خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

داستان کوتاه

  1. ZaHRa

    ^داستان کوتاه ترسناک صدایی از قبرستان^

    شب چارده ماه بود که یهو صدایی از قبرستون روستایی که برای مدت کوتاهی به انجا سفر کرده بودیم امد . ناگهان اسمان شروع به باریدن کرد. داخل خانه تنها بودم که باز هم ان صدای گوش خراش را شنیدم ٬ترسیده بودم . که ناگهان پنجره ی اتاق باز شد وبادی شدید ‌وزید، دستو پای خود را گم کرده بودم کسی در را...
  2. ZaHRa

    |داستان کوتاه ترسناک عروس شب|

    از روستای کناری ما یه راه خاکی از وسط جنگل های سیاه می گذره که چنتا ده و بهم وصل می کنه. راجب اون راه زیاد حرف می زنن ، می گن آخرای شب کنار اون راه یه زن خوشگل با لباس عروس می شینه که اگه کسی تنها باشه اونو می بینه. یه روز اول های شب با موتور به خونه ی یکی از دوستام در چنتا ده پایین تر رفتم که...
  3. Z.Ahdary

    داستان مچ بند قرمز

    یک پزشک در یک بیمارستان کار می کرد، بیمارستانی که بیماران را با نوارهای رنگی نشان می دادند. سبز: زنده. قرمز: متوفی. یک شب به دکتر دستور دادند که از زیرزمین بیمارستان چند وسیله بیاورد و او به سمت آسانسور حرکت کرد. درهای آسانسور باز شد و یک بیمار داخل آن بود که به کار خودش مشغول بود. به بیماران...
  4. Fatima.masoumi

    قصه نی نی تنبل

    ی نی و مامان می خواستن با هم برن خونه ی مامان بزرگ . مامان، نی نی رو بـ*ـغل کرده بود ولی نی نی دوست داشت خودش راه بره. نی نی اشاره می کرد به زمین و غر می زد .مامان نی نی رو روی زمین گذاشت و گفت حالا بدو برو. نی نی یه خورده رفت ولی یه دفعه یه گنجشک توی کوچه دید و ایستاد و تماشا کرد. مامان حواسش به...
  5. Fatima.masoumi

    قصه من دیگه خجالت نمی کشم

    یکی از روزهای خوب خدا ، احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه...
  6. Fatima.masoumi

    قصه برادر کوچولو

    یک روز وقتی نرگس کوچولو از خواب بیدارشد مادرش را ندید.به جای مادر،مادربزرگ داشت توی آشپزخانه چای دم می کرد.نرگس نگران شد.بغض کرد و با گریه گفت:«مامانم کجاست؟من مامانم را می خوام.» مادربزرگ با مهربانی جواب داد:«عزیزم ، گریه نکن.مامانت رفته بیمارستان فردا میاد برات یه داداش کوچولوی ناز و قشنگ...
  7. Fatima.masoumi

    قصه خیاطی که خانه می دوخت

    یکی بود و یکی نبود. یک خانم خیاط بود که خانه می دوخت. خانه ها را با پارچه های رنگارنگ می دوخت و در و پنجره هایش را با زیپ و دگمه قفل می کرد. روزی، تنگ غروب خانم خیاط نشسته بود توی خانه ی پارچه ایش. داشت نان و پنیر و سبزی می خورد. یک دفعه دید که چه بوی خوبی می آید! زیپ پنجره ی نارنجی اش را باز...
  8. Fatima.masoumi

    داستان روزی که خورشید خانم قهر کرد

    خورشید خانم تازه از خواب بیدار شده بود. موهای طلایی رنگ و پرنورش را شانه زد و به زمین نگاه کرد. بچه ها دستهایشان رابه هم گره کرده بودند و میچرخیدند. گلها و درختان سرسبز، شبنم روی برگهایشان را نوازش میکردند. پروانه ها خنده کنان دور گلها پرواز میکردند و بالاخره همه و همه شاد و خوشحال بودند. خورشید...
  9. Fatima.masoumi

    قصه فیل و دوستانش

    یک روز بچه فیل قصه ما در جنگل به راه افتاد تا برای خودش دوستی پیدا کند. اول از همه خانم میمون را روی درخت دید. ازش پرسید: “با من دوست میشی؟ “میمون جواب داد: “من دنبال دوستی هستم که مثل من بتونه روی شاخه‌ها تاب بازی کنه، تو خیلی بزرگی نمی‌تونی مثل من روی شاخه درخت‌ها تاب بخوری. ” فیل قصه ما، چون...
  10. Fatima.masoumi

    قصه احسان خجالتی

    احسان کوچولو بعضی روز‌ها با مامانش می‌رفت پارک، اما وقتی می‌رسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمی‌خورد و نمی‌رفت با بچه‌ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می‌گفت: پسرم برو با بچه‌ها بازی کن فایده‌ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست‌هاش یه لک قهوه‌ای بزرگ بود. اون همیشه فکر می‌کرد که اگه...
  11. Fatima.masoumi

    قصه کلاغ مهربون

    یک روز خانوم کلاغه از لونه‌اش اومد بیرون تا برای بچه‌هاش غذا پیدا کنه. همینجوری که داشت پرواز می‌کرد یک کرم رو دید که روی علف‌ها راه می‌رفت. خیلی خوشحال شد که یه غذای خوب برای جوجه کلاغ‌هاش پیدا کرده. رفت و کرم رو با نوکش از روی زمین بلند کرد. کرم کوچولو با ناراحتی به خانوم کلاغه گفت: “خانوم...
  12. ~ĤaŊaŊeĤ~

    روح سرخ پوش

    من، همسر و پسرم در یك خانه دو طبقه در مركز شهر <وینی پگ> زندگی می‌كردیم. كنار اتاق خواب ما پلكانی قرار داشت كه به خیابان می‌رسید. یك شب با شنیدن صدایی از خواب بیدار شدیم. انگار كسی از پله‌ها بالا می‌آمد. فكر كردم یك دزد است كه می‌خواهد وارد شود. شوهرم بلند شد و به طرف آن در رفت تا با هر كسی كه...
  13. SelmA

    داستان کودکانه جغد دانا

    جغد هرروز اتفاقاتی که دور و برش می افتاد را تماشا می کرد. دیروز پسری را دید که به پیرمردی کمک کرد و سبد سنگینش را تا منزلش برد. امروز دختری را دید که سر مادرش داد میزد. هرچقدر بیشتر میدید، کمتر حرف میزد. هرچقدر کمتر حرف میزد، بیشتر میشنید. میشنید که مردم حرف میزنند و قصه می گویند. شنید که...
  14. SelmA

    داستان کوتاه ابر کوچولو و مامانش

    ابر کوچولو، ناراحت بود. رفت پیش مامان ابر. مامان ابر گفت: چی شده؟ باز با ابرهای دیگر دعوایت شده؟ ابر کوچولو گفت: نه! با باد دعوایم شده است. هی مرا هُل می دهد و میزند به ابرهای دیگر. مامان ابر خندید و گفت: باد دوست ماست. مگر تو دوست نداری باران شوی؟ چشم های ابر کوچولو برق زد. آرزو داشت باران...
  15. SelmA

    داستان کوتاه روباه نادان گربه دانا

    گربه ای به روباهی رسید .گربه که فکر می کرد روباه حیوان باهوش و زرنگی است ، به او سلام کرد و گفت: حالتان چطور است؟ روباه مغرور نگاهی به گربه کرد و گفت : ای بیچاره! شکارچی موش! چطور جرات کردی و از من احوالپرسی می کنی؟ اصلا تو چقدر معلومات داری؟ چند تا هنر داری؟ گربه با خجالت گفت: من فقط یک هنر...
  16. Z.a.H.r.A☆

    حکایت زیبا و پند آموز پنجره و آینه

    جوان ثروتمندی نزد یک روحانی رفت و از او اندرزی برای زندگی نیک خواست. روحانی او را به کنار پنجره برد و پرسید: پشت پنجره چه می بینی؟ جواب داد: آدم‌هایی که می‌آیند و می‌روند و گدای کوری که در خیابان صدقه می‌گیرد. بعد آینه‌ی بزرگی به او نشان داد و باز پرسید: در این آینه نگاه کن و بعد بگو چه می‌بینی؟...
  17. ZaHRa

    داستان های کوتاه کودکانه!

    • خانواده ی میمون کوچولو • توی یک جنگل سبز حیوانات زیادی زندگی می‌کردند. یکی از این روزا میمون کوچولوی قصه‌ی ما تک و تنها به جنگل سبز آمد. او هیچ کسی را نداشت. آدم‌ها پدر و مادرش را شکار کرده و به باغ وحش برده بودند. اما میمون کوچولو از دست آن‌ها فرار کرده بود. میمون کوچولوی قصه‌ی ما بسیار غمگین...
  18. M O B I N A

    V.I.P مردم از همسایه من | ~MoBiNa~ کاربر انجمن‌ رمان ۹۸

    بسم رب القلم نام اثر: مردم از همسایه من | People from My Neighborhood نویسنده: هیرومی کاواکامی | Hiromi Kawakami مترجم: ~MoBiNa~ ژانر: داستانی دربارۀ نویسنده: هیرومی کاواکامی در سال 1958 در توکیو به دنیا آمد. اولین رمان او با نام کامیساما (خدا) در سال 1994 منتشر شد. در سال 1996 جایزه آکوتاگاوا...
  19. ~ĤaŊaŊeĤ~

    «آینه های عجیب و غریب»

    می خواهم جریان عجیبی را برایتان تعریف کنم که در دستشویی خوابگاه ما رخ داده است. عده زیادی از دانشجویان مدعی بودند که انعکاسشان روی آینه دستشویی خوابگاه زنده به نظر می رسد! همه می دانند که تصاویر در آینه حالت وارونه و برعکس به خود می گیرند، یعنی اگر به سمت راست بگردید، تصویرتان در آینه به سمت چپ...
  20. ~ĤaŊaŊeĤ~

    داستان ترسناک واقعی، قابله

    این داستان که میخوام تعریف کنم از زبان مادر بزرگ مادرم هست و مربوط به شصت، هفتاد سال پیشه... اینم بگم که اون یه ماما خونگی بوده و بچهارو به دنیا می آورده... داستان رو از زبان خود ایشون میگم. دو سه روز قبل بود که بچه یکی از همشهری هارو به دنیا آورده بودم. و از اون روز دیگه کسی بهم مراجعه نکرده...
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا