خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل دوم: سفر ناتمام»

- امیرحسین، امیرحسین.
داد زدم و با دست بهش اشاره کردم و گفتم بیاد اینجا.
امیرحسین با حرص گفت:
- چه مرگته؟ چرا این‌قدر داد میزنی؟
- توروخدا این‌قدر حرف نزن؛ اصلاً اعصاب ندارم! امیر و علیرضا کجان؟
- اونا هم توی راهن؛ حالا چرا ما رو جمع کردی این‌جا؟
- بهت می‌گم، فقط بزار همه بیان بعد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیر با قیافه‌ای درهم گفت:
- خودت بودی یه همچین چرت و پرتایی رو باور می‌کردی؟
علیرضا با تمسخر گفت:
- مگه اسکل گیر آوردی؟
- اون‌که شکی درش نیست!
امیرحسین گفت:
- فقط اگه با چشم خودمون ببینیم باور می‌کنیم!
- این‌که دیگه دست من نیست.
- پس مشکل خودته!
- خیلی نامردین؛ منو بگو که اومدم از شما کمک بگیرم!
امیر با...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرحسین با بی‌حالی گفت:
- باشه الان برمی‌گردم.
بلند شد و به طرف ورودی پارک رفت؛ تقریباً داشت از دیدم خارج می‌شد که حس کردم چیزی با سرعت خیلی زیاد از کنارم رد شد! پشتم رو نگاه کردم تا ببینم چی بود که یهو همه چیز تاریک شد! هیچ جایی رو نمی‌دیدم!
- امیرحسین، امیر، علیرضا!
داشتم همین‌طور داد می‌زدم که حس کردم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرحسین با تعجب گفت:
- یعنی تو نمی‌دونی چی شده؟
علیرضا با عصبانیت گفت:
- ما رو خر فرض کردی؟
امیر با گیجی و تعجب گفت:
- من فقط یادمه که داشتیم می‌گفتیم حرفای عباس دروغه و توهم زده!
هممون با نگاه‌های بهت زده داشتیم نگاهش می‌کردیم. با حرص گفت:
- حالا دیگه یکی بگه چی‌شده؟
- من داشتم از شما کمک می‌خواستم که...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
از بچه‌ها خداحافظی کردم و سوار موتور شدم؛ داشتم عرض خیابون رو طی می‌کردم که اون سمت خیابون آرمینا رو دیدم که با خشم داشت بهم نگاه می‌کرد! یه لحظه توی دلم خالی شد؛ چشمام رو بستم و زیر لـ*ـب بسم اللهی گفتم. چشمام رو باز کردم و نگاهی به اون سمت انداختم؛ اثری ازش نبود! به خونه رسیدم و بعد از پارک موتور وارد شدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
همون موقع قرآن گوشیم رو باز کردم و با صدای بلند شروع به خوندن سوره‌ی جن کردم! با خوندن هر آیه، راننده جیغ بلندی می‌زد و تهدیدم می‌کرد که می‌کشمت! اما من نترسیدم و تا آخر سوره رو خوندم. همین که آیه آخر رو خوندم، راننده با جیغ خیلی بلندی بی‌هوش شد!
- خداروشکر بیهوش شد!
امیرحسین که از ترس رنگش پریده بود گفت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
با کنار رفتن آقای موسوی از جلوی درب ورود، وارد خونه‌ش شدیم. خونه‌ای قدیمی و کاهگلی با حوضی وسط حیاط و چند درخت انار سمت راست ورودی. حین رد شدن از کنار حوض، سایه‌ای روی دیوار سمت چپ توجهم رو به خودش جلب کرد؛ به طرف سایه رفتم که آقای موسوی گفت:
- کجا می‌ری پسرجون؟ دنبالم بیا!
- حس می‌کنم چیزی روی دیوار دیدم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
امیرحسین با اخم گفت:
- ما رفیق نیمه راه نیستیم!
امیر هم در تایید حرف اون دوتا گفت:
- بچه‌ها راست می‌گن، ما جایی نمی‌ریم! تازه داره جای خوبش می‌رسه!
موسوی با تعجب گفت:
- چرا این‌قدر چونه می‌زنید؟ مگه نگفتین که همتون به نوعی این اتفاقات عجیب رو تجربه کردید؟ پس همتون باید اینجا باشید!
همگی قبول کردیم و قرار...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
- حالا یادم اومد بچه‌ها!
امیرحسین با تعجب گفت:
- چی رو یادت اومد؟
- این‌جا رو میشناسم! حدود سه ماه پیش برای تفریح با خانواده اومده بودیم این‌جا!
علی با هیجان گفت:
- راست می‌گه! درواقع این خونه توی همین روستاست!
موسوی گفت:
- درواقع آخر روستاست!
- حالا این ماجراها چه ربطی به این خونه داره؟
موسوی گفت:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر

Alireza Hajipour

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
16/6/23
ارسال ها
53
امتیاز واکنش
550
امتیاز
158
سن
21
زمان حضور
9 روز 35 دقیقه
نویسنده این موضوع
«فصل سوم: به دنبال حقیقت»

علی با صدای بلندی صدام می‌زد:
- عباس، بلندشو دیگه! چقدر می‌خوابی!
- اَه! چه خبرته اول صبحی خونه رو گذاشتی روی سرت؟
با حرص گفت:
- ای بابا! یادت رفته؟ دو ساعت دیگه چهلم آقای موسویه! هممون منتظرتیم!
- باشه! الان آماده می‌شم.
به سمت کمد رفتم تا لباسم رو عوض کنم. یاد آقای موسوی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



رمان خانه متروکه | Alireza Hajipour کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: Delvin22، فاطمـ♡ـه، Z.a.H.r.A☆ و 9 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا