خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
روزی دعلب یمانی از امام پرسید: یا امیرالمومنین، آیا پروردگارت را دیده ای؟
حضرت پاسخ داد: مگر من چیزی را که ندیده باشم می پرستم؟
دعلب گفت: چگونه او را دیده ای؟
فرمود: چشم ها او را به طور آشکار نمی نگرند، اما دلها با حقایق ایمان به وجودش پی می برند. به چیزها نزدیک است... نه به ملامست، و از آنها دور است... نه به حالت جدایی گوینده است... نه با تفکر، و آفریننده است... نه به اهتمام سازنده است...نه با دست و ابزار. لطیف است... ولی در پنهانی به وصف نمی آید. بزرگ است... نه به معنی زمخت و گنده. و مهربان است...نه نازک طبع و سست اراده. چهره ها در برابر عظمتش خوار و نگران است، و دلها از ترس و بیمش زار و پشیمان است.


داستان های کوتاه مذهبی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
مردی به نام ابو ایوب انصاری خدمت پیامبر (ص) رسید و عرض کرد :
یا رسول الله (ص)! به من وصیتی فرما که مختصر و کوتاه باشد تا آن را به خاطر بسپارم و به آن عمل کنم .
پیامبر (ص) فرمودند :‌پنج سفارش می کنم :
۱) از آنچه در دست مردم است ناامید باش که این ثروت است
۲) از طمع پرهیز کن ؛زیرا طمع ، فقر حاضر است .
۳) نمازت را چنان بخوان که گویا آخرین نماز تو است و زنده نخواهی ماند تا نماز بعدی را بخوانی
۴) از انجام کاری که بعداً نخواهی به ناچار از آن پوزش طلبی ، بپرهیز.
۵) برای برادرت همان چیزی را دوست بدار که برای خودت دوست می داری


داستان های کوتاه مذهبی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
روزی حضرت موسی ( علیه السلام ) در کوه طور ، به هنگام مناجات عرض کرد : ای پروردگار جهانیان !
جواب آمد : لبیک!
سپس عرض کرد : ای پروردگار اطاعت کنندگان!
جواب آمد :‌لبیک!
سپس عرض کرد :‌ای پروردگار گنـ*ـاه کاران !
موسی علیه السلام شنید :لبیک، لبیک ، لبیک!
حضرت گفت : خدایا به بهترین اسمی صدایت زدم ، یکبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای خدای گناهکاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟
خداوند فرمود : ای موسی ! عارفان به معرفت خود و نیکوکاران به کار خود و مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهکاران جز به فضل من پناهی ندارند . اگر من هم آنها را از درگاه خود ناامبد گردانم به درگاه چه کسی پناهنده شوند .


داستان های کوتاه مذهبی

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
روزی حضرت ابراهیم مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذا بخورد .هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد . پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت . وحی آمد که ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدا ایمان آورد.


داستان های کوتاه مذهبی

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
حکایتی از زبان حضرت مسیح (ع) نقل می کنند که بسیار شنیدنی است. می گویند او این حکایت را بسیار دوست داشت و در موقعیت های مختلف آن را بیان میکرد. حکایت این است :
مردی بود بسیار متمکن و پولدار. روزی به کارگرانی برای کار در باغش نیاز داشت. بنابراین ، پیشکارش را به میدان شهر فرستاد تا کارگرانی را برای کار اجیر کند. پیشکار رفت و همه ی کارگران موجود در میدان شهر را اجیر کرد و آورد و آن ها در باغ به کار مشغول شدند. کارگرانی که آن روز در میدان نبودند ، این موضوع را شنیدند و آنها نیز آمدند. روز بعد و روزهای بعد نیز تعدادی دیگر به جمع کارگران اضافه شدند. گر چه این کارگران تازه ، غروب بود که رسیدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نیز استخدام کرد.


داستان های کوتاه مذهبی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

Marziyeh

مدیر بازنشسته تالار ادبیات
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
7/8/18
ارسال ها
720
امتیاز واکنش
3,334
امتیاز
298
زمان حضور
0
نویسنده این موضوع
روزی حضرت ابراهیم مشغول خوردن غذا به تنهایی بود . به بیرون خانه رفت و پیرمردی را دید که بر دوشش هیزم داشت . از او خواست که با او غذا بخورد .هنگامی که پیرمرد شروع به خوردن کرد نام خدا را نیاورد . ابراهیم از او دلگیر شد . پیرمرد گفت من ملحد هستم و خدا را ستایش نمی کنم . و از انجا برفت . وحی آمد که ما در این مدت او را اطعام کردیم و از او چیزی نخواستیم . تو یک بار اطعام کردی و خواستار ستایش خدا از جانب او هستی . برو و او را باز آر. ابراهیم (ع) پیش پیرمرد رفت و ماجرا را تعریف کرد . پیرمرد گریست و به خدا ایمان آورد.


داستان های کوتاه مذهبی

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

SAEEDEH.T

مدیر بازنشسته رمان۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
21/4/19
ارسال ها
5,793
امتیاز واکنش
25,274
امتیاز
473
زمان حضور
82 روز 11 ساعت 20 دقیقه
و خداوند فرمود: دیگر پیامبری نخواهم فرستاد از آن گونه که شما انتظار دارید ، اما جهان هرگز بی پیامبر نخواهد ماند !
و آنگاه پرنده ای را به رسالت مبعوث کرد. پرنده آوازی خواند که در هر نغمه اش خدا بود ، عده ای به او گرویدند و ایمان آوردند و خداوند فرمود :" اگر بدانید با آواز پرنده ای میتوان رستگار شد." . خداوند رسولی از آسمان فرستاد ، باران نام او بود.آنگاه که باران باریدن گرفت آنان که اشک را می شناختند رسالت او را در یافتند ، پس بی درنگ توبه کردند و روحشان را زیر بارش بی دریغ خداوند شستند. و خداوند فرمود : "اگر بدانید با رسول باران هم می توام به پاکی رسید" . خداوند پیغام بر باد فرستاد تا روزی بیم دهد و روزی بشارت ، روزی توفان شد و روزی نسیم و آنان که پیام او را فهمیدمند روزی در خوف و روزی در رجاء زیستند. خداوند فرمود: " آن که پیام باد را می فهمد قلبش در بیم و امید می لرزد و قلب مؤمن این چنین است" . خداوند گلی از خاک بر انگیخت تا معاد را معنا کند و گل چنان از رستا خیز گفت که از آن پس هر مؤمنی که گلی دید ، رستا خیز را به یاد آورد و خداوند فرمود :"اگر بفهمید ، تنها با کلی قیامت خواهد شد." . خداوند یکی از هزاران نامش را به دریا گفت، دریا بی درنگ قیام کرد و سپس چنان به سجده افتاد که هیچ از هزار موج او با قی نماند ، مردم تماشا می کردند ، عده ای پیام دریا را دانستند پس قیام کردند و چنانئبه سجده افتادند که هیچ از آنها باقی نماند . خداوند فرمود : " آن که به پیامبر آب اقتدار کند به بهشت خواهد رفت" . . وبه یاد دارم که ........ فرشته ای به من گفت: جهان آکنده از فرستاده و پیامبر است اما همیشه کافری هست تا پرنده را درغگو بخواند و تا باران را انکار کند و باد را مجنون و با گل بجنگد و دریا را ساحر.....


داستان های کوتاه مذهبی

 
  • تشکر
Reactions: دونه انار و *KhatKhati*

ASaLi_Nh8ay

مدیر بازنشسته رمان ۹۸
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
6/2/20
ارسال ها
7,644
امتیاز واکنش
13,283
امتیاز
428
محل سکونت
خیابآن بَهآر | کوچه اُردی‌بهشت | پِلآکِ 1
زمان حضور
82 روز 4 ساعت 42 دقیقه
ملاقات نسيم با امام زمان (عج)
ابن بابويه از ابراهيم بن محمد بن عبدالله بن موسي بن جعفر عليه السلام ملاقات ديگري از نسيم ،خادمه حضرت امام حسن عسگري عليه السلام نقل مي کند که مي گفت:
يک شب بعد از تولد حضرت صاحب الزمان عليه السلام به ديدار آن امام همام رفتم، در حضور آن بزرگوار عطسه اي کردم، فرمود : خداوند تو را رحمت کند.
من از فرمايش حضرت خوشحال شدم ، سپس به من فرمود : آيا در مورد عطسه تو را بشارت بدهم ؟
عرض کردم: بفرماييد.
فرمود: عطسه نشان آنست که تا سه روز از مرگ در امان مي باشي.


داستان های کوتاه مذهبی

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
Reactions: دونه انار، *KhatKhati* و Setareh7
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا