مشاعره با حرف ج

~FaryadTosi~ · 24/6/23

جان بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

moh@mad · 24/6/23

~FaryadTosi~ گفت:
جان بی جمالِ جانان میلِ جهان ندارد
هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد

جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست

Sh@bnam · 24/6/23

moh@mad گفت:
جایی که گذرگاه دل محزونست
آن جا دو هزار نیزه بالا خونست

لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند
مجنون داند که حال مجنون چونست

جمع ما جمع نباشد تو پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری حيران باشی
وحشی بافقی

moh@mad · 24/6/23

Sh@bnam گفت:
جمع ما جمع نباشد تو پریشان باشی
یاد حیرانی ما آری حيران باشی
وحشی بافقی

جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

Sh@bnam · 24/6/23

moh@mad گفت:
جان ریخته شد بر تو آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان جان را هله بنوازم

هر خون که ز من روید با خاک تو می گوید
با مهر تو همرنگم با عشق تو هنبازم

جدایی تا نباشد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را

moh@mad · 24/6/23

Sh@bnam گفت:
جدایی تا نباشد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داند بهای مومیایی را

جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...

Sh@bnam · 24/6/23

moh@mad گفت:
جهان بی عشق چیزی نیست جز تکرار یک تکرار
اگر جایی به حال خویش باید گریه کرد اینجاست

من این تکرار را چون سیلی امواج بر ساحل
تحمل می کنم هر چند جانکاه است و جانفرساست...

جانا، به خود نگاه کن و حال ما ببین
گر جان ندیده ای که جدا گردد از تنی

moh@mad · 25/6/23

Sh@bnam گفت:
جانا، به خود نگاه کن و حال ما ببین
گر جان ندیده ای که جدا گردد از تنی

جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

~NIKA~ · 6/7/23

moh@mad گفت:
جانا حدیث حسنت در داستان نگنجد
رمزی ز راز عشقت در صد زبان نگنجد

جولانگه جلالت در کوی دل نباشد
جلوه گه جمالت در چشم و جان نگنجد

جان ز تو جوش می‌کند
دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند
بی‌تو به سر نمیشود
‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‎

moh@mad · 6/7/23

Sea گفت:
جان ز تو جوش می‌کند
دل ز تو نوش می‌کند
عقل خروش می‌کند
بی‌تو به سر نمیشود
‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‎‌‌‎‎‌‌‎‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‎‎‌‌‎‌‌‍‌‎‌‌‎‎‌‎‌‌‎‎

جانا غم تو ز هرچه گویی بتر است
رنج دل و تاب تن و سوز جگر است

از هرچه خورند کم شود جز غم تو
تا بیشترش همی خورم بیشتر است

مولانا

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

دوستدار انجمن رمان ۹۸

کاربر ممتاز

کاربر فعال انجمن

کاربر ممتاز

کاربر فعال انجمن

کاربر ممتاز

کاربر فعال انجمن

کاربر ممتاز

مدیر آزمایشی تالار حقوق

کاربر ممتاز

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین