رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_8
فکر و باور به این حقیقت به نبود رضا، آشفته اش می کرد؛چهره همیشه مهربان با آن لبخند کنج لبیش لحظه ای در پس چشمانش دور نمی شد.
در زمانه ای که همه گرگ بودند او مردانه یاور تنهایی و بی پناهیشان مانده بود و نگذاشت لحظه ای، نبود مرد خانه حس شود.
***
قاب عکس برروی دیوار با...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_6
چند قدمی از خانه مهلا دور نشده بود که خالد با آن قد متوسط وشکمی که رو به چاقی می رفت،صد راهش شد وبا چشمان قهوه ای تلخ اش به ساره خیره شد وگفت:
-به به...ساره خانم! چه عجب ما شما را زیارت کردیم..
ساره با چشمانی که ، ترس را می شد از آن دید،با عجله وبا لحنی محکم همراه با...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_5
هنوز چند قدمی از مغازه دور نشده بودند که ابراهیم پسرعموی مهلا روبه رویشان حاضر شد!
ساره فورا سر به زیر انداخت وبه راه خود ادامه داد اما مهلا از شک دیدن ابراهیم همانجا ثابت مانده بود وبه همسرش ابراهیم که جوانی تنومند،خوش سیما وبا چشمانی قهوه با موهایی خرمایی بود، خیره...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_4
عمو کریم با کمی تعلل گفت:
-شکر الحمدالله هم من خوبم هم زن عموت وهم سامره وهم...ابراهیم!
مهلا باشنیدن اسم ابراهیم دلش لرزید وبا خجالت سربه زیر انداخت!
عمو کریم با دیدن این روی برادرزاده اش لبخندی زدو گفت:
-خب بابا جان بگو ببینم چی شده اومدی پیش من؟!
مهلا بعد از چند دقیقه...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_3
پس از گذشت کوچه پس کوچه ها به بازار رسیدند.
ساره به سمت سبزی فروشی عمواکبر رفت و سپس رو به گفت:
-سلام عامو اکبر ،یه دو کیلو سبزی تازه مخصوص قلیه ماهی بدین بیزحمت.
عمو اکبر دستی به ریش سفیداش کشید وبا مهربانی روبه او گفت:
-سلام بابا جان! باشه چشم دخترم!
و بعداز چند دقیقه...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_2
بعد از رسیدن به آشپزخانه با شادمانی رو به ننه گلاب گفت:
-سلام ننه گلاب،صبحت بخیر!
بفرما اینم نونی که خواسته بودین.
و سپس نان را به دست ننه گلاب داد.
ساره سفره صورتی رنگ همراه با گل های ریز بنفش را از کشوی کابینت بیرون آورد وآن را در وسط ایوان خانه پهن کرد، ننه گلاب نان...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_1
موج ها گاه آرام گاه پرتلاطم خود را به به سوی ساحل می رسانند...
خورشید بابخشندگی پرتوهای طلائی رنگ خود را برهمگان می بخشد....
آسمان رخت تیره ی خود را کنار می زند و جامه آبی رنگ برتن می کند...
باصدای ظریف مهلا نگاهش را از دفتر نقاشی پروردگار می گیرد.
-ساره..ساره، جایی...