رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت_شصتو نه
***
با نوازشای دستی روی صورتم چشمام رو باز کردم.
با دیدن صورت مهتابیه، مامان مهتابم از ته دل لبخندی زدم. انگار برای لحظه ای همه چیز رو فراموش کرده بودم. انگار دنیا خلاصه شده بود تو نگاه آروم مادرم.
کاش هنوز همون دختر زندونی تو عمارت بودم.
کاش هنوز شوق رفتن کنار اون دریاچهٔ بالای...
#پارت_شصتو هفت
یجوری شدم از دیدنش.
نزدیکم شد. روی زانوش سمتم خم شد. وباملایمت گفت:
-نترس منم. حسین ام.
مهربونی تو چشماش کمی از التهابم رو کم کرد.
همیشه همینطور بود. آروم و باملایمت. مثل یه فرشته!.
فرشته، من دیگه لیاقتت رو ندارم.
از اینکه نزدیکم بود کمی ترسیدم!
چرا؟ حسین که همچین آدمی نیست...
#پارت_شصتو شش
بی هدف و بی کس راه میرفتم.
تلو تلو میخوردم. پاهام رو بزور دنبال خودم میکشوندم.
حس میکردم هیچ دلیلی برای زندگی ندارم. از ته دلم دوستداشتم بمیرم. دیگه زندگی برام ارزشی نداشت.
یه جمله مدام تو ذهنم تکرار میشد.
"چطور تونست"
نمیدونستم کجابرم. چیکار کنم. فقط میرفتم. بیابون بود...
#پارت_شصتو پنج
اشکام بند نمیومد و همینطور که تقلا میکردم، التماسش میکردم:
-ولم کن. تورو خدا ولم کن. کاری باهام نداشته باش..
دوتا دستام رو گرفت. اشکام مثل بارون از گوشهٔ چشمام سرازیر میشد. خدا کمکم کن. علیرام چطور میتونی تااین حد پست باشی. قسم میخورم نمیبخشمت. هیچ وقت، هیچ وقت.
دستام رو...
#پارت_شصتو چهار
از بس جیغ و داد کشیده بودم گلوم میسوخت. با سر تفنگ زد تو سرم، درد بدی تو سرم پیچید. همه چی دور سرم میچرخید و چشمام بسته شد!
***
چشمام رو که باز کردم همه جا تاریك بود!. من کجام؟ چیشده؟ چه اتفاقی افتاده. همه چی مثل یه کابوس اومد جلوی چشمام. تازه داشتم علیرام رو باور میکردم...
#پارت_شصتو سه
نمیدونستم قراره چیکار کنه؟ برای چی من رو آوورده اینجا؟
چرا؟ اووف. منظورش چیه؟ چرا گفت "مجبورم" ؟!
یهو دستش رو دور بازوم گرفت. با تعجب حرکاتش رو دنبال میکردم. نی نی چشماش یجور عجیب بود! درکش نمیکردم!
زمزمه کرد:
-نتونستم کنار بیام
تا خواستم بپرسم:
-چ...
یهو پرتم کرد رو زمین...
#پارت_شصتو دو
چند روز گذشت. علیرام خیلی عجیب غریب شده بود!
تو صورتم نگاه نمیکرد. واضح ازم فرار میکرد! نمیدونم چیشده بود. هیچی نمیدونستم. ساعت 3بعدظهر بود. تواتاق نشسته بودم که علیرام اومد داخل. نمیدونم چرا انقدر رنگش پریده بود. سمتم اومد.
روبه روم وایساد. تو چشمام نگاه نمیکرد! تو چت...
#پارت_شصتو یک
*تمنا*
بانور خورشید چشمامو باز کردم. علیرم روی زمین سرجای من خوابیده بود ما دیوونه ایم، هیچ کدوم روتخت نمیخوابیم.
یهو صدای بغض دار رسام تو گوشم زنگ زد. نفسم گرفت. بالای سرش رو زانوهام نشستم چونم لرزید. دستای لرزونم رو سمت موهاش که روی پیشونیش پخش شده بود بردم. از حسی که داشتم...