اخمهای لاریسا از نگرانی درهم میشود و زمزمه میکند:
- اگه ذوب یا دودش کنم، میافتیم پایین.
هامان دست لاریسا را میگیرد:
- چیزی نمیشه، سختتر از اینا رو پشت سر گذاشتیم.
لاریسا نگاهش میکند و لـ*ـبش را میجود و در دل میگوید:
- تو نمیدونی که بیشتر نگران تو هستم تا خودم.
هامان لبخندی به رویش میزند...