ساعت دو چشم رو هم نذاشتم ولی یه مدت بعد بالاخره خوابم برد.
با صدای داد یه نفر از خواب بیدار شدم.
همه جا رو با چشم‌هایی که از جاش بیرون زده بود برانداز می‌کردم، اما اصلا نمی‌تونستم چیزی ببینم. صدا بود اما تصویر نبود.
یک دفعه جلوم یه نفر و دیدم که روی خودش یه چادر سیاه انداخته!
حس بدی داشتم، انگار روم بختک افتاده بود و هر چقدرم حرکت می‌کردم مثل کنه بهم چسبیده بود و ول نمی‌کرد.
خلاصه بعد کلی وحشی بازی رفتم جلو و با دست اون نفری که من و ترسونده بود هول دادم.
یه دفعه با صدای خیلی بلند "زارت" افتاد زمین.
شیش، پنج دور سکته زدم و عقب پریدم، کمرم خورد به دیوار.
هنوز از جام بلند نشده بودم.
بعد از افتادن اون فرد یا چیز به زمین، نور جلوی چشمم اومد.
دقت کردم دیدم تلویزیونه که حاجیم ساعت سه صبح باز کرده‌ و به قول خودش منتظر اذان و بگن.
صدای تلویزیون نود و نه بود و به گفته پدر بزرگم"صدای تلویزیون و زیاد بالا نبر تا من اذیت نشم".
من هم اصلا اذیت نشدم.
فقط کم مونده بود ایست قلبی کنم و جن زده بشم، برم پی کارم، مغزمم سکته کنه، فقط همین.
از سر عصبانیت رفتم زیر پتو و تا صبح از جام جم نخوردم.
وقتی داشتم صبحونه می‌خوردم موضوع رو به حاجیم تعریف کردم و اون گفت:
_ دیدم نور تلویزیون میوفته رو صورتت، گفتم اذیت نشی، روی صندلی پارچه انداختم تا تورو آزار نده.

خوش‌حالی من تو اون زمان غیر قابل وصف بود لامصب.


مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 5 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
کمد بی‌مذهب

مثل همیشه بازهم طبقه پایین خوابیده بودم و این سری خبری از جن و مهربونی پدر بزرگم نبود.

تازه از دانشگاه اومده بودم و وقتی رسیدم ساعت ۱۰ بود.
حاجیم جای من، خودش و مامان بزرگم رو انداخته بود و من خیلی ازش ممنون بودم.
وقتی اومدم کلی قربون صدقم رفت.
مثلا:
_ ماشاالله چقدر بزرگ شدی.
_ آفرین بزرگ شو درست رو بخون و پول لازم شدی فقط بهم بگو.
منم که از خوشی داشتم کف می‌کردم.
بعد از کلی حرف زدن بالاخره گرفتیم خوابیدیم.
البته در کمد و که حاجیم از توش جاها رو برداشته بود یادم رفته بود ببندم و در کل به روم نیاوردم که بازه.
نصف شب بود دیدم یکی داره حرف می‌زنه. چشمام و یکم باز کردم.
همه جا تاریک بود اما یه سایه دیگه‌ای رو به روم تکون می‌خورد و حرف می‌زد.
می‌گفت:
_ پدر سوخته، می‌میری در این کمد و ببندی؟ کلم پوکید. یه چیزیش بشه تورو لای در می‌ذارم.
بلند شدم گفتم:
_ جونم چیشده حاجی؟ کی رو داری ف*ش میدی؟
این دفعه چشمام به تاریکی عادت کرده بود و می‌تونستم حاجیم و ببینم.
صورتش عصبانی بود و اخماش به هم دست داده بودن و داشتن روبوسی می‌کردن.
یه لحظه ترسیدم، گفتم نکنه چیزی شده باشه؟
یه دفعه با صدای بلند گفت:
_ خاک تو سر احمقت کنم که به جزء چی‌شده چیز دیگه‌ای بلد نیستی، پس آخه تو به چه دردی می‌خوری؟
پول مدرسه‌ت رو از جیب شپش زدت در میاری یا من می‌دم؟
ناراحت گفتم:
_ حاجی چرا نصف شبی داری رو سرم منت می‌ذاری؟خب بگو چی شده؟
_ در کمد و باز گذاشتی ندیدمش صورتم خورد کبود شد.
_ حاجی تو خودت جاهارو انداخته بودی. من نبودم که، یادت نیست؟
_ رو حرف من حرف نزن. یه ماه شهریت و نمی‌دم ببینم بازم می‌تونی در کمد و باز بذاری.
دیگه چیزی نگفتم و رفتم زیر پتو تا یک دفعه به سرش نزنه پول دوماه شهریم و نده.
اون لحظه فکر می‌کردم تو این مواقع چقدر من به درد می‌خورم!

در کل من و برای به گردن گرفتن تقصیرا زاییدن.


مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
زولیخا به یوسیف چی چی خواهد گفت؟

من و حاجیم جمعمون جمع بود و داشتیم یَک سریال خفنی رو می‌دیدیم که حاجیم عاشقش بود.
سریالی به نام"یوسف پیامبر"، پس چی فکر کردین؟
فکر می‌کنین ما می‌نشستیم عصر جدید نگاه می‌کردیم؟ نه عزیز من...یوسف و مختار دیگه جزئی از زندگیمون شده بود، تلویزیونم نمی‌داد می‌رفتیم سی‌دیش رو می‌گرفتیم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاشو نون بخر

این سری هم داستان شبمه!
اما متفاوت‌تر از چیزی که فکرش و می‌کنین.
حاج بابام با چشمایی ریز شده و با حواس جمع، روبه‌روم نشسته و چنان زول زده بود به من...
چنان زول زده به من که پلیس به یه خلافکار حرفه‌ای این‌قدر زول نمی‌زنه.
آخه به خدا من خوابم چرا نمی‌خوای باور کنی؟
منتظر یه حرکت کوچیک از من بود که زود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
یَک روز بی‌بلا

صدای یه چیزی می‌اومد.
چشمام و باز کردم دیدم حاج بابام روی مبل کنار گُل نشسته و داره انگولکش می‌کنه.
عاشق این گُلای شبیه هندونه بود. در حدی که یه درخت کاج به اون بزرگی که تو حیاط به اندازه عمر نوح سن داشت و با اره برقی فاتحش و خوند، اونم به خاطر اینکه به قول خودش" جلو رسیدن نور به گُل رو گرفته بود"...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
حاجی نیکوکار می‌شود

شب بود.
حدوداً ساعت سه و نیم و این چیزا بود که دیدم تلویزیون خاموش شد!
تعجب کردم! نکنه اتفاقی برای حاجیم افتاده؟ فوری از جام بلند شدم و بابا بزرگم و دیدم که داره به کمک عصا بلند میشه.
خدایا خودت کمک کن...
این از شب زنده داریش زده، یعنی چه اتفاقی افتاده؟
صداش کردم.
_ ها؟
_ حاجی چیزی شده؟ تورو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
ای کسانی که آجیل را غارت می کنید...

عید، یعنی در خطر افتادن آجیل‌ها توسط مهمون‌های فرصت جو.
بابا بزرگم علاوه بر جومونگ و گل و این چیزا، به بادوم هندی ارادت خاصی داشت.
یعنی اگه عید می‌شد، هرچقدر بادوم هندی می‌خرید باید جلوی خودش می‌بود تا تسلط کافی بهش و داشته باشه.
عید نوروز بود و چون ما یکی از بزرگای شهرمون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • قهقهه
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر

OLD FATHER

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
19/8/19
ارسال ها
25
امتیاز واکنش
257
امتیاز
168
سن
25
محل سکونت
طبقه بالایی خونه حاجیم
زمان حضور
0 دقیقه
نویسنده این موضوع
ماهواره جو گیر

دقت کردین؟ راستش منم دقت نکردم!
اصلا دقت کردن نمی‌خواد، از دور چراغ زرد می‌زنه که وقتی میری خونه تلویزیون روشنه،
یَک فیلم‌های خفن و جیگری میده لامصب انگار شبکه‌هایی که ما تو تلویزیون خونمون داریما اونی نیست که اینجاست، مثلا خونه مادر بزرگ، من هی می‌خوام به کتفمم حساب نکنم اما آخرشم مجبور میشم بشینم همون رو نگاه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Niaz.kh، Narges_Alioghli، Asal_Zinati و 3 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا