رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...احساس های خوب زدود...
کاری نمیتوانم برای نبودت انجام دهم، جر آنکه بنشینم کمی از از حالم بنویسم، حالی که دلیل خوب شدنش فقط و فقط حضور تو میتواند باشد!
میدانم که به پایان این انتظار چیزی نمانده است، اما من تا به پایان این انتظار، سخت دلتنگت خواهم ماند...
#حنانه_سادات_هاشمی
#دلنوشته_عشق_مرده
#دلنوشته_عشق_مرده
#حنانه_سادات_هاشمی
آنقدر حال دلم آشوبناک است؛ که جز خدا کسی آن را درک نمیکند.
آخر به کدامین گنـ*ـاه سهم من از زندگی باید درد باش و درد؟!
مگر نمی گویند که بعد از هر سختی آسانیست؟!
پس چرا برای من همیشه بعد از هر سختی،بازهم سختیست؟!
گویی که همهی حالهای بد، از همان کودکی با من آجین...
#دلنوشته_عشق_مرده
#حنانه_سادات_هاشمی
چون موجی سرگردان در خودم میخروشم،
گهی خشمگین و گهی آرام میگذرم از همه چیز و همه جا...
دلم میخواهد دریا باشم! نه همچو دریا...
تلاطم کنم وتو را در خود غرق کنم...
به گونه ای غرق کنم، که یکی شویم...
یکی شویم، میان امواج و بخروشیم و بی رحم باشیم...
گاهی طوفانی...
#دلنوشته_عشق_مرده
#حنانه_سادات_هاشمی
سردی هوا را از عمق جانم احساس میکنم، اما درد عشقت بیش از اینها در عمق جانم ریشه دوانده است...
بازهم به عکست خیره میشوم چشمانت مثل همیشه نیست در آن غمی بزرگ نهفته است...
خانه همچو قلبم سرد و بی روح است گویی که دلم هم همچو تو مرده است...
من زنده نیست... من...
...فراموشت نکنم و کنارت بمانم...
حال چه شد؟ به همین زودی قولت را به فراموشی سپردی.
اشک در چشمانم حلقه زده و بغض، حاکم گلویم شده است.
و تو هم که، سالهاست پادشاه قلبم شده ای!
اما افسوس که من ملکه قلب تو نیستم... و نخواهم بود.
ای کاش عشق بمیرد و مرا اینگونه نبیند...
#دلنوشته_عشق_مرده...
#عشق_مرده
#حنانه_سادات_هاشمی
ای کاش می شد، بازهم با تو بودن را احساس کرد!
کنارت نشت و با تو سخن گفت!
ای کاش می شد، بازهم با تو قدم زد، گذشته ها را مرور کرد و آنها را از نو ساخت...
ای کاش می شد، بازهم به تو خیره شد،چیزی نگویی و فقط خیره شد!
ای کاش می شد بازهم روزهای خوب را باز گرداند. و آنهارا...
#عشق_مرده
#حنانه_سادات_هاشمی
سرما را تا مغز و استخوانم احساس میکنم. اما بدون تو اینها اهمیتی ندارد...
فکرم دوباره به آن روزها بر میگردد، که باهم در اینجا قدم میزدیم...
اما چند سالیست که تو نیستی و اینجا تنها قدم میزنم...
آن روز هم همچو امروز خیابان برفی بود و لغزنده!
اما من با تو سردی هوا را...
...هم همچو امروز بارانی بود...
هوا گرگ و میش است؛ اما من هنوز در آن غروب مانده ام گویی زمان هم به مانند تو،برای من متوقف شده است...
تو گفتی: باهم پیر میشویم، اما من بدون تو پیر شدم.
من در همان روزی که تو رفتی پیر شدم....
آری من در اوج جوانیم در فراغ تو پیر شدم...
#دلنوشته_عشق_مرده
#حنانه_سادات_هاشمی