- عضویت
- 19/8/19
- ارسال ها
- 25
- امتیاز واکنش
- 257
- امتیاز
- 168
- سن
- 25
- محل سکونت
- طبقه بالایی خونه حاجیم
- زمان حضور
- 0 دقیقه
نویسنده این موضوع
لبخند رو لـ*ـبم ماسید. ادب مدب همش و گذاشتم کنار و با داد گفتم:
_چی داری... میکنی؟ من همین الان حاجی و دیدم. بکش کنار ببینم، بکش کنار...
زنعموم که نمیدونست گریه کنه یا بترسه فوری از جلوی در کنار رفت.
وارد خونه شدم، فضای خونه غمناک و گرفته بود.
مادر بزرگم همین که من و دید، همونطور که گریه میکرد گفت:
_هامان، ببین کی رفته، هامان...
_چی داری... میکنی؟ من همین الان حاجی و دیدم. بکش کنار ببینم، بکش کنار...
زنعموم که نمیدونست گریه کنه یا بترسه فوری از جلوی در کنار رفت.
وارد خونه شدم، فضای خونه غمناک و گرفته بود.
مادر بزرگم همین که من و دید، همونطور که گریه میکرد گفت:
_هامان، ببین کی رفته، هامان...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
مجموعه داستان کوتاه شاه بابا | پوررضا کاربر انجمن رمان ٩٨
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: