خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
اسم کتاب: قبلاً پرنده بودم (I used to be a bird)

نویسنده: MK کاربر انجمن رمان ۹۸

نام ویراستار: elnaź вαnσσ

ژانر: ماجراجویی، تخیلی، اجتماعی، عاشقانه

خلاصه کتاب: این کتاب درباره پرنده‌ای به نام آریک هست که توسط آدم‌ها اسیر می‌شود و به اجبار در مکانی محبوس شروع به زندگی می‌کند و اتفاقاتی را تجربه می‌کند که برایش تازگی دارد و از آن‌ها لـ*ـذت می‌برد. اما، با گذر زمان کم‌کم چشمانش رو به حقایق واقعی و تلخ آن مکان باز می‌شود.

روزهای آپ:
به دلیل برخی مسائل و مشغولیت‌هام در ماه‌های آتی توان آپ داستان رو به صورت هفته‌ای دوبار ندارم.
پس تصمیم گرفتم از امروز روزی یک پست اون هم دو بخشی قرار بدم که تا آخر مهر ماه تموم بشه.
پست ها احتمال داره طولانی باشه، پیشاپیش عذر خواهی می‌کنم.






داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، elnaź вαnσσ و 11 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
مگر می‌شود پرنده‌ای فراموش کند که پرواز می‌کند!



پیش‌گفتار نویسنده

سلام و درود به همه‌ی خوانندگان عزیز؛
از این‌که این کتاب را برای مطالعه انتخاب کردید، بسیار متشکرم وامیدوارم از خواندن آن لـ*ـذت ببرید و مورد قبول شما واقع شود. هم‌چنین می‌خواستم دو نکته را که به نظرم حائز اهمیت است با شما خوانندگان عزیز به اشتراک بگذارم.

* این کتاب حاصل بیش از چهار بار ویرایش است پس اگر در حین خواندن کتاب با اشکالات قواعدی، نگارشی واملایی و...مواجه شدید صمیمانه از شما پوزش می‌طلبم.

*این کتاب داستانی است که توسط فلامینگوها بازگو می‌شود، برای همین تمام مطالب آن علمی نیست و فقط بخشی از آن برگرفته از زندگی و خصوصیات فلامینگو‌ها است و بخش‌هایی از آن صرفاً تخیل و بلند پروازی نویسنده می‌باشد.
و در آخر از تمام افرادی که به من در نوشتن این کتاب کمک کردند صمیمانه تشکر می‌کنم.



MK


رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی


داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 

پیوست ها

  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ~HadeS~، ^moon shadow^ و 12 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
فصل اول

یک صبح آفتابی دل‌انگیز بود. آفتاب مثل همیشه نورش را با سخاوت و بدون چشم داشت بر همه‌ی موجودات می‌تاباند. این مقوله برای تالاب زیبای دسته‌ی بزرگ "بال قرمزی‌ها" هم مستثنی نبود. افراد مختلف دسته، کم و بیش بیدار شده بودند و آن روز بیشتر از هر روز دیگر مشغول فعالیت بودند. روز مهمی را پیش رو داشتند که برایشان از روزهای قبل تفاوت زیادی داشت.
دلیسا[1] هم دقایقی بود که بیدار شده بود. با خوش‌حالی بال‌هایش را باز کرد و در میان انبوه هم‌دسته‌هایش پرواز کرد. او دختری پرشور و با انرژی بود. شادی و شیطنت او همیشه کل دسته را به وجد می‌آورد. دلیسا عاشق پرواز بود و حاضر نبود آن را با هیچ چیز معاوضه کند. او برفراز تالاب پرواز کرد و به نیلوفر‌های زیبای روئیده شده که فضا را دل‌انگیز‌تر کرده بودند نگاه کرد. او عاشق آن فضا و حال و هوایش بود.
- عه! دلیسا بیدار شدی؟!
این حرف را عمو کارسن[2] یکی از افراد میان‌سال دسته زد. او با همه‌ی جوان‌های دسته رفیق بود. جوان‌ها او را عمو کارسن صدا می‌زدند.
دلیسا لبخند زد:
- بله عمو کارسن، صبح شما بخیر.
- صبحت بخیر دخترم
به این ترتیب سلام کردن صبح‌گاهی او شروع شد. در دسته، او یکی از معروف‌ترین و خوش‌مشرب‌ترین افراد بود و همه با گرمی با او برخورد می‌کردند. دلیسا بعد از گشت صبح‌گاهی در تالاب به سراغ دوستان جوان خود رفت. خوب می‌دانست آنها را کجا پیدا کند. به محل پاتوق آنها که در قسمتی از تالاب زیر یک درخت بود پرواز کرد.
جوان ها زیر درخت دور هم جمع شده بودند و در حال گفت‌وگو و یارکشی برای بازی خداحافظی (از محل اقامتشان) بودند. دلیسا به درخت نزدیک شد. دن[3] اولین نفری بود که متوجه او شد.
- هی بچه‌ها دلیسا هم اومد.
با این حرف دن همه به مسیری که او سرچرخانده بود نگاه کردند. کیسی [4] (یکی از دوستان دلیسا) گفت:
- به به! این‌هم از گل دستمون دلیسا، صبح بخیر خانم!
دلیسا به محل رسید، روی دوپا فرود آمد و با خنده گفت:
- صبح همگی به خیر!
بک[5] شاخ‌ترین پسر دسته که از نظر جثه هم بزرگ‌تر از بقیه بود جلو آمد. همه می‌دانستند که بک از دلیسا خوشش می‌آمد ولی دلیسا هر دفعه به هر بهانه‌ای او را می‌پیچاند. بک نگاهش را به دلیسا دوخت و بدون آن که نگاهش را بردارد گفت:
- خوب بچه ها فکر کنم دیگه گروه تکمیله بریم که داشته باشیم بازی خداحافظی رو.
همه جیغ و فریادی از روی شادی کشیدند.
دلیسا همان موقع از کیسی پرسید:
- همه اومدن؟ من آخرین نفر بودم؟
کیسی پوزخندی زد:
- به نظرت هنوز کی نیومده؟
دن پشت بندش گفت:
- خدای تنبل‌ها، عالیجناب آریک[6]
دلیسا زمزمه کرد:
- طبق معمول
و رو به جمع گفت:
- شما برای بازی آماده شید من می‌اورمش
و با این حرف از زمین بلند شد و به طرف خوابگاه آریک پرواز کرد. قبل از این‌که خیلی دور شود صدای بک را شنید:
- ولش کن آریک‌رو بابا، اون احمق به درد بازی نمی‌خوره
دلیسا بدون توجه به حرف بک راهش را ادامه داد و در دلش گفت:
- اون که به درد هیچ کار نمی‌خوره تویی نره خر
دلیسا به خوابگاه آریک نزدیک شد. آریک را دید که روی یک پا آرام خوابیده بود. از همان جا هم دلیسا می‌توانست بفهمد که چه‌قدر آریک از خواب نازش لـ*ـذت می‌برد. دلیسا دلش ضعف رفت برای شیطنت کردن. چیزی به ذهنش رسید که خوش‌حالی را به چهره او آورد. پیش خودش گفت:
- حالا نشونت میدم خوابالو
و با گفتن این حرف به سمت آریک خیز برداشت. هدفش دقیقا برخورد با آریک بود!
آریک که در خوابی ناز فرو رفته بود با صدای برخورد سریع و مداوم بال های دلیسا به هم و بادی که به صورتش اصابت کرد (که در اثر بر هم زدن جو ایجاد شده بود) به سختی چشمانش را کمی باز کرد تا ببیند چه خبر است. ناگهان چشمان خوابالودش با دیدن دلیسا که با سرعت به سمتش می‌آمد بیش از حد باز شد و با وحشت گفت:
- نه...نه...جان من...یه لحظه...
هنوز حرفش تمام نشده بود که دلیسا محکم به او برخورد کرد و بعد به طرف بالا اوج گرفت. آریک که در اثر آن ضربه‌ محکم تعادلش را از دست داده بود از پشت به زمین افتاد.
آب تالاب روی صورت و کل بدنش پاشید. آریک بی‌چاره هاج و واج به موقعیت خود در تالاب نگاه انداخت. هیچ چیز به ذهنش نرسید جز این‌که الان دیگر کاملاً خواب از سرش پریده بود. صدای خنده دلیسا را شنید. دلیسا سمت چپ آریک و رو به او ایستاد. از دیدن چهره‌ی خیس شده و مخصوصاً درمانده او بیش از پیش خندید. آریک دیگر نشستن را جایز نمی‌دانست و با کلی آه و ناله بلند شد. سرش را به طرفین تکان داد تا آب از روی موهایش بیرون بریزد.
آریک درحالی که باسنش را می‌مالید گفت:
- آخ! باسَنم ، دستت درد نکنه دلیسا خانم
دلیسا از این حرف بیشتر خندید.
- آره بخند نوبت ما هم می‌رسه
- آخه به تو هم میگن فلامینگو، چرا این‌قدر می‌خوابی آبرومون رو بردی، بابا همینه که همیشه باید آخر از همه به زور بیدارت کنند. بعد با خنده اضافه کرد:
- به قول کیسی میانگین خواب ما به خاطر تو زیاد شده باید تو رو از داده‌ها حذف کنن!
آریک که یک ذره از حرف‌های او را متوجه نشده بود با حواس پرتی پرسید:
- چی زیاد شده، چی کار کنند؟
دلیسا پوفی کشید:
- هیچی بابا! ولش کن، بجنب بریم که بچه‌ها منتظرند.
آریک که در حال تف زدن به موهایش بود، گفت:
- منتظر ما برای چی؟
بعد که انگار خودش جوابش را پیدا کرده باشد گفت:
- اوه او! بازی خداحافظی بزن بریم که دیر برسیم دخلمون اومده
- دخل شما اومده جناب
و با این حرف بال‌هایش را باز کرد و از زمین بلند شد.آریک به تبعیت از او از زمین بلند شد و گفت :
- بله خانم یادم نبود شما گل سر‌ سبد دسته هستید.
دلیسا فقط خندید و نیم نگاهی به آریک انداحت. آریک که اصلاً نشان نمی‌داد از توجه همیشگی دلیسا به خود ذوق مرگ می‌شود، گفت:
- سر صبحی هیچی نخوردیما
- فک کردی ما خوردیم، بجنب عقب نمونی
- درست پشت سرتم

_________________________________
[1] Delisa
[2] Karson
[3] Den
[4] Casi
[5] Beck
[6] Aaric



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ^moon shadow^، haniye anoosha و 11 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
تمام جوان‌های دسته دور هم جمع شده بودند. دو گروه بزرگ را تشکیل داده بودند. عمو کارسن به عنوان داور بازی انتخاب شده بود. فلامینگو‌های جوان بازی فوتبال را هر دفعه به عنوان بازی خداحافظی از محل اقامتشان انجام می‌دادند. برای هر گروه به جای یازده بازیکن بیست و دو بازیکن قرار داشت و به جای یک دروازه برای هر گروه دو دروازه قرار داشت. یکی پایین روی زمین (بین دو سنگ) و یکی هم بالا که مسلما شباهتی به دروازه نداشت، درخت را به عنوان دروازه انتخاب می‌کردند، که اگر توپ به شاخه‌های درخت گیر می‌کرد گل محسوب می‌شد. از بیست و دو بازیکن یازده بازیکن در پایین (روی زمین) و یازده بازیکن بالا (در حال پرواز) قرار داشتند که مدام بازیکن‌های زمینی با هوایی با هم تعویض می‌شدند (حتی دروازه بان‌ها). اما با این همه یک توپ بین تمام این بازیکن‌ها رد و بدل می‌شد، که در مقایسه با بازی فوتبال عادی جای مانور بیشتری داشت.
سوت بازی را عمو کارسن زد. توپ که دست بک روی هوا بود به سمت دن پرتاب شد(پاس داده شد) و به این ترتیب بازی شروع شد. هم‌زمان با شروع بازی آریک که نزدیک دروازه پایینی ایستاده بود به خود غرید: «صد بار بهشون گفتم فوتبال یازده نفرست نه بیست و دو نفره!»
دلیسا که نزدیک آریک بود سقلمه‌ای به پهلوی آریک زد:
- غرغر نکن این‌جوری بخوای حساب کنی باید یک دروازه داشته باشیم نه دوتا.
- اوف اصلا نمی‌فهمم فوتبالی که کل جهان بازی می‌کنن چه اشکالی داره که ما این روش نوین رو ابداع کردیم (این حرف را با طعنه زد) همه دارن به ریش‌ما می‌خندن.
دلیسا به آریک گوشزد کرد:
- حواست باشه بازی شروع شده‌ها ، مثلا مدافعی
آریک بدون توجه به حرف دلیسا گفت:
- جان تو راست می‌گم، چند وقت پیش از باب [1] تو دسته‌ی پلیکان‌ها شنیدم که می‌گفت کل دسته پرنده‌ها ما رو مسخره می‌کنند، کم مونده فقط عکسمون رو به عنوان بازیکن‌ها‌ی عجیب فوتبال تو اینترنت بذارن.
دلیسا که کلمه‌ی جدیدی به گوشش خورده بود برگشت به طرف آریک
- تو چی بذارن؟!
آریک که توسط سوال دلیسا غافل‌گیر شده بود من من کرد:
- عه...خب...همون چیز مستطیل شکلی که مدام تو دست آدم هاست و بهش مثل جغد زل می‌زنند.
کیسی که ناخواسته صدای آریک را شنیده بود گفت:
- اون که موبایله خنگه!
و بعد رو به دلیسا اضافه کرد:
- چی می‌گه این؟
دلیسا سرش را به طرفین تکان داد
- اگه تو فهمیدی چی می‌گه من هم فهمیدم!
و با این حرف به سمت بالا پرواز کرد تا جایش را با بازیکن بالایی تعویض کند و وارد بازی شود. (توپ در بالا در حال گردش بود.)
بیست دقیقه از بازی گذشت که توپ بالاخره دست آریک افتاد. آریک غافل‌گیر شد چون انتظارش را نداشت! (معمولا به خاطر تعداد زیاد بازیکن و بازی بد او، توپ زیاد به او پاس داده نمی ش). آریک با گیجی سرش را بالا گرفت، دن و دلیسا در حال داد زدن"پاس ...پاس" بودند و بک هم درحال جر دادن حنجره خود و داد زدن "پاس" بود. آریک بدون فکر به ایلر[2] (یکی از بازیکن های حریف) پاس داد که درست مقابل دروازه آن‌ها قرار داشت. ایلر هم از این فرصت استفاده کرد و با شوت راحتی گل قشنگی را به ثمر رساند، به این ترتیب تیم حریف یک هیچ از آن‌ها جلو افتاد.
بک که کاپیتان گروه بود با عصبانیت به طرف آریک آمد.
- چی کار می‌کنی؟ به حریف پاس می‌دی؟
آریک هم که از داد بک عصبی شده بود سـ*ـینه سپر کرد و جلو آمد
- من دارم چی کار می‌کنم هان؟! خودت چی که از اول بازی هی داری توپ‌ها رو لو می‌دی، مثلا بهترین بازیکنی!
- من لو می‌دم؟! حالا بهت نشون می‌دم!
همان لحظه دلیسا که حدس زد دعوای لفظی آن‌ها ممکن است هر لحظه به فیزیکی مبدل شود دخالت کرد و بین آن دو قرار گرفت.
- خیله خوب، بس کنید فقط یه اشتباه کوچیک بود. بک برو سر جات، آریک تو هم بهتره از بازی بری بیرون
آریک اول از حرف دلیسا یکه خورد ولی بعد پوفی کرد و بی‌تفاوت از زمین خارج شد و گوشه‌ای ایستاد. بک با طعنه رو به دلیسا گفت:
- خوبه باز این دفعه طرفش رو نگرفتی ، نگفتم به درد بازی نمی‌خوره؟!
دلیسا بدون جواب دادن به حرف بک از جلوی او رد شد و در موقعیت خود در زمین ایستاد.
به این ترتیب بازی بدون حضور آریک و با حضور یک جایگزین تا آخر ادامه پیدا کرد و با برد دو بر یک گروه بک به پایان رسید.
بعد از اتمام بازی بک پیش آریک که همان‌طور گوشه‌ی زمین ایستاده بود رفت.
- به خاطر دست گل تو کارمون زیاد شد ولی خب در آخر بردیم.
- عه، پس خوش به حالت
بک پوزخندی زد و از آریک فاصله گرفت، پشت بندش دلیسا پیش آریک آمد.
- از حرفم که ناراحت نشدی؟ مجبور بودم اون طوری بگم وگرنه ...
آریک پوفی کرد
- نه بابا! ناراحت چیه؟! فقط یکی دم بک رو بچینه خیلی خوب می‌شه
همان لحظه کیسی و دن به آن ها ملحق شدند. دن گفت:
- با این اخلاقش تازه ادعای رهبری دسته رو هم داره
کیسی در جوابش گفت:
- تو خواب ببینه
وقت حرکت فرا رسید. تمام افراد آماده حرکت بودند و در محل مشخصی در نزدیک تالاب جمع شده بودند. رهبر دسته فنتون[3] که نسبت به بقیه اعضای دسته مسن‌تر و باتجربه‌تر بود به جمع ملحق شد. فنتون رهبر خوب و فرد شوخ طبعی بود که همیشه هوای کل دسته را داشت.
با لبخند روی بلندی ایستاد و خطاب به جمع گفت:
- خب همه آماده‌اید؟ جوون‌ها بازی خداحافظی رو انجام دادید؟
بعد همان لحظه رو به آریک کرد و گفت:
- شنیدم گل کاشتی پسر
و چشمکی زد که باعث خنده‌ی جمع شد.
آریک در دلش گفت: «فقط مونده بود تو طعنه بزنی پیرمرد»
بک همان لحظه گفت:
- قربان، چشمتون خوب می‌بینه، برای جهت یابی نیاز به راهنما ندارید، اگه کمک خواستید تعارف نکنیدها!
فنتون به شوخی بک خندید و در جواب گفت:
- نه پسر، هنوز این‌قدر ناتوان نشدم
و بعد ادامه داد :
- اگه همه آماده‌اند حرکت می‌کنیم، هوای کوچک‌ترها رو داشته باشید
و به دنبال این حرف از زمین بلند شد و گفت:
- به سوی شاندی لند [4]
بقیه‌ی فلامینگوها دنبال او از زمین بلند شدند و گفتند:
- به سوی شاندی لند
______________________________
[1]Bob

[2] Eller

[3] Fenton

[4] Shandy land



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: Saghár✿، ^moon shadow^، PAr و 8 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
آریک کم‌کم احساس خستگی می‌کرد. نزدیک هشت ساعت بود که در حال پرواز بود، و حالا احساس خستگی و تشنگی می‌کرد. مدام در دلش می‌غرید، نور شدید آفتاب هم بهانه‌ای شده بود تا او را بیشتر کلافه کند. این‌قدر در افکارش غرق بود که متوجه نشد بک کنار او قرار گرفت.
- می‌بینم بعضی‌ها خسته شدن. اگه دیگه نمی‌تونی پرواز کنی تعارف نکن به دسته بگم برای تو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ^moon shadow^، MacTavish، Fatemeh14 و 4 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
آریک آرام چشمانش را باز کرد.سرش به شدت درد می کرد و احساس گیجی می کرد. سعی کرد از جایش بلند شود. به سختی روی دو پا ایستاد و به اطراف نگاهی انداخت. حیاط بزرگی که دور تا دورش را گیاه پوشانده بودند و در وسط آن چیزی مانند یک آبگیر(برکه) کوچک قرار داشت. خوب که نگاه کرد حیاط توسط حصارهای بلندی محافظت شده بود. آریک از این که خودش را در جایی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ^moon shadow^، MacTavish، !Shîma! و 4 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
-هیچ راه فراری نیست؟ آریک این سوال را درحالی پرسید که در حال عبور از یک راهروی کوتاه و عریض بودند. بلتون بدون جواب دادن به سوالش با سر به جلو اشاره کرد. آریک سرش را چرخاند و از چیزی که با آن روبرو شد شگفت زده شد. داخل سالنی شده بودند که پر از فلامینگو های گوناگون از انواع نژادها بود. آریک اصلا فکرش را هم نمی‌کرد انقدر فلامینگو در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ^moon shadow^، romina81، MacTavish و 3 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
صبح روز بعد جکسون او را بیدار کرد
-بجنب پسر بیا بریم صبحانه بخوریم تموم میشه ها
آریک با بی میلی چشمانش را بازکرد
-بزار یه کم دیگه بخوابم دیشب اصلا نخوابیدم
-وقت واسه‌ی خواب زیاده، بجنب زود بریم وگرنه تا ظهر خبری از غذا نیست
-باشه اومدم
هر دو به محل غذا خوری که در حیاط جلویی بود رفتند. (همان محوطه ای که آریک بعد از گرفته شدن آنجا به...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ^moon shadow^، Fatemeh14، romina81 و 3 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
فردای آن روز آریک و جکسون وارد محل تمرین نمایش شدند. جکسون که در حال توضیح مسائل مختلف برای آشنایی بیشتر به آریک بود به محض ورود به اتاق تمرین گفت:
-راستی، اگه کارلن رو جایی پیدا نکردی حتما می‌تونی اینجا پیداش کنی.
آریک سری به معنی این که"فهمیدم" تکان داد. جکسون همان طور که در حال توضیح بود سرش را چرخاند و نگاهش به دن افتاد:
- هی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ^moon shadow^، Fatemeh14، romina81 و 2 نفر دیگر

mk7697

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
22/9/19
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
119
امتیاز
98
سن
27
زمان حضور
39 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک ماه از ماندن آریک در آنجا می‌گذشت. آن روز، آدم‌ها قسمتی از حصار را برداشتند. آریک همیشه کنجکاو بود بفهمد در سمت چپ، به کجا باز می شود. فلامینگوها از در عبور کردند و وارد فضای آزاد شدند.
آریک شگفت‌زده و خوش‌حال اطراف را نگاه می کرد. باورش نمی‌شد در فضای آزاد رها شده باشد، با دقت بیشتری نگاه کرد. خبری از حصار نبود. فضای آزاد پشت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



داستان کوتاه قبلا پرنده بودم | mk7697 کاربر انجمن رمان ٩٨

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: ^moon shadow^، Fatemeh14، romina81 و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا