در راهرویی که به وسیلهی مشعلهای روی دیوار کمی روشن شده است و صدای پِچپِچ و نالهای از انتهای راهرو به گوش میرسید.
لاریسا با کنجکاوی به همان سمت میرود و از در چوبی رد شده و وارد اتاق کوچکی میشود. نگاهش به روی دختری میافتد که با لباسی حریر به رنگ سبز لجنی، پایین تـ*ـخت قدیمی زانو زده و دستان...