خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
دبیر مکتب نادر بیانی

چنین گوید ز پیر نکته دانی

که مکتبخانه‌ای گردید تعیین

چه مکتب، خانه‌ای پر لعبت چین

گلستانی ز باد فتنه رسته

در او از هر طرف سروی نشسته

در او خوش صورتان پرنیان پوش

چو صورتخانهٔ چین دوش بر دوش

یکی درس جفا آغاز کرده

کتاب فتنه‌جویی باز کرده

یکی را غمزه از مژگان قلمزن

به خون بیدلان می‌شد رقمزن

یکی مصحف ز هم بگشوده چون گل

یکی در نغمه سازی گشته بلبل

در آن مکتب که عشرتخانه‌ای بود

در او حرف بهشت افسانه‌ای بود

به فرمان نظر منظور و ناظر

پی تعلیم گردیدند حاضر

معلم دیده خود جایشان ساخت

سر از اکرام خاک پایشان ساخت

به سوی خویش از تعظیمشان خواند

به دامن تختهٔ تعلیمشان ماند

معلم بر رخ منظور حیران

ز طفلان شور حسنش در دبستان

خوشا آن دلبر غارتگر هوش

کزو خرد و بزرگ افتند مدهوش

می حیرت دهد نظارهٔ او

ز دل طاقت برد رخسارهٔ او

به سد دل غمزه‌اش تیری فروشد

دهانش جانها به تکبیری فروشد

دمی ناظر از و غافل نمی‌شد

به سوی دیگری مایل نمی‌شد

نظر از لوح خود سوی دگر داشت

الف می‌گفت و بر قدش نظر داشت

برآن صورت تنبلی چشم پرنم

نمی‌زد چشم همچون صاد بر هم

چو میل آن رخ گلفام می‌کرد

دو چشم دیگر از وی وام می‌کرد

ز تیغ حسن او گاه نظاره

دلی بودش بسان غنچه پاره

چو آن میم دهان گشتی سخن ساز

چو میم از حیرتش ماندی دهان باز

چو بر حیرانی ناظر نظر کرد

به دل شهزاده را چیزی اثر کرد

به خود می‌گفت کاین حیرانیش چیست

به سویم دیدن پنهانیش چیست

چرا چون می‌کنم نظارهٔ او

شود تغییر در رخسارهٔ او

تغافل گر زنم بیتاب گردد

بر او گر تیز بینم آب گردد

به دل پیوسته بود این خار خارش

که چون آرد سری بیرون ز کارش

به راه عشق از آن خوشتر دمی نیست

به آن عشرت فزایی عالمی نیست

که بیند یار زیر بار شوقت

شکی پیدا کند در کار شوقت

ترا ساغرانداز کند چشم فسون ساز

که در سرخوشی گشایش پرده از راز

دهانش با دیگری در بذله‌گویی

نهانی غمزه‌اش در رازجویی

تبسم را به دلجویی نشاند

نظر سویت به جاسوسی دواند

وگر در پرده پنهان سازی آن راز

کند از ناز قانون دگر ساز

بفرماید به ترک چشم خونریز

که نوک خنجر مژگان کند تیز

دهد هندوی زلفش عرض زنجیر

کشد ابروی خوبش بر کمان تیر

به جانت درزند از ناز پنجه

کشد زلفش دلت را در شکنجه

اگر اظهار آن معنی نمودی

به روی خود در سد غم گشودی

و گر کردی نهان راز جمالش

بسا شادی که دیدی از وصالش


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati*، gandom و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چنین گفت آن ادیب نکته پرداز

که درس عاشقی می‌کرد آغاز

که منظور از وفا چون گل شکفتی

حکایتهای مهر آمیز گفتی

به نوشین لعل آن شوخ شکر خند

دل مسکین ناظر ماند در بند

حدیث خوش‌ادا گلزار یاریست

نهال بهارستان دوستاریست

حدیث ناخوش از اهل مودت

به پای دل نشاند خار نفرت

بسا یاران که بودی این گمانشان

که بی هم صبر نبود یک زمانشان

به حرف ناخوشی کز هم شنیدند

چنان پا از ره یاری کشیدند

که مدتها برآمد زان فسانه

نشد پیدا صفایی در میانه

خوش آن صحبت که در آغاز یاریست

در او سد گونه لطف و دوستداریست

کمال لطف جانان آن مجال است

که روز اول بزم وصال است

بسا لطفی که من از یار دیدم

به ذوق بزم اول کم رسیدم

به خوشـی‌ بزم اول حالتی هست

که حالی آن چنان کم می‌دهد دست

تو گویی خوشـی‌ عالم وام کردند

نخستین بزم وصلش نام کردند

به عاشق لطف معشوق است بسیار

ولی چندان که شد عاشق گرفتار

بلی صیاد چندان دانه ریزد

که مرغ از صیدگاهی برنخیزد

چو گردد مرغ اندک چاشنی خوار

بود در سلک مرغان گرفتار

چه خوش می‌گفت در کنج خرابات

به دختر شاهدی شیرین حکایات

اگر خواهی که با جور تو سازند

حیات خویش در جور تو بازند

به آغاز محبت در وفا کوش

وفا کن تا بری زاهل وفا هوش

بنای مهر چون شد سخت بنیاد

تو خواهی لطف میکن خواه بیداد

تو شمعی را که میداری به آتش

نگه دارش که گردد شعله سرکش

چراغی را که از آتش شراریست

کجا بر پرتو او اعتباریست

چنین القصه لطف آن وفا کیش

شدی هر روز از روز دگر بیش

دمی بی یکدگر آرامشان نه

به غیر ازدیدن هم کارشان نه

اگر یک لحظه می‌بودند بی هم

برون می‌رفت افغانشان ز عالم

شدی هر روز افزون شوق ناظر

به مکتب بیشتر می‌گشت حاضر

چو بی‌منظور یک دم جا گرفتی

به همدرسان ره غوغا گرفتی

که قرآن کردم از دست شما بس

نمی‌خواهم که همدرسم شود کس

مرا دیوانه کرد این درس خواندن

نمی‌دانم چه می‌خواهید از من

به یکدیگر دریدی دفتر خویش

که این مکتب نمی‌خواهم از این بیش

نظر از راه مکتب بر نمی‌داشت

بدین اندوه و این رنج عالمی داشت

دمی سد ره برون رفتی ز مکتب

که شاه من کجا رفتست یا رب

گذشته آفتاب از جای هر روز

کجا رفتست آن مهر جهانسوز

ازین مکتب گرفتندش مگر باز

و گر نه کو که با من نیست دمساز

گهی کردی به جای خویش مسکن

کشیدی سر به جیب و پا به دامن

شدی منظور چون از دور پیدا

ز روی خرمی می‌جست از جا

که ای جای تو چشم خون فشانم

بیا کز داغ دوری سوخت جانم

خوشا عشق و بلای مهرورزی

دل ما و جفای مهرورزی

خوش آن راحت که دارد زحمت عشق

مبادا هیچ دل بی‌زحمت عشق

در او غم را خواص شادمانی

ازو مردن حیات جاودانی

نهان در هر بلایش سد تنعم

به هر اندوه او سد خرمی گم

به جام او مساوی شهد با زهر

در او یکسان خواص زهر و پازهر

فراغت بخشد از سودای غیرت

رهاند خاطر از غوغای غیرت

نشاند در مقام انتظارت

که کی آید برون از خانه یارت

دمی گر دیرتر آید برون یار

ز دل بیرون رود طاقت به یکبار

شود وسواس عشقت رهزن صبر

کنی سد چاک در پیراهن صبر

لباس صبر تا دامن دریدن

گریبان چاک هر جانب دویدن

در آن راهش که روزی دیده باشی

ز مهرش گرد سر گردیده باشی

روی آنجا به تقریبی نشینی

سراغش گیری از هر کس که بینی

که گردد ناگهان از دور پیدا

نگاهش جانب دیگر به عمدا

به شوخی دیده را نادیده کردن

به تندی از بر عاشق گذردن

به هر دیدن هزاران خنده پنهان

تغافل کردنی سد لطف با آن

بدینسان مدتی بودند دمساز

دلی فارغ ز چرخ حیله پرداز

شبی چون طرهٔ منظور ناظر

به کنجی داشت جا آشفته خاطر

درآن آشفتگی خواب غمش برد

غم عالم به دیگر عالمش برد

میان بهارستانی جای خود دید

چه بستان، جنتی مأوای خود دید

چنار و سرو را در دست بازی

لباس سبزه از شبنم نمازی

به زیر سایهٔ سرو و صنوبر

به یک پهلو فتاده سبزه تر

صنوبر صوف سبز افکنده بر دوش

درخت بید گشته پوستین پوش

در آن گلشن نظر هر سو تنبلی

که ناگه ز آن میان برخاست بادی

بسان خس ربود از جای خویشش

بیابانی عجب آورده پیشش

بیابان غمی ، دشت بلایی

کشنده وادیی ، خونخوار جایی

عیان از گردباد آن بیابان

ز هر سو اژدری بر خویش پیچان

ز موج پشته‌های ریگ آن بر

نمایان گشته نقش پشت اژدر

زبان اژدها برگ گیاهش

خم و پیچ افاعی کوره راهش

عیان از کاسه‌های چشم اژدر

ز هر سو لالهٔ سیراب از آن بر

شده زهر مصیبت سبزه زارش

ز خون بیدلان گل کرده خارش

کدوی می شده خر زهره در وی

به زهر او داده از جام فنا می

پی گمگشتهٔ آن دشت اندوه

شد آتش چشم اژدر بر سر کوه

به غایت کرد هولی در دلش کار

ز روی هول شد از خواب بیدار

به خود می‌گفت این خوابی که دیدم

وزان در جیب محنت سر کشیدم

به بیداری نصیبم گر شود وای

چه خواهم کرد با جان غم افزای

از آن خواب گران کوه غمی داشت

چه کوه غم که بار عالمی داشت


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati*، gandom و یک کاربر دیگر

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو آن زرین قلم از خانهٔ زر

کشید از سیم مدبر لوح اخضر

سرای چرخ خالی شد ز کوکب

چو آخرهای روز از طفل مکتب

به مکتبخانه حاضر گشت ناظر

به راه خانهٔ منظور ناظر

ز حد بگذشت و منظورش نیامد

دوای جان رنجورش نیامد

زبان از درس و دهان از گفتگو بست

ز بی‌صبری ز جای خویش بر جست

ز مکتب هر زمان بیرون دویدی

فغان از درد محرومی کشیدی

ادیب کاردان از وی برآشفت

به او از غایت آشفتگی گفت

که اینها لایق وضع شما نیست

مکن اینها که اینها خوشنما نیست

ز هر بادی مکش از جای خود پا

بود خس کو به هر بادی شد از جا

ندارد چون وقاری باد صرصر

بود پیوسته او را خاک بر سر

نگردد غرق کشتی وقت توفان

چو با لنگر بود بر روی عمان

مکن بی لنگری زنهار ازین پس

چو زر باشد سبک نستاندش کس

نداری انفعال این کارها چیست

نبودی این چنین هرگز ترا چیست

چنین گیرند آیین خرد یاد

خردمندی چنین است آفرین باد

چنین یارب کسی بی درد باشد

ز غیرت اینقدرها فرد باشد

ز غیرت آتشی در ناظر افتاد

ز دامن لوح زد بر فرق استاد

نهاد از دامن ارشاد تخته

زد آخر بر سر استاد تخته

وز آنجا شد پریشان سوی منزل

رخی چون کاه و کوه درد بر دل

در این گلشن که چون غم نیست هرگز

جفایی بیش از آن دم نیست هرگز

که از جانانه باید دور گشتن

ز درد دوریش رنجور گشتن

درین ناخوش مقام سست پیوند

چه ناخوشتر ازین پیش خردمند

که باشد یار عمری با تو دمساز

کند هر لحظه لطفی دیگر آغاز

به بزم وصل مدتها درآیی

ز نو هر دم در عیشی گشایی

به ناگه حیله‌ای سازد زمانه

فتد طرح جدایی در میانه

خوش آنکس را که خوبا دلبری نیست

به وصل دلبران او را سری نیست

ز سوز عشق او را نیست داغی

ز عشق و عاشقی دارد فراغی

چنین تا کی پریشان حال گردیم

بیا وحشی که فارغ بال گردیم

به کنج عافیت منزل نماییم

در راحت به روی دل گشاییم

کسی را جای در پهلو نگیریم

به وصل هیچ یاری خو نگیریم

که باری محنت دوری نباشد

جفا و جور مهجوری نباشد


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
چو طفل روز رفت از مکتب خاک

سواد شب نمود از لوح افلاک

معلم بر در دستور جا کرد

حدیث خود به خاصانش ادا کرد

به دستور از معلم حال گفتند

یکایک صورت احوال گفتند

معلم را به سوی خویشتن خواند

به تعظیم تمامش پیش بنشاند

چو از هر در سخنها گفته گردید

از و احوال مکتب باز پرسید

که چونی با جفای بنده زاده

به درس تیزفهمی چون فتاده

به مکتب می‌رود کاری ز پیشش

بود سعیی به کار وبار خویشش

چه سر خط می‌نویسد مشق او چیست

چو بحثی می‌کند هم بحث او کیست

دلش میل چه علمی بیش دارد

چه مبحث این زمان در پیش دارد

ادیب افکند سر چون خامه در پیش

بسی پیچید همچون نامه بر خویش

پس آنگه بر زمین زد افسر خویش

به خون آغشته بنمودش سر خویش

که داد از دست فرزند شما ، داد

مرا بیداد او خون خورد فریاد

از آن روزی که این مخدوم زاده

به مکتب خانه من پا نهاده

دلم را از غم آزادی نبوده

بسی غم بوده و شادی نبوده

به مکتبخانه‌ام بر کودکی بود

که او زیرکتر از هر زیرکی بود

کنون تا او به این مکتب رسیده

به همدرسی ایشان آرمیده

یکی ز آنها به حال خود نمانده

به پهلوی خود ایشان را نشانده

بلی تفسیر این حرف اندکی نیست

که صحبت را اثر باشد شکی نیست

به مکتب صبحدم چون گشت حاضر

بود در راه مکتب خانه ناظر

که چون منظور سوی مکتب آید

به او آهنگ دمسازی نماید

گهی در پهلوی هم جا گزینند

زمانی روبروی هم نشینند

بود دایم به مکتب درسشان حرف

کنند این نوع عمر خویشتن صرف

بدینسان حرف ها می‌کرد اظهار

که تا مجلس تهی گردد ز اغیار

از آن پس گفت تا داند خداوند

که بد می‌بینم او را حال فرزند

به دام عشق منظور است پا بست

زمام اختیارش رفته از دست

اگر یک لحظه حاضر نیست منظور

از او افتد به مکتبخانه سد شور

نشیند گوشه‌ای از غصه دلتنگ

ز دلتنگی بود با خویش در جنگ

گزد انگشت چندانی که در مشت

سیه سازد چو نوک خامه انگشت

دمی بندد ز تکرار سبق دهانش

که من دیگر نمی‌آیم به مکتب

زمانی در گریبان آورد سر

گهش چون حلقه ماند چشم بر در

چو منظور از در مکتب درآید

نماند رنج و اندوهش سرآید

درآید در مقام همزبانی

کند آهنگ خوشـی‌ و شادمانی

غرض کز خواندن درس است آزاد

بود درس آنچه هرگز نیستش یاد

شد از گفتار او دستور از دست

پی آزار ناظر از زمین جست

معلم دامنش بگرفت و بنشاند

حدیث چند از هر در بر او خواند

که اینها این زمان سودی ندارد

نمودش گر بود بودی ندارد

بباید چاره‌ای کردن در این کار

که گرداند ازین بارش سبکبار

و گرنه کار او بد می‌شود زود

از این دردش نخواهد بود بهبود

ز هر بحثی حدیثی کرد اظهار

سخنها گفت در تدبیر این کار

پس آنگه خواست دستوری ز دستور

زمین لمس کرد و از دستور شد دور

به خود می‌گفت دستور جهاندار

چه سازم چون کنم تدبیر این کار

فرستم گر به مکتبخانه بازش

فتد ناگه برون زین پرده رازش

خبر یابد ازین شاه جهانگیر

به جز جان باختن آن دم چه تدبیر

نمی‌دانست تا تدبیر او چیست

پی تدبیر کارش چون کند زیست

نبود آگه که درد دوستداری

ندارد چاره‌ای جز جان‌سپاری


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسیر درد شبهای جدایی

چنین نالد ز درد بینوائی

که شد چون مشعل مهر منور

نگون از طاق این فیروزه منظر

برآمد دود از کاشانهٔ خاک

سیاه از دود شد ایوان افلاک

در آن شب ناظر از هجران منظور

به کنجی ساخت جا از همدمان دور

ز روی درد افغان کرد بنیاد

که فریاد از دل پر درد فریاد

مرا این درد دل از پا درآورد

مبادا هیچکس را یارب این درد

چه می‌داند کسی تا درد من چیست

چه دردی دارم وهمدرد من کیست

نه همدردی که درد خویش گویم

از و درمان درد خویش جویم

نه همرازی که گویم راز با او

دمی خود را کنم دمساز با او

نه یاری تا در یاری گشاید

زمانی از در یاری درآید

نمی‌بینم چو کس دمساز با خویش

همان بهتر که گویم راز با خویش

منم در گوشهٔ دوری فتاده

سری بر کنج رنجوری نهاده

فلک با من ندانم بر سر چیست

که با جورش چنین می‌بایدم زیست

همینش با منست آزار جویی

کسی از من زبون‌تر نیست گویی

سپهرا کینه جویی با منت چند

به این آیین زبون کش بودنت چند

بگو با جان من چندین جفا چیست

چه می‌خواهی ز جانم مدعا چیست

به آزارم بسی خود را میزار

اگر خواهی هلاکم تیغ بردار

بکش از خنجر کین بی‌درنگم

که من هم پر ز عمر خود به تنگم

چه ذوق از جان که بی‌دلدار باشد

دل از عمر چنین بیزار باشد

بیا ای سیل از چشم تر من

فکن این کلبهٔ غم بر سر من

که آنکو همچو من غمناک باشد

همان بهتر که زیر خاک باشد

که آن کو چون من خاکی نشیند

همان بهتر که کس گردش نبیند

بدینسان تا به کی بر خاک گردم

اجل کو تا دهد بر باد گردم

در این تاریک شب خود را رساند

به یک دم شمع عمرم را نشاند

سرا پایم بسان شمع بگداخت

غم این تیره شب از پایم انداخت

شد آخر عمر و شب آخر نگردید

نشان صبحدم ظاهر نگردید

همای صبح را آیا چه شد حال

مگر بستند از تار خودش بال

به گردون طفل خور ظاهر نگردید

مگر زین دیو زنگی چهره ترسید

خروسا نالهٔ شبگیر بردار

مرا بی‌همزبان در ناله مگذار

هم آواز منی بردار فریاد

چو دهان بستی ترا آخر چه افتاد

چه در خوابی چنین برکش نوایی

فکن در گنبد گردون صدایی

تویی صوفی سرشت زهد پیشه

ردا افکنده در گردن همیشه

به شب خیزی بلند آوازه گشته

به ذکر از خواب خوش شبها گذشته

ز خرمنگاه گردون غم اندوز

به مشت جو قناعت کرده هر روز

چرا پیراهن آغشته در خون

به سر پیچیدی ای مرغ همایون

بگو کاین جامهٔ خونینت از چیست

سحرگاهان فغان چندینت از چیست

مگر رحم آمدت بر حال زارم

به این زاری چو کشت اندوه یارم

بیان آتشین جانسوز می‌کرد

به این افسانه شب را روز می‌کرد

بلایی نیست همچون ماتم هجر

نبیند هیچکس یارب غم هجر

به بزم وصل اگر عمری درآیی

نمی‌ارزد به یک ساعت جدایی

جفای هجر دشوار است بسیار

بر آن کس، خاصه کو خو کرده با یار


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
گهر پاشی که این گوهر گزین کرد

به سوی بحر معنی رو چنین کرد

که ناظر رخش راندی با رفیقان

به دل صد کوه غم از بار حرمان

به روز و شب و بیابان می‌بریدند

که روزی بر دهان دریا رسیدند

نه دریا بلکه پیچان اژدهایی

ازو افتاده در عالم صدایی

به روی خاک سرخوشی مانده بیتاب

به زبان آورده کف در عالم آب

ز دوران هر زمان شور دگر داشت

از آن رو کآب تلخی در جگر داشت

ز موج دمبدم در وقت توفان

نهادی نردبان بر بام کیوان

به کف گردید موجش صولجانها

ز عالم برد بیرون گوی جان‌ها

ز روی آب او عالی حصاری

کشیده خویشتن را بر کناری

عیان در زیر چادر خوشخرامی

عجب با لنگری عالی مقامی

زمام اختیار از کف نهاده

عنان خود به دست غیر داده

کمان اما ز بند چله آزاد

ز تیرش پردهٔ سر رفته بر باد

در آبش دل چون مرغابیان گم

برون آورده از دریا سر و دم

شده مصقل در آن بحر گهریاب

که تاریکی برد ز آیینهٔ آب

بسی مردم‌ربا عشرت سرایی

در آن نیکویی آب و هوایی

چو الیاسش گذر بر روی عمان

به منزل بـرده بادش چون سلیمان

چو خیمه چادر از هر سو عیانش

ستون خیمه از تیر میانش

به روی آب از بادش شتابی

عیان از دور بر شکل حبابی

چه می‌گویم شهابی بود ثاقب

شدی در یک نفس از دیده غایب

اشارت کرد ناظر سوی تجار

که در کشتی کشند از هر طرف بار

به یاران سوی کشتی گشت راهی

چو یونس کرد جا در بطن ماهی

به گردون شد ز ملاحان ترانه

به روی آب کشتی شد روانه

زدش آهنگ ملاحان ره هوش

ز سوز آن زدش خون در جگر جوش

کشید از دل سرود بی‌نوایی

خروشان شد ز ایام جدایی

که یا رب کس به حال من مبادا

به این آشفتگی دشمن مبادا

منم خود را ز غم رنجور کرده

به پای خویش جا در گور کرده

ز بخت واژگون صد درد بر دل

گرفته زنده در تابوت منزل

تنی از مشت محنت رفته از دست

به مهد غصه خود را کرده پا بست

اگر بودی ز طفلان عقل من بیش

نکردی جور این مهدم جگر ریش

میان آب با چشم در افشان

به سرگردانی خود مانده حیران

منم بر باد داده خانه خویش

جدا افتاده از کاشانهٔ خویش

گرفتاری ز عمر خود به تنگی

گرفته جای در کام نهنگی

مگر یاری نماید باد شرطه

رهم از شور این خونخوار ورطه


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
فسون سازی که این افسون نماید

بدینسان بر سر افسانه آید

کزین معنی خبر چون یافت منظور

که ناظر شد ز بزم خرمی دور

دمی از فکر این خالی نمی‌بود

دلش را میل خوشحالی نمی‌بود

به شبها سوختی چون شمع تا روز

نبودی یک نفس بی‌آه جانسوز

همیشه پا به دامان الم داشت

ز مهجوری سری بر جیب غم داشت

برین می‌داشت خود را تا زید شاد

ولی هم در زمان می‌رفتش از یاد

ترا از یار اگر باریست بر دل

نپنداری کز آن یار است غافل

به استادی نهان می‌دارد آن بار

وگرنه هست از بارت خبردار

محبت هرگز از یکسر نباشد

نباشد این کشش تا زو نباشد

نباشد تا کششها از زر ناب

دود کی از پیش بیتاب سیماب

غم بسیار روزی داشت بر دل

به خاصی چند بیرون شد ز منزل

برای دفع غم شد جانب دشت

به خاصان هر طرف راندی پی گشت

که گردی ناگهان برخاست از دور

به پیش گرد مرکب راند منظور

برون از گرد آمد کاروانی

فتاده شور از ایشان در جهانی

حدا گو را حدا از حد گذشته

شتر کف کرده و آواز خوان گشته

شترهای دو کوهان سبک پا

ز کوهان بر فلک جا داده جوزا

درای استران را نالهٔ کوس

شترها را دهان زنگ پابوس

ز بانگ اسب در خر پشته خاک

صدای گاو دم رفتی بر افلاک

اساس خسروی دیدند تجار

ز خود کردند اسبان را سبکبار

دعا کردند بر شهزاده منظور

که از روی تو بادا چشم بد دور

به دلخواه تو بادا هر چه خواهی

به فرمان تو از مه تا به ماهی

زمانی در مقام لطف کوشید

از ایشان حال هر جا بازپرسید

قضا را بود این آن کاروانی

که می‌دادند از ناظر نشانی

جوانی پیش او گردید حاضر

به دستش داد مکتوبی ز ناظر

چو شهزاده سر مکتوب بگشود

برآمد از دماغش بر فلک دود

ز سوز نامه‌اش در آتش افتاد

ز دست هجر داد بیخودی داد

به ایشان داد رخصت تا گذشتند

به خاصان گفت تا از راه گشتند

به دل سد غم در این اندیشه می‌بود

که چون خود را رساند پیش او زود

به خود گفتی کز اینها گر شوم دور

که می‌داند کجا رفته‌ست منظور

نهم رو در بیابان از پی او

روم چندان که این دولت دهد رو

به فکر کار خود بسیار کوشید

چنین با خویش آخر مصلحت دید

که رخش عزم سوی شهر تازد

به سوز هجر روزی چند سازد

پس آنگه افکند طرح شکاری

بود کز پیش بتوان برد کاری

چو دید این مصلحت با خود در این کار

جهاند از جا سمند باد رفتار

به سوی شهر از آنجا بارگی راند

قدم در گوشه بیچارگی ماند

به فکر اینکه گیرد چاره‌ای پیش

نهد پا در پی آواره خویش


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سوار رخش تاز دشت دعوی

چنین راند از پی نخجیر معنی

که روزی چند از این حالت چو بگذشت

که سوی شهر منظور آمد از دشت

به نزدیک پدر یک روز جا کرد

به خسرو مدعای خود ادا کرد

غرض چون بود آهنگ شکارش

به رفتن داد رخصت شهریارش

سپاه بیشمارش کرد همراه

تمامی از رسوم صید آگاه

اشارت کرد تا صحرانشینان

حشر کردند در کوه و بیابان

یلان بستند صف در دور نخجیر

ز هر سو پر زنان شد طایر تیر

دم شمشیر دادی رنگ را زهر

وز آن زهرش ندادی سود پازهر

پلنگ افتاده سر گردان و مضطر

نهاده رسم دست انداز از سر

به جستن روبهان درحیله سازی

به خرگوشان سگان در دست یازی

پی تیر یلان چون کلک جادو

ز خون می‌زد رقم بر جلد آهو

عیان گردید از کیمخت گوران

به جای دانهٔ کیمخت پیکان

فتاد از بیم سگ آهو به زاری

به دست و پای شیران شکاری

چنین تا شام صید انداز بودند

به قصد صید شیری می‌نمودند

ز چرخ این شیر زرین یال شد گم

پلنگ شب نمود از کهکشان دم

به عزم شب چرا شد بره برپا

شبان مانندش از پی خواست جوزا

به قصد صیداین گاو پلنگی

اسد می‌کرد ساز تیز چنگی

از این مزرع شد آب مهر نایاب

چو کاهش چهره گشت از دوری آب

ز بحر شرق بیرون رفت خرچنگ

سوی دریای مغرب کرد آهنگ

گشودی قفل زر شب از سر گنج

وز آتش پلهٔ میزان گهر سنج

کند چندان فغان از جان ناشاد

که آید آه ز افغانش به فریاد

فکنده زنگی شب دلو در چاه

به قعر بحر ماهی را گذرگاه

چو خواب آورد بر لشکر شبیخون

ز لشکرگاه شد منظور بیرون

سمند تند رو میراند و می‌تاخت

به سایه اسبش از تندی نمی‌ساخت

بسان چرخ آن رخش سبک پی

بیابانی به گامی ساختی طی

چنین میراند تا زین دشت اخضر

نمایان شد عیار زردهٔ خور

سحرگه لشکران از خواب جستند

میان از بهر خدمت چست بستند

چو از شهزاده جا دیدند خالی

ز جا رفتند از آشفته خالی

چو صرصر پر در آن صحرا دویدند

ولیکن هیچ جا گردش ندیدند

ز حد چون رفت سوی شهر راندند

حدیث او به گوش شه رساندند

ز بخت سست خود آشفته شد سخت

ز روی بیخودی افتاد از عرش

به هوش خود چو آمد ناله برداشت

علم در جستجوی او برافراشت

به اطراف جهان مردم روان کرد

ولیکن کس پیام او نیاورد

خروشان شد نظر کای دیده را نور

چه دیدی کز نظر گشتی چنین دور

مرا در دور چون نبود تأسف

که این خیل بتر ز اخوان یوسف

به جانم داغ یعقوبی نهادند

به گرگت همچو یوسف باز دادند

الا ای یوسف گمگشته بازآی

چو یعقوبم مکن بیت الحزن جای

تو بودی آنکه منظور نظر بود

فروغ عارضت نور بصر بود

چه خوشحالی که گشتی از نظر دور

نظر دیگر چه خواهد داشت منظور

جهان پیش نظر تاریک از آنست

که شمعی چون تو از بزمش نهانست

خروشان بود از اینسان چند روزی

ز دل می‌کرد آه دل سوزی

چو روزی چند شد آن شعله بنشست

به خوشـی‌ و عشرت هر روزه پیوست

چه خوش گفت آن سخن پرداز کامل

که چیزی کز نظرشد رفت از دل


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سمند ره نورد این بیانان

بزد راه سخن زینسان به پایان

که چون منظور دور از لشکری گشت

خروشان همچو سیل افتاد در دشت

ز دل می‌کرد آه سرد و می‌رفت

دو منزل را یکی می‌کرد و می‌رفت

کسان همزبان را یاد می‌کرد

ز درد بی‌کسی فریاد می‌کرد

خوش آن بیکس که صحرایی گزیند

که غیر از سایه همپایی نبیند

کند چندان فغان از جان ناشاد

که آید آه از افغانش به فریاد

نماند در مقام خسته حالی

دل پر سازد از فریاد خالی

بیا وحشی که عنقایی گزینیم

وطن در قاف تنهایی گزینیم

چو مه با خور بود نقصان پذیر است

می از تنها نشستن شیر گیر است

ز تنهاییست می را در فرح روی

چو یارش پشه شد گردد ترش روی

چو سرکه همسرای پشه افتاد

نیاید از سرایش غیر فریاد

چو زر با نقره یکچندی نشیند

دگر خود را به رنگ خود نبیند

مشو دمساز با کس تا توانی

اگر می‌بایدت روشن روانی

چو آیینه که با هرکس مقابل

ز تأثیر نفس گردد سیه دل

چو روزی چند شد القصه منظور

به چشمش مرغزاری آمد از دور

چو شد نزدیک جای خرمی دید

عجب آب و هوای بی‌غمی دید

در او هر سو چکاوک خانه کرده

چو هدهد کاکل خود شانه کرده

ز جا برجسته طفل سبزه از باد

به آهو نیزه بازی کرده بنیاد

ز زخم خار گلها را تکسر

ز زخم سنگ مشت یاسمین پر

گشودی ماهیش مقراض از دم

به قصد آب می‌بردید قاقم

بیان می‌کرد هر سو غنچه با گل

به سر گوشی حدیث خون بلبل

میان سبزه آب افتاده بیهوش

کشیده سبزه تنگ او را در حصارش

پی راحت فرود آمد ز شبرنگ

به طرف سبزه‌زاری کرد آهنگ

به آسایش به روی سبزه افتاد

سمند خویش را سر در چرا داد

فتادی همچو گل از دست بر دست

که شد در خواب نازش نرگس سرخوش

چو سرخوش خواب شد آن مایه ناز

سمندش ناگه آمد در تک و تاز

ز آواز سم اسب رمیده

ز جا جست و گشود از خواب دیده

نظر چون کرد شیری دید از دور

در و دشت از غریوش گشته پر شور

ز چنبر شیر گردون را جهانده

نشان ناخنش بر ثور مانده

خروشش مرده را بردی ز سر خواب

به زهر چشم کردی زهره‌ها آب

پی جستن زدی چون بر زمین پای

نمودی کوههٔ گاو زمین جای

کشید آن شیردل بر شیرشمشیر

چو شیری حمله آور گشت بر شیر

هژبر تیغ زن تیغ آنچنان راند

که زخم تیغ بر گاو زمین ماند

جدا کرد آن بلا را از سر خویش

نمود از سبزه و گل ناسلامتی خویش

به روی سبزه می‌غلطید چون آب

که شد بر روی گل آهوش در خواب

سفر سازندهٔ شهر فسانه

زند بر رخش زینسان تازیانه

که چون منظورگشت از خواب بیدار

برآمد بر سمند باد رفتار

چو بیرون شد از آن دلکش نشیمن

به روی پشته‌ای برراند توسن

نظر چون کرد شهری در نظر دید

سوادش از نظر پر نورتر دید

حصار او زدی بر چرخ پهلو

کواکب سنگها بر کنگر او

حصارش زلف زهره شانه کرده

ز کنگر شانه را دندانه کرده

کشیده خندقش از غرب تا شرق

در آب خندقش چوب فلک غرق

سواد شهر کردش دیده پرنور

چو گل از خرمی بشکفت منظور

ز روی خرمی میراند توسن

که تا گشتش در دروازه روشن

بر او دروازه‌بان چون دیده بگشاد

به پای توسنش چون سایه افتاد

بگفتا کای جوان نورسیده

که از مهرت به ما پرتو رسیده

چسان جان بـرده‌ای زین بیشه بیرون

که شیرش بسته ره بر گاو گردون

کنون عمریست تا این راه بسته

به راه رهروان از کین نشسته

ز نیش خویش شیر این گذرگاه

نهاده رهروان را خار در راه

ازو این حرف چون منظور بشنید

ز کار رفته گوهر بار گردید

بر او پیر از تعجب دیده بگشاد

به منزلگاه خویشش برد و جا داد

چو دید آن گنج در ویرانهٔ خویش

به پیش آورد درویشانهٔ خویش

پس آنگه رفت سوی درگه شاه

بگفت این حال با خاصان درگاه

ازو چون شرح این معنی شنفتند

به خسرو صورت احوال گفتند

زد از روی تعجب دست بر دست

که یک تن چون ز دست این بلا رست

به جمعی داد خلعت‌ها و فرمود

که باتشریف تشریف آورد زود

سوی منظور از آنجا رو نهادند

زمین از دور پیشش لمس دادند

پی تعظیم تشریف از زمین خاست

بدن از خلعت شاهانه آراست

به آنها گشت همره بی‌توقف

سوی بازار مصر آمد چو یوسف

ازو دل داده خلقی از کف خویش

هجوم بی‌دلانش از پس و پیش

فتاده پیش و خلقی گشته پیرو

چنین می‌رفت تا درگاه خسرو

بیاوردند نزدیکان درگاه

به تعظیم تمامش جانب شاه

زمین لمس شد آنطوری که شاید

دعایش کرد آن نوعی که باید

به میدان سخن افکند گویی

ز هر جا کرد با او گفتگویی

چو از هر بحث گوهر بار گردید

به تقریبی حدیث شیر پرسید

زمین لمس‌شد منظور ادب کیش

به خسرو گفت یک یک قصه خویش

چنین در بزم شه تا شام جا کرد

سخن از هر دری با شه ادا کرد

شهنشه گفت تا کردند تعیین

مقامی از پی شهزادهٔ چین

پی رفتن زمین لمس شد منظور

به دستوری ز بزم شاه شد دور

چو جست از مجلس خسرو کرانه

ببردندش به بزم خسروانه

به روی نیم عرشی جاش دادند

به مجلس نقل خوشحالی نهادند

چو پاسی از شب دیجور بگذشت

سپاه خواب بر منظور بگذشت

برای پاس آن پاکیزه گوهر

گروهی حلقهٔ سان ماندند بر در


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli، *KhatKhati* و gandom

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,684
امتیاز واکنش
25,043
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 12 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
صف آرایندهٔ این طرفه لشکر

چنین لشکر کشد کشور به کشور

که هر صبح اینچنین تا شام منظور

نمی‌گشت از حریم خسروی دور

ز چشمش اهل مجلس سرخوش حیرت

گریبان کرده چاک از دست حیرت

ز دانش یافت قدری آن خرد کیش

که شاهش داد جا در پهلوی خویش

بلی هر جا که باشد صاحب هوش

عروس دولتش آید در حصارش

گدا از هوشمندی شاه گردد

فقیر از هوش صاحب جاه گرد

بسا شاهان که دور از کسوت هوش

زمانه خرقه‌شان افکنده بر دوش

بسا درویش را کز هوشمندی

سریر جاه بخشد سربلندی

چو روزی چند شد القصه زین حال

که می‌بودند با هم فارغ البال

درآمد ناگه از در حاجب شاه

ستاد از پیش شادروان درگاه

که ای شاهان به راهت سر نهاده

رسول روم بر در ایستاده

درآید یا رود فرمان شه چیست

درین در بنده با او چون کند زیست

اجازت داد خسرو کاو در آید

به رنگ خاک بهارستانشان درآید

زمین لمس کرد و خسرو را دعا کرد

پس آنگه رو به عرض مدعا کرد

به سوی عرش شه شد نامه بر کف

به تشریف قبول آمد مشرف

چو خسرو دید سوی نامهٔ روم

در آن مکتوم بود این شرح مرقوم

که دارد شاه شمعی در شبستان

عذارش در نقاب غنچه پنهان

کند از وصل او خوشحال ما را

دهد پروانهٔ اقبال ما را

کند زودش به سوی ما روانه

نسازد در فرستادن بهانه

اگر بر عکس این کاری کشد پیش

بسا کید چو شمعش گریه برخویش

چو شاه آگه شد از مضمون نامه

به خود پیچید همچون نال خامه

که قیصر را چه حد این تمناست

ازو این آرزو بسیار بیجاست

سزد گر جغد را نبود تمنا

که چون بازش بود دست شهان جا

کجا با بوم گردد جفت تاووس

نداند اینقدر افسوس افسوس

گرفتم اینکه من بسیار پستم

نه آخر پادشاه مصر هستم

سخن کوته رسول قیصر روم

چو حرف ناامیدی کرد معلوم

زمین لمس کرد و رفت از منزل شاه

به عزم شهر خویش افتاد در راه

به سوی بارگاه قیصر آمد

به آیینی که می‌باید درآمد

چو قیصر کرد حرف مصریان گوش

چو نیل مصر زد خون در دلش جوش

به کین مصریان زد خیمه بیرون

پر از میخ و ستون شد روی هامون

سپاهی همره او از عدد بیش

شمارش از حساب نیک و بد بیش

سراسر آهنین دل همچو پیکان

به خونریزی چو نیزه تیزدندان

به خون چون تیغ خود را گرم کرده

بسان گرز سرها نرم کرده

چو نیزه خود آهن مانده بر سر

چو ششپر جوشن پولاد در بر

ازین معنی چو شد خسرو خبردار

چو شمعش کرد سوزی در جگر کار

فتادش در رگ جان پیچ و تابی

وز آتش گشت پیدا اضطرابی

که آیا فتح از پیش که باشد

نمک ایام بر ریش که پاشد

چو رایت از دو جانب بر فرازند

سران از هر دو جانب سرفرازند

گروهی چون سنان نیزه خویش

ز اهل صف قدمها مانده در پیش

پی پشتش صفی را ناوک آسا

نهاده برعقب از جای خود پا

کرا گردون زند از عرش بر خاک

کرا دوران رساند سر برافلاک

چو خسرو را پریشان دید منظور

بگفت ای چشم بد از دولتت دور

اگر رخصت دهی با لشکر مصر

زنم خرگه برون از کشور مصر

چنان جنگی کنم با قیصر روم

که گردد او ز تاج و عرش محروم

چنان گنـد به خاک روم کارم

که گرد از خرمن قیصر برآرم

دم صبحی که خیل روم سر کرد

سپاه زنگ را زیر و زبر کرد

نفیر سرکشان در عالم افتاد

برآمد از نهاد کوس فریاد

سپاه از هر دو سو شد حمله آور

پی خونریز برهم ریخت لشکر

خدنگ از ترکش ترکان خون دوست

برون آمد بسان مار از پوست

ز هر شمشیر جویی آشکاره

به جای سبزه زهرش در کناره

کمان تخش از هر سوی میدان

دهان زه می‌گرفت از کین به دندان

ز بیداد تفنگ خصم بد کیش

یلان را مانده در دل سد گره بیش

سپرها برفراز خود زره کار

به روی گنج گفتی حلقه زد مار

تبرزین ریخت چندان خون لشکر

که پیش انداخت از شرمندگی سر

یلان را نرم گشت از گرز گردن

نهاده سر به دلش همچو مسکن

سپر را بخیه‌ها از هم گشاده

گریبان وار بر گردون فتاده

به نیزه کلهٔ درنده شیران

به جای گرز بردوش دلیران

ز پیکان کمان داران لشکر

شده چون خود آهن کاسهٔ سر

ز بس پیکان که بر دل کرده منزل

شده چون کورهٔ پیکان گران دل

کمند سرکشان از هر کناره

به گردنها چو شهرگ آشکاره

محیطی شد ز خون دشت ستیزه

در او شد مار آبی چوب نیزه

پناه خیل گردان قوی تن

سپر مانند بر سر خود آهن

به روی خون سرگردان سرکش

چو دیگی سرنگون برروی آتش

ز قسطاس ستوران زال عالم

ز هم گیسو گشاده بهر ماتم

علم در مرگ سرداران عزادار

به گردن شقه‌اش گردیده دستار

به فوت گردن افرازان سرکش

تفنگ از غصه برخود می‌زد آتش

به ماتم کوس طرح شیون انداخت

سنان شال سیه در گردن انداخت

چنین تا شامگاهی جنگ کردند

ز خون گاوه زمین را رنگ کردند

چو عالم پر سپاه زنگ گردید

جهان برخیل رومی تنگ گردید

نگه می‌کرد از هر گوشه منظور

نظر بر قیصرش افتاد از دور

شدش دست از عنان رخش کوتاه

بر او بست از طریق کین سر راه

چو قیصر دید دشمن در برابر

بر اوشد از سر کین حمله آور

علم چون کرد دست و تیغ خونبار

که سازد از طریق کینه‌اش کار

چنان شهزاده‌اش زد بر کمر تیغ

که بگذشتش ز پهلوی دگر تیغ

ز راه کین بلارک را علم کرد

علم را با علمدارش قلم کرد

چو قیصر کشته گشت و شد علم پست

سپه را شد عنان کینه از دست

به صحرای هزیمت پا نهادند

گریزان روی در صحرا نهادند

ز پی می‌رفت و می‌زد تیغ منظور

چنین تا شد جهان بر لشکری دور

چو بر رخش فلک بر بست دوران

سر رومی در این فرسوده میدان

ز پی‌شان با سپاهی بازکردند

به بزم خوشـی‌ و عشرت ساز کردند

بلی اینست قانون زمانه

نه امروز است در دور این ترانه

یکی ماتم گزیند دیگری سور

یکی را عرش منزل دیگری گور

یکی را بهر ماتم کاه پاشند

یکی را زر به مسندگاه پاشند

یکی را خود زر بر کوهه زین

چو طفلان کرده جا بر اسب چوبین

یکی بر اسب جولانی نشسته

به زین زر رکاب سیم بسته

یکی بر فرق تاج زر نهاده

یکی خشت لحد برسرنهاده

یکی را زیر عرش خاک مسکن

یکی را روی عرش زر نشیمن

ندارد اعتباری کار عالم

منه زنهار بر دل بار عالم

اگر شادی مکن خوشحال خود را

مدار از دور فارغبال خود را

که خیل مرگ در دنبال داری

خطرها در پی اقبال داری

وگر درویش بی‌شامی در این راه

چرا از غم کشی آه سحرگاه

تصور کن که عالم کشور تست

تویی شاه و جهان فرمانبر تست

قبای آب و رنگ تست افلاک

پر از زر مخزن تو خانهٔ خاک

کلاه زر به تارک آفتابت

برین لاجوردی در رکابت

ترا در سیر یکرا نیست هر پا

به کوی شادمانی راه پیما

ترا سلطانی از مه تا به ماهی‌ست

کهن ویرانه‌ات ایوان شاهی‌ست

ز روزنهاش خورشید جهانتاب

فکنده هر طرف خشت زر ناب

بر ایوان داشتی پر تاجداری

به فرمان تو هر یک شد به کاری

سپاهت رفته تا کشور گشایند

به ملکت کشور دیگر فزایند

ترا بر تـ*ـخت شاهی خواب بـرده

سراسر رخت هوشت آب بـرده

به عین خواب می‌بینی که دوران

بدینسان ساختت محتاج یک نان

چو شد القصه از بی‌مهری بخت

جدا سلطان روم از تاج و از تـ*ـخت

رقم زد شاهزاده نامهٔ فتح

که چون شد گرم ازو هنگامهٔ فتح

چو قاصد نامه پیش خسرو آورد

به خسرو مژدهٔ عمر نو آورد

منادی کرد تا آزاد و بنده

ز اهل ثروت و اربـاب ژنده

به استقبال پا بیرون نهادند

قدم در عرصه هامون نهادند

ز شهر مصر خسرو هم برون رفت

به استقبال یک منزل فزون رفت

به خسرو چون نظر افکند منظور

قدم کرد از رکاب بارگی دور

به پایش سایه وار افکند خود را

غبار راه اسبش ساخت خود را

ز توسن گشت خسرو هم پیاده

چو او را دید رو بر ره نهاده

کشید از غایت مهرش در حصارشش

نهادش خلعت اقبال بر دوش

بسی لعل و گهر بر وی فشانید

میان گوهر و لعلش نشانید

چو از هر گفتگویی باز رستند

به مرکبهای تازی بر نشستند

به سوی بارگه راندند توسن

دلی وارسته از اندوه دشمن

دلا اندوه دشمن گر نخواهی

ز درویشی طلب کن پادشاهی

چه خوش گفتند اربـاب فصاحت

خوشا درویشی و کنج قناعت


ناظر و منظور | وحشی بافقی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: khlkjhlhgulhluli و *KhatKhati*
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا