رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
...سخنانی که شاید برای شما هم ارزشی نداشت.
من عادت کردهام دگر، برای هرکه دردو دل کردم، مرا دیوانه خواندو از دل کوچکم رد شد.
دل من، چو زندانی است که پر از چوب خطهای زندانیان شده.
هرکه پابردلم گذاشت، انتظار رفتن را میکشید.
نمیدانم آنهاعابربودند، یا قلب من مهمان خانه بود.
#پیدایپنهان
#فاطمهقاسمی
خدایا!
من تا الان، به امید چوب تو، به دهنم قفل سکوت زده و کلید را در رود دجله گم کردهام.
گرنه این دنیا ارزش سکوت کردن را ندارد؛ حتی وقتی جواب ابلهان باشد.
#پیدایپنهان
#فاطمهقاسمی
نباید خندهها و شادیمان وابسته به سخن مردم باشد.
قصدشان مجهول است حرفهایشان معلوم.
خوبی میکنیم، بد میشوند.
بد باشیم، بدتر میشوند.
میمانیم، سر باریم و مانع خوشی هایشان.
راه رفتن را که پیش میگیریم، مجرم میشویم.
خدایا به راستی در ذهن بندههایت چه میگذرد؟!
#پیدایپنهان
#فاطمهقاسمی
...جادهها روی دوش مینهند. جادههای که هرسال این موقع، زائران را روی دوش مینهادند.
پدرجان امسال، خبری نیست ازهیچ جادهای، هیج زائری به مقصد کربلا قدم برنمیدارد.
امسال درخانه باید گریست، نه به حال حسین، به حال دوست داران حسین، که امسال هوای حرم کرده اندو، حسین را ندارند.!
#پیدایپنهان...
...میخشکد.
همان وقتی که صدای قهقههات گوش دنیا را کر میکند؛ چیزی در گوشه کنار قلبت بیصدا میشکند.
و هیچ راهی نیست تا دردت را ثابت کنیی.
#پیدایپنهان
#فاطمهقاسمی
************************
امیدوارم از دلنوشته های من خوشتون بیاد.
اگر نظری، پیشنهادی، انتقادی داشتید. خوشحال میشم توی پروفایلم بهم...
...آرام کوله بارش را برداشت و رفت.
خیلی ها وقتی دورشان شلوغ شد. خودشان را گم میکنند.
یادشان نمی آید که بودند و با چه کس این شده اند.
اگر بزرگ ترین عالم بشوی.بازهم کوچکی در کنار مادرت. مادری که همه جان و تنش، جوانیش را صرف تو کرد و فقط یک داد و اخم از تو نصیبش شد.
#دلنوشته_رویای_ندیدنت...
...دست به دیوار رفت.
دور شد. دورتر..خواستم صدایش کنم. اما فریادم در گلو خفه شده بود.
بغض امانم نمیداد.
پیرمرد رفت. خدا میداند کجاست. شاید لباس تنش راهم برده باشند.
شاید بدنش را انسان های گرگ نما دریده باشند.
اما....
کسی چه میداند؟
شاید آه پیرمرد دنیا را گرفت.
#دلنوشته-رویای-ندیدنت
#فاطمهقاسمی
...باقی مانده و از ابروهای کمانیم فقط جای خالی...
چشمانم دگر سوی ندارد.
نفسم تلاشی برای بیرون آمدن از گلویم نمیکند.
میدانی من مرگم را وقتی باور کردم که، دگر بوی نم خاک را دوست نداشتم.
دگر از خاک بدم می آید. آری از وقتی که تو را در آ*غو*شش گرفت و دگر به من پس نداد.
#دلنوشته_رویای_ندیدنت
#فاطمهقاسمی
...گرم داری؟
نکند یادت برود شال گردنت را دور گردنت ببندی...
میدانی...توکه رفتی من مردم...
دیگر کسی به فکر لباس تنم نیست. دیگر خبری از خنده کردن نیست. دیگه دستها و نوازش تو نیست.
دوباره اشک هایم سرازیر شد.
بازهم من بودمو، ربان مشکی گوشهی عکست که خفه ام میکرد.
#دلنوشته_رویای_ندیدنت
#فاطمهقاسمی