مشاعره چالشی

b_a244 · 5/12/24

~ZaHrA~ گفت:
سزاست گر که ز بی‌حاصلی کنی فریاد

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می‌کند

در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

اندر دل من درون و بيرون همه او است...

~ZaHrA~ · 5/12/24

b_a244 گفت:
در شگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا

اندر دل من درون و بيرون همه او است...

اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

...

اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

b_a244 · 5/12/24

~ZaHrA~ گفت:
اندر تن من جان و رگ و خون همه اوست

...

اگر چه رند و خراب و گدای خانه به دوشم

گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز...

~ZaHrA~ · 5/12/24

b_a244 گفت:
گدائی در عشقت به سلطنت نفروشم

تو شهریار بیان از سکوت نیم شب آموز...

گمان مبر که گرم لـ*ـب تکان نخورد خموشم

...
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

b_a244 · 5/12/24

~ZaHrA~ گفت:
گمان مبر که گرم لـ*ـب تکان نخورد خموشم

...
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست

به زندگانی من فرصت جوانی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

~ZaHrA~ · 5/12/24

b_a244 گفت:
به زندگانی من فرصت جوانی نیست

نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس

به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

..

همه به گریه ی ابر سیه گشودم چشم

moh@mad · 5/12/24

~ZaHrA~ گفت:
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست

..

همه به گریه ی ابر سیه گشودم چشم

در این افق که فروغی ز شادمانی نیست

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

b_a244 · 6/12/24

moh@mad گفت:
در این افق که فروغی ز شادمانی نیست

من حاصل عمر خود ندارم جز غم

در عشق، ز نیک و بد ندارم جز غم

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

~ZaHrA~ · 6/12/24

b_a244 گفت:
در عشق، ز نیک و بد ندارم جز غم

ای بس که نباشیم و جهان خواهد بود

نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛

بدون چتر تو از دست باران هم گریزانم

b_a244 · 6/12/24

~ZaHrA~ گفت:
نی نام زِ ما و نه نشان خواهد‌بود؛

بدون چتر تو از دست باران هم گریزانم

دگر این حنجره حتی برای خود نمیخواند

یاد می‌داری که با من جنگ در سر داشتی

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی