تمام جوانهای دسته دور هم جمع شده بودند. دو گروه بزرگ را تشکیل داده بودند. عمو کارسن به عنوان داور بازی انتخاب شده بود. فلامینگوهای جوان بازی فوتبال را هر دفعه به عنوان بازی خداحافظی از محل اقامتشان انجام میدادند. برای هر گروه به جای یازده بازیکن بیست و دو بازیکن قرار داشت و به جای یک دروازه برای هر گروه دو دروازه قرار داشت. یکی پایین روی زمین (بین دو سنگ) و یکی هم بالا که مسلما شباهتی به دروازه نداشت، درخت را به عنوان دروازه انتخاب میکردند، که اگر توپ به شاخههای درخت گیر میکرد گل محسوب میشد. از بیست و دو بازیکن یازده بازیکن در پایین (روی زمین) و یازده بازیکن بالا (در حال پرواز) قرار داشتند که مدام بازیکنهای زمینی با هوایی با هم تعویض میشدند (حتی دروازه بانها). اما با این همه یک توپ بین تمام این بازیکنها رد و بدل میشد، که در مقایسه با بازی فوتبال عادی جای مانور بیشتری داشت.
سوت بازی را عمو کارسن زد. توپ که دست بک روی هوا بود به سمت دن پرتاب شد(پاس داده شد) و به این ترتیب بازی شروع شد. همزمان با شروع بازی آریک که نزدیک دروازه پایینی ایستاده بود به خود غرید: «صد بار بهشون گفتم فوتبال یازده نفرست نه بیست و دو نفره!»
دلیسا که نزدیک آریک بود سقلمهای به پهلوی آریک زد:
- غرغر نکن اینجوری بخوای حساب کنی باید یک دروازه داشته باشیم نه دوتا.
- اوف اصلا نمیفهمم فوتبالی که کل جهان بازی میکنن چه اشکالی داره که ما این روش نوین رو ابداع کردیم (این حرف را با طعنه زد) همه دارن به ریشما میخندن.
دلیسا به آریک گوشزد کرد:
- حواست باشه بازی شروع شدهها ، مثلا مدافعی
آریک بدون توجه به حرف دلیسا گفت:
- جان تو راست میگم، چند وقت پیش از باب [1] تو دستهی پلیکانها شنیدم که میگفت کل دسته پرندهها ما رو مسخره میکنند، کم مونده فقط عکسمون رو به عنوان بازیکنهای عجیب فوتبال تو اینترنت بذارن.
دلیسا که کلمهی جدیدی به گوشش خورده بود برگشت به طرف آریک
- تو چی بذارن؟!
آریک که توسط سوال دلیسا غافلگیر شده بود من من کرد:
- عه...خب...همون چیز مستطیل شکلی که مدام تو دست آدم هاست و بهش مثل جغد زل میزنند.
کیسی که ناخواسته صدای آریک را شنیده بود گفت:
- اون که موبایله خنگه!
و بعد رو به دلیسا اضافه کرد:
- چی میگه این؟
دلیسا سرش را به طرفین تکان داد
- اگه تو فهمیدی چی میگه من هم فهمیدم!
و با این حرف به سمت بالا پرواز کرد تا جایش را با بازیکن بالایی تعویض کند و وارد بازی شود. (توپ در بالا در حال گردش بود.)
بیست دقیقه از بازی گذشت که توپ بالاخره دست آریک افتاد. آریک غافلگیر شد چون انتظارش را نداشت! (معمولا به خاطر تعداد زیاد بازیکن و بازی بد او، توپ زیاد به او پاس داده نمی ش). آریک با گیجی سرش را بالا گرفت، دن و دلیسا در حال داد زدن"پاس ...پاس" بودند و بک هم درحال جر دادن حنجره خود و داد زدن "پاس" بود. آریک بدون فکر به ایلر[2] (یکی از بازیکن های حریف) پاس داد که درست مقابل دروازه آنها قرار داشت. ایلر هم از این فرصت استفاده کرد و با شوت راحتی گل قشنگی را به ثمر رساند، به این ترتیب تیم حریف یک هیچ از آنها جلو افتاد.
بک که کاپیتان گروه بود با عصبانیت به طرف آریک آمد.
- چی کار میکنی؟ به حریف پاس میدی؟
آریک هم که از داد بک عصبی شده بود سـ*ـینه سپر کرد و جلو آمد
- من دارم چی کار میکنم هان؟! خودت چی که از اول بازی هی داری توپها رو لو میدی، مثلا بهترین بازیکنی!
- من لو میدم؟! حالا بهت نشون میدم!
همان لحظه دلیسا که حدس زد دعوای لفظی آنها ممکن است هر لحظه به فیزیکی مبدل شود دخالت کرد و بین آن دو قرار گرفت.
- خیله خوب، بس کنید فقط یه اشتباه کوچیک بود. بک برو سر جات، آریک تو هم بهتره از بازی بری بیرون
آریک اول از حرف دلیسا یکه خورد ولی بعد پوفی کرد و بیتفاوت از زمین خارج شد و گوشهای ایستاد. بک با طعنه رو به دلیسا گفت:
- خوبه باز این دفعه طرفش رو نگرفتی ، نگفتم به درد بازی نمیخوره؟!
دلیسا بدون جواب دادن به حرف بک از جلوی او رد شد و در موقعیت خود در زمین ایستاد.
به این ترتیب بازی بدون حضور آریک و با حضور یک جایگزین تا آخر ادامه پیدا کرد و با برد دو بر یک گروه بک به پایان رسید.
بعد از اتمام بازی بک پیش آریک که همانطور گوشهی زمین ایستاده بود رفت.
- به خاطر دست گل تو کارمون زیاد شد ولی خب در آخر بردیم.
- عه، پس خوش به حالت
بک پوزخندی زد و از آریک فاصله گرفت، پشت بندش دلیسا پیش آریک آمد.
- از حرفم که ناراحت نشدی؟ مجبور بودم اون طوری بگم وگرنه ...
آریک پوفی کرد
- نه بابا! ناراحت چیه؟! فقط یکی دم بک رو بچینه خیلی خوب میشه
همان لحظه کیسی و دن به آن ها ملحق شدند. دن گفت:
- با این اخلاقش تازه ادعای رهبری دسته رو هم داره
کیسی در جوابش گفت:
- تو خواب ببینه
وقت حرکت فرا رسید. تمام افراد آماده حرکت بودند و در محل مشخصی در نزدیک تالاب جمع شده بودند. رهبر دسته فنتون[3] که نسبت به بقیه اعضای دسته مسنتر و باتجربهتر بود به جمع ملحق شد. فنتون رهبر خوب و فرد شوخ طبعی بود که همیشه هوای کل دسته را داشت.
با لبخند روی بلندی ایستاد و خطاب به جمع گفت:
- خب همه آمادهاید؟ جوونها بازی خداحافظی رو انجام دادید؟
بعد همان لحظه رو به آریک کرد و گفت:
- شنیدم گل کاشتی پسر
و چشمکی زد که باعث خندهی جمع شد.
آریک در دلش گفت: «فقط مونده بود تو طعنه بزنی پیرمرد»
بک همان لحظه گفت:
- قربان، چشمتون خوب میبینه، برای جهت یابی نیاز به راهنما ندارید، اگه کمک خواستید تعارف نکنیدها!
فنتون به شوخی بک خندید و در جواب گفت:
- نه پسر، هنوز اینقدر ناتوان نشدم
و بعد ادامه داد :
- اگه همه آمادهاند حرکت میکنیم، هوای کوچکترها رو داشته باشید
و به دنبال این حرف از زمین بلند شد و گفت:
- به سوی شاندی لند [4]
بقیهی فلامینگوها دنبال او از زمین بلند شدند و گفتند:
- به سوی شاندی لند
______________________________
[1]Bob
[2] Eller
[3] Fenton
[4] Shandy land
بهترین انجمن رمان نویسی ایران | رمان ۹۸
forum.roman98.com