خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

Usage for hash tag: رمان_هپنوس

  1. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...حس بدی داشت که نمی‌توانست به مردمی که در اطرافش در حال خنده و شادی بودند توجه کند. او فقط مسیر جلویش را می‌دید. با تغییر مسیر کشیده شدنش نگاهش را از جلو گرفت و به صورت خاله‌اش دوخت. این عجیب بود که خاله‌اش نیز مثل او سکوت کرده بودد؛ انگار او نیز حس بدی را از این فضا گرفته بود‌. #رمان_هپنوس...
  2. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...شد. او ترسیده بود. ترسیده از اینکه با اتفاق جدید رو‌به‌رو شود. با مرگ جدیدی! او سعی می‌کرد خود را با حرف‌هایی مثل اینکه این یک توهم بیش نیست و راه همیشه همین بود قانع کنند، اما اون نمی‌توانست خودش را گول بزند بعد از سه سال او خوب راه را حفظ کرده بود و این راه آن راه نبود. #رمان_هپنوس #meysa
  3. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...را برای تو می‌خواهد‌. اما انسان همیشه بهترین چیزی نیست که میخواهد اوقاتی او فقط به یک بـ*ـغل نیاز دارد تا در آن خالی شود پخش کند کسی پشت سر او هست. آن نفر برای دخترک مادربزرگش بود اما الان او کسی را به جز خاله‌اش نداشت و شاید او کمی از این وابستگی نسبت به خاله‌اش هراس داشت... . #رمان_هپنوس #meysa
  4. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...نمایه خونه هیچ تغییر نکرده بود. هنوز همان خانه سه سال پیش بود اما بدون صاحب اصلی آن... . الان چشم‌های خاله دخترک نیز خیس بود. کاش میشد بعد این سه سالی که گذشت راحت بگذره؛ اما دست او نبود او مادرش را از دست داده بود. هر بار که وارد این خانه میشد حس می‌کرد مادرش را می‌بیند... . #رمان_هپنوس #meysa
  5. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...زمین مانع کامل چرخیدن او و پناه بردنش به آ*غو*ش خاله‌اش میشد. خاله‌اش که دید حرف زدن نتیجه‌ای نداشت خودش پیش قدم شد و با آوردن یک نردبون از پشت باغچه کوچک حیاط که پر از گل‌های قرمز بود به لینا نزدیک‌تر شد. لینا دیگر می‌توانست راحت در آ*غو*ش خاله‌اش جا بگیرد؛ اما او تردید داشت... #رمان_هپنوس #meysa
  6. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...- من خوبم عزیزم نگران نباش. صدای پر محبت اما خشدار پیرزن که بعد از آب خوردن سرفه‌اش کمتر نشده بود دل هر شنونده‌ای را به درد می‌آورد. میز آن‌ها برخلاف میز‌ دخترک و خاله‌اش که ترکیبی از سفید و طلایی بود، ترکیبی از قهوه‌ای و سفید بود؛ اما الان قسمت سفید آن آغشته به خون بود... . #رمان_هپنوس #meysa
  7. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...بود داشته باشد. نگاه کلافه‌اش را پایین آورد؛ گردنش از خیره نگاه کردن به اسم آن و تلاش کور کورانه درد گرفته بود. - اگه همین الان پیدا نشی قول نمیدم ماشین رو قفل نکنم. او با شنیدن این جمله با ذوق و تعصب کودکانه خود زود در ماشین را باز کرد و بی‌ملاحضه در را بست و سمت خاله‌اش دوید. #رمان_هپنوس...
  8. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...خاله‌اش حرکتی کرد. او هول شده دستش را از زیر دست لینا خارج کرد و با گذاشت آن روی دندنه دخترک را از فکر کردن به اینکه چرا دستش را برداشته بود درور کرد. - چیزی نیست، حتما از اینه که وقتی از پله ها پایین می‌یومدم اون ها رو روی نرده سرد گذاشت هست. ولی دست های او خیلی سرد بود... . #رمان_هپنوس #meysa
  9. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...کنم؟ او نگاهش را از من دزدید و برای بار آخر دستی به موهای خرماییش که از زیر شال سیاهش پیدا بود کشید و بدون نگاه کردن به من از اتاق خارج شد فک کنم قهر کرد بود اما من نمی‌توانستنم به آن فکر کنم در آن لحظه نگاه من روی نخ لباسش طوسیش که به لبه تیز تـ*ـخت گیر کرده بود قانع مانده بود. #رمان_هپنوس...
  10. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...زیرا می‌دانستم که آنها دست خودم نبوده ، نیستند و نخواهند بودو فکر کردن به این ها تنها باعث آزار خودم بود. فکر میکردم مدتی طول بکشد تا فکرم از آن فکر ها دور شود اما با صدای در نگاهم منحرف شد و قامت مادرم دیدگاهم را پر کرد. - نمی‌دونم با تو چکار کنم دختر که همه رو فراری میدی... . #رمان_هپنوس...
  11. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...چشم‌هایش را دوباره باز کند. او میترسید صحنه‌ی جلو رویش را ببند؛ او سعی می‌کرد فرار کند. به‌جای باز کردن چشم‌هایش سعی کرد دستش را تکان دهداما با حس کردن مایعی در زیر دست‌هایش ناخودآگاه چشم‌هایش باز شد. با باز شدن چشم‌ هایش، یک جفت خیس در مقابل خودش دید. یک جفت چشم میشی خیس... . #رمان_هپنوس #meysa
  12. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...قدم برداشت و توجه‌ی به سردی بیش از حد کاشی‌های زیر پایش نکرد. همان که به مادربزرگش رسید خود را در بـ*ـغلش پرت کرد. از نگاه مادربزرگ میشد فهمید که نمی‌خواست درباره موضوع صحبت کند و لینا نیز اصراری برای فهمیدن نکرد. ای کاش دخترک آنچه که مادربزرگش حس‌ کرده بود را می‌دانست... . #رمان_هپنوس #meysa
  13. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...باور نداشت اما سعی کرد از نزدیک ببیند . او سعی کرد قدمی به سمت آن در ابی رنگ قدیمی بر دارد، اما روحش ساکن در جایش ایستاده بود. روحی که هر با گذشتن هر لحظه فشار بیشتری بهش وارد شده بود. او نمی‌توانست کاری برای مادربزرگش کند. او نمی‌توانست مادربزرگ در حال مرگش را نجات دهد... . #رمان_هپنوس #meysa
  14. Meysa

    ✺اختصاصی هوپنوس | Meysa کاربر انجمن رمان ۹۸

    ...نظر قدی نسبتاً کوتاه بود موجودی کاملا بـ*ـغلی بود و راحت جا می‌شد. او کمی از حرف مادربزرگش ناراحت بود اما کم طاقت تر از آن بود که با انسان روبه‌رویش با آن چشم‌ها که همانند چشم‌های او میشی و پر از معصومیت بودند قهر کند. برای خیلی‌ها این وابستگی‌اش نسبت به مادربزرگش عجیب بود... . #رمان_هپنوس #meysa
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا