مرده دل

Hiury · 28/9/19

ﻣﺘﺮﺳﮏ ﺭﺍ ﺩﺍﺭ ﺯﺩﻧﺪ ، ﺑﻪ ﺟﺮﻡ ﺩﻭﺳﺘﻲ ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ**** ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻣﺰﺭﻋﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﻮﺳﻪ ﺍﻱ ﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ، ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻴﮕﻔﺘﻲ ﮐﻪ ﺍﻳﻨﺠﺎ”ﻗﺤﻄﻲ ﻋﺎﻃﻔﻪ”ﻫﺎﺳﺖ

Hiury · 28/9/19

ﻣـﺮﺩﻡ ﺍﯾــــﻦ ﺷـــﻬﺮ ﭼﻘـــﺪﺭ ﺧﻮﺑﻨـــﺪ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺒﯿﻨﻦ ﻛـﻔﺶ ﻧـﺪﺍﺭﯼ ﺑﺮﺍﯾــﺖ ﭘﺎﭘــﻮﺵ ﺩﺭﺳـﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ

Hiury · 28/9/19

در کودکی در کدام بازی ، راهت ندادند*** که امروز ، اینقدر دیوانه وار ***. تشنه ي «بازی کردن » با آدم هایي؟

اینروزها زیادی ساکت شده ام ؛ حرفهایم نمی‌دانم چرا بجای گلو از چشمهایم بیرون می‌آیند *

Hiury · 28/9/19

چه زخم هایي بر دلم خورد تا یاد گرفتم که هیچ نوازشی بی درد نیست *

Hiury · 28/9/19

یکی بود ، هیچ کس نبود ***

گفته بودم که قصه من شنیدن ندارد ***

.

.

Hiury · 28/9/19

اگه نیمه گمشدتو پیدا نکردی زیاد مهم نیست ***

درد واقعی از اونجایی شروع میشه که نیمه پیدا شدتو گم کنی *

Hiury · 28/9/19

به اتمام رسیده ام اما نقطه نمیگذارم ***

یک ویرگول می گذارم ،

این هم امیدیست ، شاید که برگردی ***

Hiury · 28/9/19

سخت است ؛ خیلی سخت وقتی بدانی او کجای زندگی توست *

ولی ندانی تو کجای زندگی او هستی *** ***

Hiury · 28/9/19

من درد می کشم ، تو اما چشم هایت را ببند *

سخت است بدانم می بیني و بی خیالی ***

Hiury · 28/9/19

وقتی یه زن سیگار کشید یعنی دیگه گریه جواب نمیده

و وقتی مردی اشک ریخت بدون کار از سیگار کشیدن گذشته ***

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی