لاریسا رویش را از او برگردانده و با یک حرکت پیراهنش را از تنش خارج میکند. لبخند کوچکی میزند و میگوید:
- اولش دلخور شدم؛ ولی الان دیگه دلخور نیستم.
هامان لبخند میزند و پشت سر او ایستاده و دستانش روی شکم بدون پوشش لاریسا حلقه میشود و کنار گوشش زمزمه میکند:
- خوبه که دلخور نیستی.
شانه لاریسا...