رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمانها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
#شبیخوننیرنگ
#پارت۴
همون موقع دکتر با چهرهی گرفته و ناامید از اتاق بیرون اومد.
همه هراسون به طرفش رفتیم. دکتر سرش رو بالا آورد و عینکش رو کمی روی بینیش جا به جا کرد. قلبم از ترس تندتند تو سـ*ـینم میکوبید:
- متاسفم هرکاری از دستمون بر میاومد براشون انجام دادیم خدا...
حرف دکتر تموم نشده بود که...
#پارت۴
سومین جلسهای که پیش روانشناس میرفتم هم به اتمام رسید و من از مطب خارج شدم. نسبت به قبلا حس بهتری داشتم و تو این سه هفتهای که قرص میخوردم و به گفتههای بزرگمهر گوش میکردم، بهتر شده بودم.
لبخندی زدم و سوار ماشین شدم.
امروز تولد مامان بود، پس جلوی شیرینی فروشی نگه داشتم و کیکی که از قبل...
#شبیخوننیرنگ
#پارت۱
نام اثر: #شبیخوننیرنگ
نویسنده: #حدیثه_ببرزاده
لحظه به لحظه پریشونتر میشدم. تصویر گنگ و مبهم کمکم واضح و روشن میشد.
خودش بود، خودِ خودش! با سر و صورت خونی و چشمهای لبالب از نفرت زل زده بود به من.
قدم به قدم نزدیکتر میاومد و ضربان قلبم بیشتر به اوج میرسید.
خونسردی...
#پارت۴
آرش همون طور که چند قدم به سمت در خونه برمیداشت، گفت:
- باشه خدا نگهدار. از پدر جان هم از طرف من معذرت بخواید که نتونستم بمونم.
مامان با مهربونی جوابش رو داد:
- باشه عزیزم، برو خدا پشت و پناهت.
بعد رو کرد به من و گفت:
- نیهان برو آقا آرشو تا دمه در همراهیش کن.
با حرص گفتم:
- چشم مامان...
از پشت دیوار سنگی به آرامی سرش را خم میکند و در کوچه سرکی میکشد. او را میبیند. نگاهش به موهای طلاییاش میافتد که با وزش باد تکانتکان میخورد. صورتی کشیده و لـ*ـبهای گوشتی، چشمان آبی رنگ که بیشتر از همه چیز به چشم میآمد.
با دو دوستش روی سکویی کنار در چوبیای نشسته و صحبت میکردند. در یک...
#پارت۴
"مائده"
همه توی پذیرایی نشسته بودیم و توی فکر بودیم که چرا حاله مونا ١٨٠درجه فرق کرد اصلا قابل درک نبود!امیر کفری از این وضعیت ممکن گفت:
-بنظرم باید یه فکر اساسی بکنیم!حالش خیلی بدتر از قبل شده.
بابا با نشونه تایید سرش رو تکون داد و در جواب امیر گفت:
-اره باید یکاری کنیم! اما نمیدونم چکار...
#پارت۴
کلاه هودی مشکی رنگم را روی موهایم کشیدم، کولهام را روی شانههایم قرار دادم، بند کفش هایم را محکم بستم؛ اگر این ماجرا لو میرفت بد میشد و مورد خشم ادوارد قرار میگرفتم ولی مطمعنن از ترس آبرویش نمیگذاشت خبر جایی درز کند. ترشح آدرنالین عجیب حس خوبی به من میداد که برای بدست اوردنش حاضر...