رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#پارت9
گیج و حیرون به جلو نگاه میکردم. باورم نمیشد، من واقعاً خواب نیستم. دوتا دختر به طرف من اومدن، یکی از دخترها با لبخند دستش رو به سمت من گرفت. واکنشی نشون ندادم، اون هم دوباره جلوتر اومد. اینبار دست من رو گرفت. با همون لبخند شروع به صحبت کرد.
- بانو! با من همراه شوید. من اینجا را به شما...
#بالیشکسته
#پارت9
دیدم عموی ارمغان روی مبل نشسته داره سیگار می کشه بادیدن من سیگارش رو خاموش کرد.گفت:
-خب؟
-هه! توی شوک الکتریکی نیاز به تخلیه صد درصد فوری داره از درد تو خودش مچاله شده
-آها دریافتم دختر حاج حشمت!
دردهاش که چیزی نیست. گاهی وقتا نیاز که درد و لمس کنه تا حد وحدود خودش رو و...
#پارت9
بالاخره زمان افتتاح نمایشگاه رسید؛ از بین تابلوهام فقط یکیشون میره تو نمایشگاه و دوتای دیگه، که چهره مرد جوان و پیرمرد غمگین بود تو بزرگترین پاساژ تهران نصب میشن.
صبح شش ربعکم از خواب بیدار شدم.
لباس ورزشی رو تنم کردم و به سمت اتاق ورزش قدم گذاشتم، بعد اینکه با حرکات کششی خودم رو گرم...
#پارت9
خدایا اخه چرا من؟من مگه چیکار کرده بودم که اینطوری خوردم میکردن؟! نگاهی به ساعت چوبیِ روی دیوار کردم که ساعت سه رو نشون میداد. بلند شدم و لباسم رو با سختی دراوردم! صورتم که بخاطر گریه هام سیاه شده بود رو شستم و روی تـ*ـخت نشستم. اینم از بهترین شبهای عمرم، هه!
به پهلو دراز کشیدم و از در...
#پارت9
جیک :
تلفنش رو از دفتر برداشته بودم یه لبخند زدم ،از دزدی خوشم نمی اومد اما از تلافی چرا !
بخاطر سلنا جریمه شده بودم پس باید یه جوری جبران می کردم .
سلنا داشت می اومد طرفم ،مثل اونایی که کشتی هاشون غرق شده بهم نگاه می کرد .
بهش گفتم :
_ ظرف ها تموم شد؟
_ آره ولی الان اومدم تلفنم رو پس...
#پارت9
از پارکینگ که بیرون آمدیم، هرسه نفسهایمان را با صدا بیرون دادیم.
چکامه درحالی که نفس تازه میکرد گفت:
- قلبم داشت ایست میکرد.
و در حالی که با دستش بر روی دست دیگرش میکوفت خطاب به آتوسا آرام گفت:
- وای خدا مرگم، زدی کتف کریمی رو شکستی دختر؛ نره ازت شکایت کنه؟!
آتوسا خندید:
- خدانکنه،...