رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت18
پلکهایش را محکم برهم فشرد و اشکهای پشتشان را با نفس عمیقی به اعماق کاسهی چشمش راند. دلش عمیقاً برای وقت گذراندن با هامان تنگ شده بود. برای خندهها و شوخیهایش، برای وقتهایی که با حرفهایش حالش را خوب میکرد.
لحظهی مرگش را هیچگاه نتوانسته بود فراموش کند. همان وقتی که تیری درست از...
به سمت مرد میچرخد و با لبخند تشکر میکند. مرد بعد از اطمینان یافتن از آنکه جایم امن است، میرود.
با رفتن مرد اخمهای مادرم درهم میشود و با خشم نگاهم میکند:
- مگه نگفتم به غریبهها اعتماد نکن؟ هان؟ ممکن بود دزد باشه و تو رو با خودش ببره.
لرزی از این همه خشم او، بر بدنم نشست و باعث شد باز بغض...
#پارت18
سموئل :
هنوز روی گل ها نشسته بودم و به اون دوتا نگاه کردم!
انگار خواهر و برادر بودن چون جفتشون مثل هم بودن ولی انگار این پسره با موهای سفیدش شیطون تر بود.
تله ی خرگوش رو آماده کردن بعد اومدن سمت جنگل و جایی که من نشسته بودم نشستن.
اونا منو نمی دیدن !
این جنگل خیلی سر سبز عجیب انگار قبلا...
#نبض_سرنوشت
#پارت18
تمام حواسم رو به مسیر میدم.
نمیدونم راه از همیشه تاریکتره یا من اینجوری فکر میکنم!
ماشین ها یکی یکی از هم، سبقت میگیرن.
انگار دوتاشون باهم هستن، که نمیذارن جلوتر از اونها حرکت کنم.
عصبی دندون قروچهای میکنم و دنده رو عوض میکنم.
میذارم همین جوری ادامه بدن. جلوتر...
#پارت18
تا چهره متفکرم را دید، نشست داخل ماشین و گفت:
- خوشگل شدم؟
نگاهم را دقیقتر بهش دوختم. دستش را روی شانهام گذاشت و تکانم داد.
- هوی با توامها.. میگم خوشگل شدم؟
لبخندی روی لـ*ـبهایم جان گرفت.
- خوشگل شدی؟ جیگر شدی.
خندید و با لودگی گفت:
- اوهاوه یا ابالفضل! تری یه زنگ بزن آمبولانس پشت...