خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
- این‌جا دیگه کجاست؟
اصلاً شبیه خونه‌ی آقای موسوی نبود! نگاهی به اطراف انداختم.
- نه! نه! دیگه کافیه! نمی‌خوام این‌جا باشم!
دوباره توی اون خونه‌ی متروکه‌ی منحوس بودم! یهو شخصی از پشت سرم گفت:
- مشتاق دیدار!
سریع به پشت برگشتم؛ خودش بود! با اون لبخند پلیدش!
آرمینا با لبخند پلیدی گفت:
- یه بار بهت گفتم نرو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
وقتی پدر علیرضا دوباره رفت توی خونه آقای موسوی، حس کردم سرم داره سنگین می‌شه! نگاهی به اطراف انداختم و آرمینا رو کنار در ورودی دیدم؛ پس سر دردم به خاطر این بود! لبخندی از روی رضایت زد و یهویی محو شد!
- شما هم اونو دیدین؟
امیرحسین با تعجب گفت:
- کی رو؟
- یه لحظه آرمینارو دیدم.
امیر گفت:
- آره، منم دیدمش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
علیرضا گفت:
- خب، حالا قبرش کجاست؟
- دنبالم بیاید!
بعد از یکی دو دقیقه به قبر آرمینا رسیدیم؛ حس بدی داشتم.
- خب، حالا اومدیم این‌جا که چی؟
علیرضا گفت:
- نمی‌دونم! یه حسی بهم گفت باید بیایم این‌جا!
یهو هر سه‌تامون سردرد بدی گرفتیم! از فرط درد دستامون رو روی سرمون گذاشته بودیم و چهره‌هامون از شدت درد درهم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
- راست می‌گه، این‌جا نزدیک همون خونه‌ی متروکه‌اس!
امیرحسین با وحشت گفت:
- یا خودِ خدا! پس چرا ما اومدیم این‌جا؟ مگه یادتون رفته چه بلایی سرمون اومد؟
- نه، ولی...
- ولی نداره! بمیرمم دیگه طرف اون خونه‌ی منحوس نمی‌رم!
علیرضا گفت:
- به نظر منم باید برگردیم!
- باشه، حالا که همتون مخالفید برمی‌گردیم.
به طرف...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 8 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
- علیک! جریان چیه؟ از چی این‌قدر ترسیدی؟ چی از جون من می‌خوای؟
آرمینا با صدای لرزون و ترسیده‌ای گفت:
- ببخشید، می‌شه بگید من چی‌کار کردم که توی اون قبرستون همتون با نفرت بهم نگاه می‌کردین؟
امیرحسین با عصبانیت گفت:
- دیگه چی‌کار می‌خواستی بکنی که نکردی؟
علیرضا گفت:
- بدبختمون کردی تو!
- صبر کن ببینم؛ شماها...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 8 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
یهو از خواب پریدم! ساعت چهار بعد از ظهر بود؛ با امیرحسین و علیرضا تماس گروهی گرفتم تا مطمئن بشم که اونا هم این خواب عجیب رو دیدن یا نه؟
امیرحسین با تعجب گفت:
- یعنی داری می‌گی شما هم این خواب عجیب و غریب رو دیدین؟
علیرضا گفت:
- اصلاً با عقل جور در نمیاد!
- خیلی وقته که دیگه هیچ چیز با عقل جور در نمیاد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 8 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
علیرضا گفت:
- اوناهاش، رسیدیم!
تقریباً بیست متر با خونه فاصله داشتیم. با این‌که هوا روشن بود؛ ولی هیچ چیزی درون خونه پیدا نبود! تاریکی مطلق! یهو صدای خنده‌ی بلند و ترسناکی پشت سرمون اومد! هر چهار نفرمون به سرعت به پشت سرمون نگاه کردیم؛ ولی چیزی نبود!
امیر با وحشت گفت:
- هنوزم دیر نشده‌ها! بیاید برگردیم! من...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 8 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
علیرضا با صدایی لرزون گفت:
- بیاین بریم پایین!
امیر گفت:
- یه اتفاق این‌طوری دیگه ببینم مردم!
امیرحسین هم گفت:
- منم همین‌طور!
- اصلاً از هم جدا نشید؛ وگرنه معلوم نیست چه بلایی سرمون میاد! حالا بیاین بریم ببینیم پایین اون دریچه چیه؟
علیرضا، امیر و امیرحسین رفتن پایین. منم می‌خواستم برم پایین که دیدم گوشه‌ی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Z.A.H.Ř.Ą༻ و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل چهارم: خاطرات آرمینا»

- این‌جا دیگه کجاست؟ چطور از اون خونه بیرون اومدم؟ بچه‌ها کجا رفتن؟
هزاران سوال توی سرم بود و هیچ جوابی هم براشون نداشتم. فضای اطرافم رو با دقت نگاه کردم؛ خونه‌های سنگی، کاهگلی و قدیمی زیادی سمت راستم بودن. رودخونه‌ای خیلی زلال از سمت چپم می‌گذشت؛ تا حدودی مکان آشنایی بود. قدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، Tabassoum و 7 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادر آرمینا با ترس فریاد می‌زد:
- آرمینا! دخترم!
صداش می‌زد و گریه می کرد. توجهم به اون چیز سایه مانندی که سمت راست روی دیوار خونه‌ی آرمینا قرار داشت جلب شد. به سمتش رفتم؛ کمی نزدیک شدم و مردی با ردای سیاه و قدیمی بلندی دیدم که نوزادی تازه به دنیا اومده رو بـ*ـغل گرفته بود. چرا از بدن آرمینا خارج شد نمیدونم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، YeGaNeH، فاطمـ♡ـه و 7 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا