خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سلاسل ساز این فرخنده تحریر

کشد زینگونه مطلب را به زنجیر

که ناظر داشت در کشتی نشیمن

ز ابر دیده دریا کرد دامن

شدی هر روز افزون شوق یارش

که آخر با جنون افتاد کارش

گریبان می‌درید و آه می‌زد

ز آه آتش به مهر و ماه می‌زد

چو آتش یافتی بیتاب خود را

دویدی کافکند در آب خود را

چو همراهان ازو این حال دیدند

در آن کشتی به زنجیرش کشیدند

به زنجیر جنون چون گشت پا بست

سری بر زانوی اندوه بنشست

چو آیین جنونش برد از کار

به زنجیر از جنون آمد به گفتار

که ای چون زلف خوبان دلارا

اسیر حلقه‌هایت اهل سودا

بسی منت بگردن از تو دارم

که یادم می‌دهی از زلف یارم

منم در راه تو از پا فتاده

به طوق خدمتت گردن نهاده

تویی سر رشتهٔ هر خوشـی‌ و شادی

عجب نیکو به پای من فتادی

هم آوازی کنی از روی یاری

مرا شبها به کنج بیقراری

ز قید عقل از یمن تو رستم

عجب سررشته ای دادی به دستم

نزد مار غمی دلت نیش

چرا پیچی بسان مار برخویش

مرا بر دلت روزنها از آنست

که جسم ناوک غم را نشانست

ترا در دل این سوراخها چیست

وجودت زخمدار ناوک کیست

مرا چشمی‌ست زان هر دم به راهی

که دارم انتظار وصل ماهی

نمی‌دانم تو باری در چه کاری

که بر ره حلقه‌های دیده داری

درین زندان نه یی دیوانه چون من

بگو کز چیست این طوقت به گردن

نه طوق است این رکاب رخش خواریست

گریبان لباس بیقراریست

دهان چاه مصیبت را نشانیست

برای حرف نومیدی دهانیست

فغان کاین طوق پامال غمم ساخت

عجب کاری مرا در گردن انداخت

منم زین طوق چون قمری فغان ساز

به یاد قدت ای سرو سرافراز

بیا ای کاکلت زنجیر سودا

که زنجیر غمم انداخت از پا

به زنجیر غمم پامال مگذار

بیا وز پایم این زنجیر بردار

ز هجر آن خم زلف گره گیر

ندارم دستگیری غیر زنجیر

به کنج بیکسی اینگونه دربند

به کارم سد گرده زنجیر مانند

چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش

بیان نتوان نمودن یک غم خویش

به غیر از کنج غم جایی ندارم

بجز زنجیر همپایی ندارم

مرا کاین است همپا چون نیفتم

ز اشک خویش چون در خون نیفتم

ز دل برمی‌کشید آه از سردرد

چنین تا بر کنار نیل جا کرد


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
نوا آموز این دلکش ترانه

پی خواب اینچنین گوید فسانه

که چون از رنج دریا رست ناظر

شبی در خواب شد آشفته خاطر

چو خوابش برد در چین دید خود را

به جانان عشرت آیین دید خود را

به جانان حرف دوری در میان داشت

حدیث شکوهٔ او بر زبان داشت

که ای باعث به سرگردانی من

ز عشقت بی‌سر و سامانی من

چه میشد گر در این ایام دوری

که بودم در مقام ناصبوری

دل غم دیده‌ام می‌ساختی شاد

به دشنامی ز من می‌آمدت یاد

ولی عیب تو نتوان کرد این طور

که این صورت تقاضا می‌کند دور

ز شوق وصل جانان جست از خواب

نه بزم خسروی دید و نه اسباب

ز دستش رفته آن زلف گره گیر

به جای آن به دستش مانده زنجیر

همان محنت سرای درد و غم دید

همان زندان و زنجیر و الم دید

ز طغیان جنون آن بند بگسست

ز همراهان خود پیوند بگسست

ز محنت جامه می‌زد چاک و می‌رفت

ز غم می‌ریخت بر سر خاک می‌رفت

چنین تا از فلک بنمود مهتاب

جهان را داد نور شمع مه تاب

به دمسازی سوی مهتاب رو کرد

به نور ماه ساز گفتگو کرد

که ای شمع شبستان الاهی

ز یمنت رسته شب از رو سیاهی

چنان از لوح این ظلمت زدایی

که گردد قابل صورت نمایی

الا ای پیک عالم گرد شبرو

به روز تیره‌ام انداز پرتو

به رسم شبروی اینجا سفر کن

به سوی آفتاب من گذر کن

بگو کای ماه بی‌مهر جفا کار

بت نامهربان شوخ دل آزار

دعایت می‌رساند خسته جانی

اسیر درد دوری ، ناتوانی

که ای بی‌مهر دلداری نه این بود

طریق و شیوهٔ یاری نه این بود

مرا دادی ز غم سر در بیابان

نشستی خود به بزم خوشـی‌ شادان

نیامد از منت یک بار یادی

که گویی بود اینجا نامرادی

منم شرمنده زین یاری که کردی

همین باشد وفاداری که کردی

به من از راه و رسم غمگساری

حکایتها که می‌کردی ز یاری

دلم می‌گفت با من کاین دروغست

مکن باور که شمع بی‌فروغست

به حرفش خامهٔ رومی نهادم

زبان طعن بر وی می‌گشادم

ولی چون دور بزم دوری آراست

سراسر هر چه دل می‌گفت شد راست

بگویم راست پر نا مهربانی

نرنجی شیوه یاری ندانی

چه گفتم بود بیجا این حکایت

مرا باید ز خود کردن شکایت

که شهری پر پری رخسار دیدم

چنین بی‌مهر یاری برگزیدم

مرا هم نیست جرمی بیگناهم

ز دست دل به این روز سیاهم

اگر دل پای بست او نمی‌بود

مرا سر بر سر زانو نمی‌بود

چو گم گشت از جهان سودایی شب

برون راند از پیش خورشید مرکب

غلامان پهلو از مریض شدند

به جای خویش ناظر را ندیدند

نمودند از پی او ره بسی طی

ولی از هیچ ره پیدا نشد پی

خوش آن کاو در بیابانی نهد رو

که هرگز کس نیابد سر پی او

ز ابر دیده سیل خون گشادند

خروشان روی درصحرا نهادند

خروش درد بر گردون رساندند

ز طرف نیل سوی مصر راندند


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
ز ره پیمای این صحرای دلگیر

به کوه افتد چنین آواز زنجیر

که بود اندر کنار مصر کوهی

نه کوهی سرفراز با شکوهی

به خون‌ریز اسیران پافشرده

به بالای سر از کین تیغ بـرده

به کین دردمندانش کمر سخت

ز سنگ او شکسته شیشهٔ بخت

ز خاک او ز راه سیل شد چاک

در او شد دلی هرطرف چاک

در او هر پاره سنگ از هر کناری

شده لوح مزار خاکساری

ز داغ بی‌دلانش لاله محزون

به خاکستر نهاده روی پرخون

پلنگش را تن از سوز اسیران

به داغ کهنه و نوگشته پنهان

ز طرف خشک رودش خنجر خار

چو دندان از دهان اژدر نمودار

در آن کوه مصیبت بود غاری

بسان گور جای تنگ و تاری

پر از درد و بلا ماتم سرایی

دهان از هم گشوده اژدهایی

ز تار عنکبوتش در مرتب

ز دم زلفین آن در کرده عقرب

درونش چون درون زشت خویان

غم افزا چون وصال تیره رویان

در او افکنده فرش از جلوه خود مار

ز تار عنکبوتش نقش دیوار

ز طرف نیل آن صحرا نشیمن

در آن کوه مصیبت ساخت مسکن

در آن غار بلا انداخت خود را

به کام اژدها انداخت خود را

ز دلتنگی در آن غمخانهٔ تنگ

سرود بینوایی کرد آهنگ

که در چنگ بلا تا چند باشم

به زنجیر الم پابند باشم

مرا گویی خدا از بهر غم ساخت

برای بند و زندان الم ساخت

مگر چون چرخ عرض خیل غم داد

مرا سلطانی ملک الم داد

به ملک غم اگر نه شهریارم

ز مو بر سر چه چتراست اینکه دارم

منم چون موی خود گردیده باریک

چو شام تار روزم گشته تاریک

به بند بی‌کسی دایم گرفتار

بسان عنکبوتم رو به دیوار

چنین تا چند از غم زار باشم

بدینسان روی بر دیوار باشم

چو پر دلگیر می‌گردید از غار

قدم می‌ماند بر دامان کهسار

فغان کردی ز بار کوه اندوه

فکندی های‌های گریه در کوه

چو یکچندی شد آن وادی مقامش

چو مجنون دام و دد گردید رامش

چو کردی جا در آن غار غم افزا

گرفتندی به دورش وحشیان جا

کند تا بزمگاهش را منور

چراغ از چشم خود می‌کرد اژدر

زدی دم بر زمین شیر پر آشوب

مقامش را ز دم می‌کرد جاروب

منقش متکایش یوز می‌شد

پلنگش درمریضی گلدوز می‌شد

ز غم یکدم نمی‌شد آرمیده

به چشم آهوان می‌دوخت دیده

به یاد چشم او فریاد می‌کرد

ز مردم داری او یاد می‌کرد


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به جست و جوی آن مجنون گمنام

زند اینگونه گویای سخن گام

که چون از گرمی این مشعل زر

جهان گردید چون دریای آذر

تو گفتی مهر کز افلاک بنمود

ز آتشگاه دوزخ روزنی بود

فلک را گرمی خور سوخت چندان

که با خاک سیه گردید یکسان

ز گرمی تودهٔ گل شد چو دوزخ

در او از زیر می‌شد آب چون یخ

چو گرما شد ز حد یک روز منظور

زمین لمس ‌کرد پیش خسرو از دور

که تاب شعلهٔ خور ساخت ما را

به دل بد شعله‌ای افروخت ما را

توان کردن بدینسان تابه کی زیست

بفرماید شهنشه فکر ما چیست

بیان فرمود شاه مصر مسکن

که ای دور از گل روی تو گلشن

برون از شهر ما فرخنده جاییست

در آن نیکویی آب و هواییست

مقامی چون بهشت جاودانی

بهارش ایمن از باد خزانی

خرد خلد برینش نام کرده

دم عیسا نسیمش وام کرده

در آن ساحت اگر منزل نمایی

نخواهد بود دور از دلگشایی

چو گل منظور ازین گفتار بشکفت

زمین لمس کرد و خسرو را دعا گفت

اشارت کرد خسرو تا سپاهی

سوی آن بزمگه کردند راهی

به رایض گفت تا از بهر منظور

سمندی کرد زین از هر خلل دور

بسان کوه اما باد رفتار

که باد از وی گرفتی یاد رفتار

ز نور آفتاب آن رخش چون برق

رسیدی پیشتر از غرب در شرق

اگر فارس فرس را برجهاندی

به جاسوس نظر خود را رساندی

بسان جام جم گیتی نمایی

دو چشمش بسکه کردی روشنایی

اگر مهمیز میسودش بر انـ*ـدام

برون می‌زد از آن سوی ابد گام

اگر مژگان کس بر هم رسیدی

به سد فرسنگ از آن جنبش رمیدی

ز شیهه گاه جستن برسر خاک

زدی گلبانگ‌ها بر رخش افلاک

جهانیدی گرش بر چرخ اخضر

زدی سد چرخ بر خشت زر خور

به عزم آن مقام عشرت آیین

سوار رخش شد شهزادهٔ چین

سواران رخش سوی دشت راندند

سرود خوشـی‌ بر گردون رساندند

شدند از راه شادی دشت پیما

چنین تا آن مقام عشرت افزا

فضای دلگشایی دید منظور

عجب فرخنده جایی دید منظور

میان سبزه آبش در ترنم

گلش از تازه رویی در تبسم

گرفته فاخته بر سروش آرام

زبان در ذکر با قمری در اکرام

عیان گردیده داغ لالهٔ تر

به رنگ آینه کافتد در آذر

ز هر جانب فتاده برگ لاله

چو پر خون پردهٔ چشم غزاله

در آن دلکش نشیمن مانده برپا

پی دفع حرارت غنچه حنا

ز هر سو غنچه بر آهنگ بلبل

سر انگشت می‌زد بر دف گل

به بلبل در دهن خوانی چکاوک

کله کج کرده چون هدهد به تارک

سرود کبک بر گردون رسیده

به آن آهنگ خود را برکشیده

در آن عشرت‌سرا مأوا نمودند

به بزم شادمانی جا نمودند


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
برد ره نکته ساز معنی اندیش

چنین ره بر سر گم کردهٔ خویش

که در نزدیک آن دلکش نشیمن

بدان کوهی که ناظر داشت مسکن

به قصد کبک منظور دل افروز

گشود از بند پای باز یک روز

ز ره شد از خرام کبک بازش

ز پی شد کورد با خویش بازش

نیامد باز و او می‌رفت از پی

بیابان از پی او ساختی طی

چنین تا کرد جا بر طرف کهسار

ز تاب تشنگی افتاد از کار

برای آب می‌گردید در کوه

ره افتادش سوی آن غار اندوه

مقامی دید در وی دام و دد جمع

در او هر جانور از نیک و بد جمع

میان جمعشان ژولیده مویی

وجود لاغرش پیچیده مویی

پریشان کرده بر سرموی سودا

چو شمع مرده‌ای بنشسته از پا

تنش در موی سر گردیده پنهان

ز سوز دل به خاک تیره یکسان

پر از خونش دو چشم ناغنوده

چو اخگرها ز خاکستر نموده

چو بوی غیردام و دد شنیدند

ز جا جستند و از دورش رمیدند

ز دام و دد چو دورش گشت خالی

خروشان شد ز درد خسته حالی

که از اندوه و هجران آه و سد آه

مرا جان کاست، آه از هجر جانکاه

منم با وحشیان گردیده همدم

گرفته گوشه‌ای ز ابنای عالم

مرا با چشم آهو زان خوش افتاد

کز آن آهوی وحشی می‌دهد یاد

بیا ای آهوی وحشی کجایی

ببین حالم به دشت بینوایی

بیا کز هجر روز خسته حالان

سیه گردیده چون چشم غزالان

تو در بتخانه چین با بتان یار

به غار مصر من چون نقش دیوار

به دشت چین تو با مشکین غزالان

به کوه مصر من چون شیر نالان

چه کم گردد که از چشم فسونساز

کنی در ساحری افسونی آغاز

که چون بر هم زنم چشم جهان بین

ترا با خویش بینم عشرت آیین

خوش آن روزی که در چین منزلم بود

مراد دل ز جانان حاصلم بود

به هر جایی که بودم یار من بود

به هر غم مونس و غمخوار من بود

گهی با هم به مکتبخانه بودیم

دمی با هم به یک کاشانه بودیم

فلک روزی که طرح این غم انداخت

که نومیدم ز روز وصل او ساخت

دگر خود را ندیدم شاد از آن روز

چه روزی بود خرم یاد از آن روز

مرا این داغ از آنها بیشتر سوخت

که چون چرخ آتش محرومی افروخت

گره دیدم به دل این آرزو را

ندیدم بار دیگر روی او را

وداع او مرا روزی نگردید

ازو کارم به فیروزی نگردید

مرا از خویش باید ناله کردن

که خود کردم نه کس این جور با من

اگر بی‌روی آن شمع شب افروز

به مکتب می‌نمودم صبر یک روز

معلم را نمی‌آزردم از خویش

صبوری می‌نمودم پیشهٔ خویش

ندیدی کس چنین ناشادم از هجر

به این محنت نمی‌افتادم از هجر

چو منظور این سخنها کرد ازو گوش

خروشی بر کشید و گشت بیهوش

از آن فریاد ناظر از زمین جست

زد از روی تعجب دست بر دست

که شوقم برد از جا این صدا چیست

به گوشم این صدای آشنا چیست

ازین آواز دل در اضطراب است

رگ جان زین صدا در پیچ و تاب است

دلم پایکوب شد این بیغمی چیست

به راه دیده اشک خرمی چیست

به شادی می‌دود اشکم چه دیده‌ست

نوید وصل پنداری شنیده‌ست

قد من راست شد بارش که برداشت

دلم خوش گشت آزارش که برداشت

دهانم با خنده همراز است چونست

دلم با عشق دمساز است چونست

برآمد بخت خواب آلوده از خواب

سرشک شادیم زد خانه را آب

نمی‌دانم که خواهد آمد از راه

که رفت از دل به استقبال او آه

چه بوی امروز همراه صبا بود

که جانم تازه گشت و روحم آسود

همان راحت از آن بو جان من یافت

که یعقوب از نسیم پیرهن یافت

صبا گفتی که بوی یارم آورد

که جانی در تن بیمارم آورد

ز ره ای باد مشک افشان رسیدی

مگر از کشور جانان رسیدی

ز مشک افشانیت این خسته جان یافت

ز دشت چین چنین بویی توان یافت

از این بو گر چه جانم یافت راحت

ولیکن تازه شد جان را جراحت

چو کرد از پیش رو موی جنون دور

ستاده در برابر دید منظور

ز شوق وصل آن خورشید پایه

به خاک افتاد و بیخود شد چو سایه

خوشا صحرای عشق و وادی او

خوشا ایام وصل و شادی او

خوشا تاریکی شام جدایی

که بخشد صبح وصلش روشنایی

کسی کاو را فزونتر درد هجران

فزونتر شادیش در وصل جانان

کنند از آب چون دهان تشنگان تر

کند ذوق آنکه باشد تشنه جانتر

چنان هجری که وصل انجام باشد

بود خوش گر چه خون آشام باشد

کجا صاحب خرد آشفته حال است

در آن هجران که امید وصال است

مرا هجری‌ست ناپیدا کرانه

که داغ اوست با من جاودانه

چه غم بودی در این هجران جانکاه

اگر بودی امید وصل را راه

فغان زین تیره شام ناامیدی

که در وی نیست امید سفیدی

قیامت صبح این شام سیاه است

شب ما را قیامت صبحگاه است

خوشا ایام وصل مهرکیشان

کجا رفتند ایشان ، یاد از ایشان

همه رفتند و زیر خاک خفتند

بسان گنج یک یک رو نهفتند

به جامی سر به سر رفتند از هوش

همه زین بزمشان بردند بر دوش

چنانشان خواب سرخوشی کرد بیتاب

که تا صبح جزا ماندند در خواب

اجل یا رب چه مرد افکن شرابی‌ست

که در هر جانبی او را خرابی‌ست

فغان کز خواری چرخ جفاکار

همه رفتند یاران وفادار

مگر ملک فنا جاییست دلکش

که هرکس رفت کرد آنجا فروکش

نیامد کس کز ایشان حال پرسیم

ز دمسازان خود احوال پرسیم

که در زیر زمین احوالشان چیست

جدا از دوستداران حالشان چیست

مرا حال برادر چیست آنجا

رفیق و مونس او کیست آنجا

برادر نی که نور دیده من

مراد جان محنت دیدهٔ من

مرادی خسرو ملک معانی

سرافراز سریر نکته دانی

سمند عزم تا زین خاکدان راند

هزاران بکر معنی بی‌پدر ماند

هزاران بکر فکرت دوش بر دوش

نشسته در عزای او سیه پوش

ز روشان گرد ماتم آشکاره

در این ماتم دل هر یک دو پاره

بیا وحشی بس است این نوحهٔ غم

مگو در بزم شادی حرف ماتم

که باشد هر کلامی را مقامی

مقام خاص دارد هر کلامی

به هوش خود چو آمد شاهزاده

بدید از دور ناظر اوفتاده

سرش را بر سر زانوی خود ماند

به روی او خروشان روی خود ماند

که ای بیمار غم حال دلت چیست

به روز بیدلی در منزلت کیست

ز تنهایی چو خواهی راز گویی

بگو تا با که حالت بازگویی

به شبها شمع بزم تیره‌ات چیست

چو گویی حرف روی حرف درکیست

به غیر از آه گرمت کیست دمساز

بجز کوهت که می‌گردد هم آواز

بگو جز دود آه بیقراری

به روز بی‌کسی بر سر چه دار ی

به غیر ازقطره اشک دمادم

که می‌گردد به گردت در شب غم

چو خود را افکنی از کوه دلتنگ

ترا بر سر که می‌آید به جز سنگ

چو باز آمد به حال خویش ناظر

به پیش دیده جانان دید حاضر

سر خود بر سر زانوی او دید

رخ پر گرد خود بر روی او دید

ز جای خویشتن برخاست خوشحال

ز درد و رنج دوری فارغ البال

خروشان شد که آیا کیستی تو

ملک یا حور آیا چیستی تو

منم این وان تویی اندر برابر

نمی‌آید مرا این حال باور

تویی این یا پری آیا کدام است

بگو با من ترا آخر چه نام است

به شادی دست یکدیگر گرفتند

نوای خرمی از سر گرفتند

روان گشتند شادان چنگ در چنگ

نوای خوشدلی کردند آهنگ

چه خوشتر زانکه بعد از مدتی چند

دو یار همدم بگسسته پیوند

نبوده آگهی از یکدگرشان

نه از جاه و مقام هم خبرشان

فلک ناگه کند افسونگری ساز

رساند بی‌خبرشان پیش هم باز


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
دلا بر عکس ابنای زمان باش

به روز بینوایی شادمان باش

غم خود خور به روز شادمانی

که دارد مرگ در پی زندگانی

نبیند بی‌خزان کس لاله زاری

خزان تا نگذرد ناید بهاری

به بی‌برگی چو سازد شاخ یکچند

کند سر سبزش این شاخ برومند

کشد چون ژاله در جیب صدف سر

شود آخر شهان را زیب افسر

گهر گر زخم مثقب برنتابد

به بازوی بتان کی دست یابد

نباشد غنچه تا یکچند دلتنگ

ز دل کی خنده‌اش از خود برد زنگ

بلی هر کار وقتی گشته تعیین

چو خرما خام باشد نیست شیرین

ز ناکامی چه می‌نالی در این کاخ

ثمر چون پخته شد خود افتد از شاخ

به سنگ از شاخ افتد میوهٔ خام

ولیکن تلخ سازد خوردنش کام

شود از غوره دندان کند چندان

که از حلوا بباید کند دندان

دهد درد شکم حلوای خامت

ز دارو تلخ باید کرد کامت

چنین می‌گوید آن از کار آگه

چو با ناظر بشد منظور همره

به سوی دشت شد منظور با یار

دلی پرخنده و دهان پر ز گفتار

عنان رخش در دستی گرفته

به دستی دست پا بستی گرفته

ز هجر و وصل می‌گفتند با هم

گهی بودند خندان گاه خرم

که سرکردند نا گـه خیل منظور

ز غوغاشان جهان گردید پر شور

نظر کردند سوی شاهزاده

ز اسب خویش دیدندش پیاده

به دستش دست مجنون غریبی

عجب ژولیده مو شخصی عجیبی

بهم گفتند کاین شخص عجب کیست

به دستش دست منظور از پی چیست

چو شد نزدیک ایشان شاهزاده

همه گشتند از توسن پیاده

ز روی عجز در پایش فتادند

به عجزش رو به خاک ره نهادند

اشارت کرد تا رخشی گزیدند

به تعظیمش سوی ناظر کشیدند

به ناظر همعنان گردید منظور

ز حیرت در میان لشکری دور

به هم منظور و ناظر گرم گفتار

چنین تا طرف آن فرخنده گلزار

به طرف چشمه‌ای بنشست ناظر

به پیشش سر تراشی گشت حاضر

ز سر موی جنون بردش به پا کی

به بردش پاک چرک از جرم خاکی

بدن آراست از تشریف جانان

چو گل آمد سوی منظور خندان

یکی از جملهٔ خاصان منظور

بگفت ای دیده را از دیدنت نور

چه باشد گر گشایی پرده زین راز

به ما گویی حدیث این جوان باز

از او منظور چون این حرف بشنید

ز درج لعل گوهر بار گردید

حدیث خویش و شرح حال ناظر

بیان فرمود ز اول تا به آخر

نمی‌دانست لشکر تا به آن روز

که در چین شهریار است آن دل افروز

ز حال هر دو چون گشتند آگاه

یکی بهر نوید آمد سوی شاه

شنید آن مژده چون شاه جهانبان

به استقبال آمد با بزرگان

دعای شاه ناظر بر زبان راند

به او شاه جهاندان آفرین خواند

به پوزش رفت خسرو سوی منظور

که گر بیراهیی شد دار معذور

رخ خود ماند بر در شاهزاده

که‌ای در عرصه‌ات شاهان پیاده

چسان عذر کرمهایت توان خواست

چه می‌گویم نه جای این سخنهاست

در آنجا چند روز القصه بودند

وطن در بزم عشرت می‌نمودند

اشارت کرد شاه مصر کشور

کز آنجا رو نهد بر شهر لشکر

به عزم مصر گردیدند راهی

شه و منظور و ناظر با سپاهی

برای خود در شادی گشودند

به بزم شادمانی جا نمودند


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنین از یاری کلک جوانبخت

نشیند شاه بیت فکر بر عرش

که مدتها بهم منظور و ناظر

طریق مهر می‌کردند ظاهر

نه بی‌هم صبر و نی آرامشان بود

همین دمسازی هم کارشان بود

حریف هم به بزم میگساری

رفیق هم به کوی دوستداری

ز رنگ آمیزی باد خزانی

چو شد برگ درختان زعفرانی

به گلشن لشکر بهمن گذر کرد

درخت سبز کار زال زر کرد

برای خندهٔ برق درخشان

خزان پر زعفران می‌کرد پستان

عیان گردید یخ بر جای نسرین

فکنده بر دهان جو خشت سیمین

ز سرما آب را حال تباهی

ز یخ خود را کشیده در پناهی

سحاب از تاب سرمای زمستان

به یکدیگر زدی از ژاله دندان

ز ابروی نمد بر دوش افلاک

ز سرما خشک گشته پنجهٔ تاک

به رفتن آب از آن کم داشت آهنگ

که یخ در راه او زد شیشه بر سنگ

شکست از سنگ ژاله جام لاله

به خاک افتاد نرگس را پیاله

شده غارتگر دی سوی سبزه

به گلشن خسته رنگ از روی سبزه

ز تاب تب خزانی شد رخ شاه

به مریضی تکیه زد از پایهٔ گاه

به دل کردش بدانسان آتشی کار

که می‌کاهید هر دم شمع کردار

بزرگان را به سوی خویشتن خواند

به صف در صد گاه خویش بنشاند

به بالینش نشسته شاهزاده

ز غم سر بر سر زانو نهاده

به سوی دیگرش ناظر نشسته

ز دلتنگی دهان از گفتار بسته

به روی شه نشان مرگ و ظاهر

بزرگان درغمش آشفته خاطر

به سوی اهل مجلس شاه چون دید

سرشک حسرتش در دیده گردید

اشارت کرد تا دستور برخاست

به گوهر تـ*ـخت عالی را بیاراست

پس آنگه گفت تا شهزاده چین

برآید بر فراز تـ*ـخت زرین

به سوی مصریان رو کرد آنگاه

که تا امروز بودم بر شما شاه

شه اکنون اوست خدمتکار باشید

به خدمتکاریش درکار باشید

چو بر تـ*ـخت زر خویشش نشانید

به دست خود بر او گوهر فشانید

بزرگانش مبارکباد گفتند

غبار راه او از چهره رفتند

بلی اینست قانون زمانه

به عالم هست اکنون این ترانه

نبندد تاکسی از تختگه رخت

نیاید دیگری بر پایه بخت

دو سر هرگز نگنجد در کلاهی

دو شه را جا نباشد تختگاهی

چو روزی چند شد شه رخت بربست

به جای عرش بر تابوت بنشست

بزرگانش الف بر سر کشیدند

سمند سرکشش را دم بریدند

الف قدان بسی با لعل چون نوش

چو شمعی پیش تابوتش سیه پوش

ز یکسو جامه کرده چاک منظور

فتاده از خروشش در جهان شور

ز سوی دیگرش ناظر فغان ساز

به عالم ناله‌اش افکنده آواز

به سوی خاک بردندش به اعزاز

خروشان آمدند از تربتش باز

همه در بر پلاس غم گرفتند

به فوتش هفته‌ای ماتم گرفتند

بزرگان را به بهشتم روز دستور

تمامی برد با خود سوی منظور

که تا آورد بیرونشان ز ماتم

به بزم خوشـی‌ بنشستند با هم

جهان را شیوه آری اینچنین است

نشاط و محنتش با هم قرین است

اگر غم شد، نماند نیز شادی

بود در ره مراد و نامرادی

اگر درویش بد حال است اگر شاه

گذر خواهد نمودن زین گذرگاه

دم مردن بچندان لشکر خویش

به مخزنهای لعل و گوهر خویش

میسر کی شدش تا زان تمامی

خرد یک لحظه از عمر گرامی

چنین عمری که کس نفروخت یکدم

ز دورانش به گنج هر دو عالم

ببین تا چون فنا کردیمش آخر

خلل در کار آوردیمش آخر

چو آن کودک که او بی‌رنج عالم

به دست آورد کلید گنج عالم

کند هر لحظه دامانی پر از در

وز آن هر گوشه سوراخی کند پر

از این درها که ما در خاک داریم

بسا فریاد کز حسرت بر آریم

چو شد القصه شاه مصر منظور

به عالم عدل و دادش گشت مشهور

به ناظر داد آیین وزارت

چواز دورش به شاهی شد بشارت

در گنجینهٔ احسان گشادند

به عالم داد عدل و داد دادند

یکی بودند تا از جان اثر بود

بهمشان میل هردم بیشتر بود

ز یاران بی‌وفایی بد جفاییست

خوشا یاران که ایشان را جفا نیست

فغان از بی‌وفایان زمانه

به افسون جفا کاری فسانه

مجو وحشی وفا از مردم دهر

که کار شهد ناید هرگز از زهر

از این عقرب نهادان وای و سد وای

که بر دل جای زخمی ماند سد جای

چنین یاران که اندر روزگارند

بسی آزارها در پرده دارند

بسی پتی تنان را جای بیم است

از آن عقرب که در زیر گلیم است

نه یی نقش گلیم آخر چنین چند

توانی بود در یک جای پیوند

به کس عنقا صفت منمای دیدار

ز مردم رو نهان کن کیمیا وار


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
بحمدالله که گر دیدیم رنجی

در آخر یافتیم این طور گنجی

در او ناسفته گوهرها نهاده

طلسمش تا به اکنون ناگشاده

به نام ایزد چه گنج شایگانی

کز او گردید پر جوهر جهانی

نگو آسان طلسمش را گشادم

که پر جانی در این اندیشه دادم

به دشواری چنین گنجی توان یافت

بلی کی گنج بی‌رنجی توان یافت

دماغم تیره شد چون خامه بسیار

که تا کردم رقم این نقش پرگار

ز مو اندیشه را کردم قلم ساز

شدم این لعبتان را چهره پرداز

بسی همچون بخورم سوخت ایام

که تا گشتند این روحانیان رام

سحر خیزی بسی کردم چو خورشید

که زر گردید خاک راه امید

چو بوته پر فرو رفتم به آتش

که آخر این طلا گردید بی‌غش

که مشتی خاک ره گر برگرفتم

روانش در لباس زر گرفتم

مگر شد خاطر من مهر جان تاب

کزو گردید خاک ره زر ناب

برون آورده‌ام از کان امید

زر لایق به زیب تاج خورشید

چنین بی‌غش زری از کان برآید

چه کان کز مادر امکان بزاید

در این معدن که زر سیماب گردید

بسان کیمیا نایاب گردید

پریشانی بسی دیدم چو سیماب

که تا شد جمع این مشتی زر ناب

زر نابم ز کان دیگری نیست

بدین در هم نشان دیگری نیست

ز هر آلایشی دل پاک کردم

گذر بر حجلهٔ افلاک کردم

که این بکران معنی رو نمودند

نقاب غیب از طلعت گشودند

سخن کاو بکر خلوتگاه غیب است

نهان گردیده در خرگاه عیب است

به هر آلوده‌ای کی رو نماید

نقاب غیب کی از رو گشاید

کسی کاین نظم دور اندیشه خواند

اگر تاریخ تصنیفش نداند

شمارد پنج نوبت سی به تضعیف

که با شش باشدش تاریخ تصنیف

نداند گر به این قانون که شد فکر

بجوید از همه ابیات پر فکر

گزیدم گر طریق خود ستایی

بیان کردم سخنهای هوایی

بنا بر سنت اهل سخن بود

و گر نه این سخن کی حد من بود

کسی کاین نظم بی‌مقدار خواند

ز سد بیت ار یکی پرکار داند

ز عیب آن دگرها دیده دوزد

چراغ وصف این را برفروزد

نه رسم عیب جویی پیشه سازد

حیات خود در این اندیشه بازد

همان به کاین حکایتها نگویم

که باشم من که باشد عیب جویم

خدایا پرده‌ای بر عیب من کش

زبان حرف گیران در دهن کش

کلامم را بده آن حالت خاص

کزو گردند اهل حال آواز خوان

بنه مهری بر این قلب زر اندود

که در ملک جهان رایج شود زود

به این زیبا عروس نورسیده

که از نو پرده از طلعت کشیده

بده بختی که عالمگیر گردد

نه از بی‌طالعیها پیر گردد

در ناسفتهٔ این گنج معنی

که در معنی ندارد رنج دعوی

ز دست خائنانش در امان دار

به ملک حفظ خویشش جاودان دار

قبول خاص و عامش ساز یارب

به خاطرها مقامش ساز یارب


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا