مشاعره با اشعار فروغ فرخزاد

parädox · 16/1/21

نوازش گفت:
تو به من دل نسپردی که چو آتش
پیکرت را ز آتش سوخته بودم
من که در مکتب رویایی زهره
رسم افسونگری آموخته بودم!

میشست کاکلی به لـ*ـب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

نوازش · 16/1/21

. MaHta . گفت:
میشست کاکلی به لـ*ـب آب نقره فام
آن بال های نازک زیبای خسته را

خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش
بر چهر روز روشنی دلکشی دوید

در دلم بود، که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم..

parädox · 21/1/21

moh@mad گفت:
ديدگان تو در قاب اندوه
سرد و خاموش خفته بودند
زودتر از تو ناگفته ها را
با زبان نگه گفته بودند

در بلور ظریف آوایم
لذتی ناشناس و رویا رنگ
آه گویی ز دخمه دل من روح شبگرد مه گذر کرده

parädox · 21/1/21

در خیالم ستاره ای پر نور
میدرخشد میان هاله راز
ناشناسی درون سـ*ـینه ی من
پنجه بر چنگ و رود میساید

moh@mad · 21/1/21

. MaHta . گفت:
همره نغمه های موزونش
گوییا بوی عود می آید
آه باور نمیکنم که مرا
با تو پیوستنی چنین باشد

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سـ*ـینه فشاندم

parädox · 21/1/21

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است

moh@mad · 21/1/21

. MaHta . گفت:
دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر
راز این حلقه که در چهره او
اینهمه تابش و رخشندگی است

تمام شب آنجا میان سـ*ـینه ی من
کسی ز نومیدی نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست کسی تو را می خواست

parädox · 21/1/21

moh@mad گفت:
تمام شب آنجا میان سـ*ـینه ی من
کسی ز نومیدی نفس نفس می زد
کسی به پا می خاست کسی تو را می خواست

تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من؟
گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من

parädox · 21/1/21

زهرا ادهمی گفت:
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز وشب درچشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا مرا

ای شب از رویای تو رنگین شده
سـ*ـینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش

نوازش · 21/1/21

زهرا ادهمی گفت:
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز وشب درچشم من راز مرا
گوش بر در می نهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا مرا

ای بهار، ای بهار افسونگر
من سراپا خیال او شده‌ام
در جنون تو رفته‌ام از خویش
شعر و فریاد و آرزو شده‌ام

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

اخراج شده

همراه رمان ۹۸

اخراج شده

اخراج شده

کاربر ممتاز

اخراج شده

کاربر ممتاز

اخراج شده

اخراج شده

همراه رمان ۹۸

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین