مشاعره با حرف د

moh@mad · 1/5/24

zariiiiiiiii گفت:
دل درد اشنا را در تو دیدم
تو می دانی خدا را در تو دیدم
نمی دانم که بی تو چیستم من
اگر روزی نباشی نیستم من
- هما میرافشار

در قفس هیچ نماند به جز از مشت پرم
که نمی ارزد هیچ بنشین پیش دل من بنشین

قدرم امروز بدان که بدام تو اسرم ای دوست
و خدا داند و تو از همه هستی خود

هما میر افشار

Mystery · 4/5/24

در وفای عشق تو مشهور و خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
در وفای عشق تو مشهور و خوبانم چو شمع
شب نشین کوی سربازان و رندانم چو شمع

در کار زمانه هر که بیکارتر است
از عاقبت کار خبردارتر است

از باده ی غفلت از غم دهر حزین
هشیارتر است هرکه سرشارتر است

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
در کار زمانه هر که بیکارتر است
از عاقبت کار خبردارتر است

از باده ی غفلت از غم دهر حزین
هشیارتر است هرکه سرشارتر است

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاده مسیرم که بمیرم

دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
دل می‌رود و دیده نمی‌شاید دوخت
چون زهد نباشد نتوان زرق فروخت

پروانهٔ مستمند را شمع نسوخت
آن سوخت که شمع را چنین می‌افروخت

در دل من دیگر شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
در دل من دیگر شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند، مگر دل نامهربان دوست

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
دردا و حسرتا که عنانم ز دست رفت
دستم نمی‌رسد که بگیرم عنان دوست

رنجور عشق دوست چنانم که هر که دید
رحمت کند، مگر دل نامهربان دوست

دیده اگر کور نئی گور ببین
این آتش پر فتنه و پر نور ببین

moh@mad · 5/5/24

Mystery گفت:
دیده اگر کور نئی گور ببین
این آتش پر فتنه و پر نور ببین

دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

Mystery · 5/5/24

moh@mad گفت:
دلم تا عشقباز آمد در او جز غم نمی‌بینم
دلی بی غم کجا جویم که در عالم نمی‌بینم

دمی با همدمی خرم ز جانم بر نمی‌آید
دمم با جان برآید چون که یک همدم نمی‌بینم

دم به دم و در همه دم از تو زنم دم
تا آن دم آخر که دم از سـ*ـینه بر آید

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر ممتاز

اخراج شده

کاربر ممتاز

اخراج شده

کاربر ممتاز

اخراج شده

کاربر ممتاز

اخراج شده

کاربر ممتاز

اخراج شده

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین