مشاعره با اشعار سهراب سپهری

matieh · 23/1/23

قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پر پر شد.

moh@mad · 23/1/23

matieh گفت:
قلب آبی کاشی ها تپید.
باران نور ایستاد:
رویایم پر پر شد.

دشت های دلمان سبز و پر از چلچله ها
روز ما گرم و شب از قصه دیرین لبریز
من و تو می دانیم
زندگی در گذر است
همچو آواز قناری در باغ

matieh · 23/1/23

غروب را به دیوار کودکی ام تماشا میکنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.

moh@mad · 3/2/23

matieh گفت:
غروب را به دیوار کودکی ام تماشا میکنم.
بیهوده بود، بیهوده بود.
این دیوار، روی درهای باغ سبز فرو ریخت.

تو میگذری زمان میگذرد
چه کنم
با دلی که از تو
توان گذشتن نیست

matieh · 4/2/23

moh@mad گفت:
تو میگذری زمان میگذرد
چه کنم
با دلی که از تو
توان گذشتن نیست

ترسان از سایه‌ی خویش، به نی زار آمده‌ام.
تهی بالا می‌ترساند و خنجر برگ‌ها به روان فرو میرود.
دشمنی کو تا مرا از من برکند؟
نفرین به زیست: تپش کور!

(SINA) · 4/2/23

به سراغ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ‌های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

matieh · 4/2/23

(SINA) گفت:
به سراغ من اگر می‌آیید
پشت هیچستانم
پشت هیچستان جایی است
پشت هیچستان رگ‌های هوا پر قاصدهایی است
که خبر می‌آرند، از گل وا شده دورترین بوته خاک
آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی، سایه نارونی تا ابدیت جاری است
به سراغ من اگر می‌آیید
نرم و آهسته بیایید مبادا که ترک بردارد
چینی نازک تنهایی من

نی‌ها همهمه‌شان می‌آید
مرغان زمزمه‌شان می‌آید
در بار و نگه کم
و پیامی رفته به بی‌سویی دشت.

(SINA) · 4/2/23

matieh گفت:
نی‌ها همهمه‌شان می‌آید
مرغان زمزمه‌شان می‌آید
در بار و نگه کم
و پیامی رفته به بی‌سویی دشت.

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!

matieh · 4/2/23

(SINA) گفت:
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!

تنها به تماشای چه‌ای؟
بالا، گل یک روزۀ نور
پایین، تاریکی باد
بیهوده مپای، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچۀ خدا روشن نیست.

(SINA) · 4/2/23

matieh گفت:
تنها به تماشای چه‌ای؟
بالا، گل یک روزۀ نور
پایین، تاریکی باد
بیهوده مپای، شب از شاخه نخواهد ریخت، و دریچۀ خدا روشن نیست.

زندگی خالی نیست
مهربانی هست سیب هست ایمان هست
آری تا شقایق هست زندگی باید کرد

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر ممتاز

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین