دل نوشته رگ وسواس | ثنا قاسمی کاربر انجمن رمان ۹۸

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 13/12/21

~ به نام یگانه خدای دلم ~

دلنوشته: رگ وسواس
ژانر: تراژدی_مذهبی
دلنویس: Telma
مقدمه:
تیزی برنده ایمان را برداشتم و بر روی رگ وسواسم وحشیانه کشیدم. خون های چرکین بی امان بر سر و روی او میریختند و او، وحشیانه فریاد میکشید و دردمند بر خود میپیچید. و من بلاخره بعد از ماه ها؛ از شر این صداهای بی تصویر خلاص شدم‌.

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 13/12/21

چه کسی میداند از حرف های ذهنم؟ چه کسی میداند از صدای وهم برانگیز او که چندش وار میگوید و من..مجبور به اطاعت هستم. اطاعتی که هیچ‌گاه نباید غیر دستور او بشود. وگرنه زمین و زمان را بر هم خواهد ریخت. قلبم را بر دهانم خواهد آورد. ریه هایم را سنگین خواهد کرد تا نتوانم نفس بکشم ...و باز زنگ اخطار به صدا در میاید.

#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_یک
#ثنا_قاسمی

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

زنگ اخطار، یعنی مرگ.. شاید خود مرگ نباشد اما دست کمی از او ندارد. حال نیز بر گوشه ای نشسته و زانوانم را زندانی دستان نحیفم کردم. سعی در آزادی ذهن بی‌گنـ*ـاه خود دارم. خسته از زود گذشتن. چقدر زود گذشت. اری ..لحظاتی که مالامال از خوشی بودند. زود گذشتند و باز، این سرمای مزخرف زمستان به من بدبختی هایم را خاطر نشان کرد.

#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_دو
#ثنا_قاسمی

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

کاش از عشق بود و شکست عشقی ..اما شکستی که من خورده بودم، خورده هایش در جای جای ذهنم فرو میرفتند و من فریاد میزدم. فریاد میزدم که بس کند. و او سرخوشانه پایش را روی تکه ای دیگر از شکسته های وجودم فشار میدهد.

#دلنوشته_رگ_وسواس
#پارت_سه
#ثنا_قاسمی

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

اما دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. از جان و حیات من چه میخواست؟ چرا معنی زندگی را از من دور ساخته بود؟ چرا تمام و کمال فکرم را در دستان نجس و زمخت خود به افسار گرفته بود؟ میگفت خوبی مرا میخواهد. میگفت کار های من زندگی دیگران را تحت شعاع قرار خواهد داد. و من برای دیگران دل میسوزاندم. از ته قلبم ..چرا باید کار...

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

چقدر کور و دل‌نازک بودم. نمیخواستم از او اطاعت کنم.
خداوند اورا رانده بود و حال او داشت بر تمام ذهن من حکومت میکرد. منی که سعی در این داشتم حکومت ذهنم را به خدایی که از روحش در من دمیده بود بسپارم. و اینک روح من که از وجود خدا بود، آغشته به سیاهی ابلیس شده بود و این اتفاق،...

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

دیگران از من دل‌سرد شده بودند. کسی نبود که کنارم بنشیند و دلیل رفتار هایم را بپرسد تا برایش شرح دهم. به ولله که شده بود اگر کلمه ای گفته میشد، میماندم تا سنگینی حرف های ابلیس بر گلویم جاخوش کند، اما باز صدای هوار هوار در خانه‌مان نپیچد. هرکلمه ای که میگفت، آینه‌ی دِقی برای من میشد. و من...

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

با تکان خوردن پرده زرشکی رنگ اتاقم، اتاقی که در آن محبوس بودم، باز به یاد آوردم حرف های گزنده‌ی او را.
حرف هایی که قلبم را به آتش میکشید. خانه‌مان را غرق از دعوا و داد هوار میکرد و تن مرا، خونین و زخم خورده میساخت....

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 14/12/21

چقدر سخت است تمام ثانیه های زندگی‌ات، بر این پایه بچرخد که تو خواب بخواهی ..
چه کسی که سرشار از خوشی‌ست خواب میخواهد؟
اما کسی که به درد من دچار است ..خوشی ندارد. همانند چشمه‌ای جوشان اشک میریزد و طلب...

᭄⌬෴ثــنا قاسـمی෴⌬᭄ · 15/12/21

با چشمانی به رنگ خون و خیسی خیابانی که برف هایش تازه اب شده بود، به برادر کوچکم خیره شدم.
چقدر سخت است تمام توانت به یکباره به بیراهه برود و تو در دوراهی بمانی ..
کسی از این دو راهی خبر ندارد....

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

به نظر شما دلنوشته چطور است؟ چون اولین دلنوشته من هست هر انتقادی بگید خوشحال میشم.

خوبه

میتونه بهتر باشه

حسی ازش نمیگیرم

اصلا خوب نیست

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین