رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
برگشتم و نگاش کردم. اونم برگشت و نگام کرد.
زل زد تو چشمام و سرش رو آورد جلو.
سرم رو تکیه دادم به شونهش که یهو کیان خندید.
سرم رو بلند کردم و نگاش کردم تا ببینم چشه:
- به چی میخندی تو؟
با خنده گفت:
- افسون یادته تو عمارت کامرانی بـ*ـو*سیدمت؟
بعد دوباره خندید. مشتی به بازوش زدم.
- کوفت به چی...
(افسون)
نور به چشمم خورد. انگار یه نفر پرده اتاقم و کشید.
چشمام رو آروم باز کردم، مامان بالای سرم بود:
- افسون پاشو ببینم، پاشو برو سر کارت.
به سختی بلند شدم و نشستم رو تـ*ـخت. مثلا قرار بود امروز رو مرخصی بگیرم نرم بیمارستان.
مامان اومد و کنارم رو تـ*ـخت نشست:
- چشمت چرا اینقدر باد کرده؟
ورم...
کسری لبخند ریزی زد:
- اميدوارم در آینده یکی وارد زندگیت بشه که لیاقتت رو داشته باشه!
همین که هانیه خواست جوابش رو بده صدای در اومد، یکی از مهمونا در خونه رو باز کرد و کیان اومد تو، انگار یکم گرفته بود!
کیان اومد و مستقیم کنار کسری نشست.
هانیه نتونست طاقت بیاره و ازش سوال کرد:
- حالت خوبه کیان؟...
#پارت_۶۸
همانطور که با دستانش خطوط فرضی میکشید نگاهش خیره لکههای خونی شد که روی سرامیک بود...
ردِ آنها را گرفت و رسید به مردی که با لبخندی کریح نگاهش میکرد...
همان مرد چشم آبی بود!
آرنجش را سپرِ سرش کرد و نمیخیز شد...چشمانش را محکم روی هم فشرد تا آن تصویر وحشتناکی که روبرویش بود محو شود...