رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...قول دیگران، ملکه عذابشان است.
چقدر همه دلسنگ شدند.
فقط خودشان را میبینند که از سوالات من خسته شدند.
من را نمیبینند که از خستگی جان میدهم؟
شاید چشمانشان بر روی حقیقت تلخ روزگارم بسته شده.
همه خسته شدند از سوالات پرتکرار من ..
و این سوالات پرتکرار چه بودند؟
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_هفده...
...مرهم پیدا نمیکرد.
آه...
آه که مرهم ذهن تسخیر شدهام، دو کلام سخن آرام بود.
دو کلام سخن مهربانانه ..
دو کلام سخنی که به من آرامش ببخشد.
اما امان از این آرزوی من ..
که نه تنها برآورد نشد، بلکه بدترش به سرم آمد.
مرهم ذهن بی افسار من، کتک های بیپایان بود.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_شانزده
#ثنا_قاسمی
...با بارش پنبه های سفید از اسمان بی کرانت، بدبختی های من نیز آغاز میشد.
هروقت از کرده خود پشیمان میشدم و به نماز پناه میبردم؛ سوالها و حرف های ابلیس بیشتر میشد.
اما باید جنگید.
نباید تسلیم شد.
مگر نه؟!
جنگ با شیطان، با خدا بودن است.
جنگ ما آغاز شد ...
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_پانزده
#ثنا_قاسمی
...وجدان اینکه اگر، من چیزی که در ذهنم است نگویم؛ همه در آتش خواهند سوخت.
و تنها با پرسیدن، حالم خوب میشد.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_چهارده
#ثنا_قاسمی
سخن نویسنده:
راستش من اومدم هرچی تو دلم بود نوشتم.
یعنی میتونم از کلمات قلنبه و بزرگ استفاده کنم اما بنظرم اونطور مخاطب نمیتونه حس بگیره.
دلنوشته...
...طعنه هایشان بود.
هیچکس حس نکرده که کسی که از وجودش است، برایش منت بگذارد.
چه کسی میدانست سوال های بیجای من؛ حتک حرمت میشود؟
اری ...
تو میدانستی ..!
تویِ ابلیس میدانستی ..!
تو رانده شده بودی و قصدت راندن من نیز بود ..!
هم از خدایم ...
هم از خانواده ام ..!
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_سیزده...
...پهن میکردم
منی که کار هایم در دست خود نبود.
منی که هر چه کردم، بخاطر آنها بود.
و این قدیسهای به نام مادر، چه میفهمید از ننگ کلمهای که همه و همه، به من ربط میدادند ..
آری ..خود او هیچوقت نمیگذاشت کسی به او این حرف را بزند.
ولی ...دلم را خود شِکاند!
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_دوازده
#ثنا_قاسمی
...او بودن، به من آسیب میرساند و دیگران را از آسیب دور میداشت.
آری ...تو خود را میخواهی یا خوشی خانواده و دیگران را؟
بگدار دعوایت کنند.
از سوال هایت خسته شوند.
از گیر هایت به جنون برسند
ولی کثیف نباشند! نجس نباشند! تو هرچه دیدی بگو !
شاید آنها ندیده باشند!
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_یازده...
...که ذهن خواهرش به یکباره، با شروع فصل زمستان باز از کار افتاده است!
که نبیند غم چشمان مرا که با گذشت روز ها، چه سخت میشود از این فرمانها اطاعت نکرد!
که نبیند در درونم، غوغاست ..
که اگر به حرف آن سیه روح که سکان دار ذهنم شده گوش ندهم، قطعا مرا خواهد کشت!
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_نُه
#ثنا_قاسمی
...بود. دلی که نمیتوانست ببیند دیگران درحالی که کاری نکردند، محکوم به بدبختی بشوند.
آری ..با خود میگفتم بگذار من درد و رنج بکشم ولی برای خانواده ام اتفاقی نیوفتد. همان اتفاقی که ابلیس بر سر من میآورد. همان دستور ها و حکم های او... مرا تا مرز آتش برزخ پیش برد.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_هفت...
...های کسی که حکم قدیسه برایم داشت، در ذهن کوچک و خردسالم شکل گرفته، و قانونی نگفته و نانوشته برایم شد :
- هرکاری او کرد تو بکن! هر سوالی داشتی از او بپرس! بلاخره مادر توست و تو میبایست سوال هایت را از او بپرسی.
اما من بودم که میدانستم این ها سوال نیستند ...
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_شش
#ثنا_قاسمی
...اینک روح من که از وجود خدا بود، آغشته به سیاهی ابلیس شده بود و این اتفاق، خواسته و تقصیر من نبود. سرچشمه این ریشه سیاهی که در وجودم پر و بال میگرفت، به زمان کودکیام برمیگشت. دخترکی که در فشار قرار داشت.
"فشاری از روی رگ وسواس"
داستان من نیز از اینجا آغاز شد.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_پنج...
...را تحت شعاع قرار خواهد داد. و من برای دیگران دل میسوزاندم. از ته قلبم ..چرا باید کار من زندگی دیگران را خراب سازد؟ و این دلیل مزخرف ذهن من بود که باعث میشد او بگوید که هرچه من گفتم را اگر انجام ندهی، دنیا را برایت خراب خواهم کرد. و منِ ساده، باور میکردم.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_چهار
#ثنا_قاسمی
کاش از عشق بود و شکست عشقی ..اما شکستی که من خورده بودم، خورده هایش در جای جای ذهنم فرو میرفتند و من فریاد میزدم. فریاد میزدم که بس کند. و او سرخوشانه پایش را روی تکه ای دیگر از شکسته های وجودم فشار میدهد.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_سه
#ثنا_قاسمی
...از او ندارد. حال نیز بر گوشه ای نشسته و زانوانم را زندانی دستان نحیفم کردم. سعی در آزادی ذهن بیگنـ*ـاه خود دارم. خسته از زود گذشتن. چقدر زود گذشت. اری ..لحظاتی که مالامال از خوشی بودند. زود گذشتند و باز، این سرمای مزخرف زمستان به من بدبختی هایم را خاطر نشان کرد.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_دو...
...صدای وهم برانگیز او که چندش وار میگوید و من..مجبور به اطاعت هستم. اطاعتی که هیچگاه نباید غیر دستور او بشود. وگرنه زمین و زمان را بر هم خواهد ریخت. قلبم را بر دهانم خواهد آورد. ریه هایم را سنگین خواهد کرد تا نتوانم نفس بکشم ...و باز زنگ اخطار به صدا در میاید.
#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_یک...