رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#تاب_رخ_او
#پارت_1
«دانای کل»
در سرش غوغایی برپا بود که حتی اطرافیانش تصور هم نمیکردند. زندگیاش به یکباره رنگ غم گرفته بود و مقصر تمامی اتفاقات کسی نبود جز خودش.
آمده بود تا اعصابش کمی آرام گیرد. اما، به محض رسیدنش به شمال قوم مغول به خانهاش حمله کرده بودند.
او مریم را دوست داشت چطور...
#پارت_1
دود عود سیگارش رو به محکمی تو هوا به رقص درآورد.
طرف مقابل، اصلاً به این فکر نمیکرد که شاید فردی از این کارش آزرده بشه!
اخمهام رو درهم کشیدم و لـ*ـبهای سرخم رو تر کردم.
سرم رو بالا گرفتم و حق به جانب پا روی پا گذاشتم و خیلی جدی و تخس گفتم:
- خیلی ببخشید، بنده اینجا حضور ظاهری دارم...
#پارت_1
- یک، دو، سه
قدمهایش را میشمارد. دخترک در هوای گرگ و میش و مه گرفتگی غلیظ، گم شده است. حسی توأم از خستگی، دلهره، ترس یا سردرگمی در وجودش رخنه کرده. به کدامین سو باید رفت؟ از کدام طرف؟ ناآگاه از مکان و زمان، فارق و آسودهخاطر قدم میزند. جلویش را نمیتواند ببیند و این ترس او را بیشتر...
﷽
#انقلاب_عاشقی
#پارت_1
موج ها گاه آرام گاه پرتلاطم خود را به به سوی ساحل می رسانند...
خورشید بابخشندگی پرتوهای طلائی رنگ خود را برهمگان می بخشد....
آسمان رخت تیره ی خود را کنار می زند و جامه آبی رنگ برتن می کند...
باصدای ظریف مهلا نگاهش را از دفتر نقاشی پروردگار می گیرد.
-ساره..ساره، جایی...
#سودای_شقایق_ها
#پارت_1
کاش قبل از اینکه لیوان پر آبمیوه را روی پیراهن سفید و ماکدارش خالی میکردم، به اینجای کار یعنی اخراج شدنم فکر میکردم. کمی طول کشید تا از شوک حرفهایش در بیام.
با صدای بلند و حق به جانبی فریاد کشیدم:
- گور پدر کار. چه بهتر! اینطوری زودتر من فراموشت میکنم.
کوتاه نیامد و...
#دلهای_شکسته
#پارت_1
شیشهی اتومبیل را پایین کشیدم و با بیتفاوتی به مردمی که برای عید خرید میکردند، نگاه کردم.
پسر بچهی کوچکی که از بابت افتادن آبمیوهاش،گریه میکرد، انگار تمام غم و غصهاش در این دنیا فقط آبمیوهای بود که دیگر وجود نداشت.
کاش بر میگشتم به دوران خوش کودکی، به دورانی که...
#پارت_1
** اردیبهشت ماه سال 1400 **
سرگیجه داشتم، دنيا دور سرم میچرخيد و چشمانم سیاهی میرفت...
زانوانم تحمل وزنم را نداشتند... چند لحظه بعد پاهایم سست شد و زمين افتادم.
موزاییک های شیری رنگ و خونی که روی زمین ریخته شده بود ان روز را ، ان کابوس کذایی را ، باری دیگر یادم اورد...
(مهر ماه...
#سماعکبود
#پارت_1
به قلم الناز
ماهرانه قدمهایش را برمیداشت، با هر چرخش بدنش گویا نت عشق را مینوازید.
با هر حرکتش هر دوازده لایۀ تورهای آبی رنگ دامن توتوی رمانتیکش* که حلقهحلقه اطرافش را احاطه کرده بود، به زیبایی بالا و پایین میشد.
دستانش را باز کرد و پایش را شناور در بین زمین و آسمان...
پارت 1
خشک شده ام.... بهت زده ام.... در کمال حماقت لحظه ای فکر میکنم که شاید من درست نفهمیدمش... شاید او درست توضیح نداد.... اخر دنیا تا این حد هم که گرد نیست... هست؟ فقط خیره نگاهش میکنم... به یکباره احساسات متفاوتی را همزمان تجربه میکنم... عصبانی؟ هستم! بیش از یک دهه از آن روزهای تاریک گذشته...