رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت10
حسابی کار کردیم. آسمون کم کم تاریک شد. خدمه وسایلشون رو آماده میکردن، تا به محل استراحت برن. مطبخ از آدم ها خالی شد. اون مرد، دوباره دربارهی کارها به هوردیس گوشزد میکرد. وقتی غر زدن هاش تموم شد، رفت. آستینهای لباسم رو نمایشی بالا زدم.
- خب، بیا زود تمومش کنیم، تا زودتر برای استراحت...
#بالیشکسته
#پارت10
از پنجره به بیرون خیره شدم.
دست روی دست گذاشتن سپردن به سرنوشت شوم کار حماقت آوری می تونه باشه
من تا این جای کار بی پناه ترین آدم بودم.
نه غم ها تمومی داره نه دردهایی که یکی پس از دیگری مثل سیلاب بهم سیلی می زنه
درست در وسط باتلاقی گیر کردم که گیج تر از همیشه هم
به پایین خیره...
#پارت10
- خوب نیست پشت سر کسی که غیر عمد باعث ناراحتی شما شده اینجوری بد وبیرا بگید.
حضور اردلان رو به کل فراموش کردم ولی با حرفی که زد به این پیبردم که اونی که نرجس درموردش حرف میزد، اردلانه.
خندم گرفته بود ولی با این حال رو کردم سمت اردلان و گفتم:
- پس کار تو بود.
چهرهاش رو مظلوم کرد و...
به محض وارد شدنام همه با ترس بلند شدن و با من من گفتن:
- سلام خانوم.
لبخندی زدم و با گرمی جوابشونرو دادم با همون لبخندام گفتم:
-کمکی هست من بتونم انجام بدم؟ یکی از خانوم های اونجا که بهش میخورد چهل ساله باشه، اومد جلو و گفت:
-این چه حرفیه خانوم، شما رو چه به مطبخ. خودمون انجام میدیم
-مگه من...
#سماع_کبود
#پارت10
(به قلم ریحانهرادفر)
با صدای برخورد کفشهای فردی به سنگهای مرمرینِ تراس بزرگ عمارت تارخ فشار دستانش را به دور نردههای سنگی بیشتر میکند. از نوع راه رفتن و صدای قدمهایش تشخیص میداد که تارخ پا به خلوتاش گذاشته باشد.
بدون آنکه سرش را باز بهسوی او باز گرداند به طبیعت...
#نبض_سرنوشت
#پارت10
زیر نگاه خیرش اذیت بودم تا بالاخره به حرف اومد و گفت:
-احمدی راست میگفت شباهت زیادی به مادرت داری، بشین.
آروم نشستم و منتظر بهش چشم دوختم.
پوزخندی زد و گفت: واسه احمدی که خوب حرف میزدی چرا الان لال مونی گرفتی؟
خب برخورد اول به نظرم زیادی داره تند میره!
-فکر کنم شما با من...
سلااام. من بعد از مدتها با سبدی از عذرخواهی برگشتم.
امشب چند تا پست به جبران این مدت داریم.
با نظراتتون بهم انگیزه بدین.
#پارت10
***
بهار
آرام به سمتش رفتم، روبهرویش ایستادم و با دلخوری در چشمانش خیره شدم:
-سفرت بی خطر! فقط یه جوری برو که یادم بره تو باعث شدی مرگ رو ترجیح بده!
با ابروهایی...