- عضویت
- 16/5/23
- ارسال ها
- 501
- امتیاز واکنش
- 2,491
- امتیاز
- 183
- سن
- 16
- زمان حضور
- 11 روز 17 ساعت 10 دقیقه
نویسنده این موضوع
- آویرم...
دستانش را گرفتم و صورتش را که زیر ماسک اکسیژن بود، لمس کردم. او دوباره به من برگشته بود. هدیهای بود از جانب خدا برایم؛ هدیهای کمیاب و با ارزش همچو کیمیا. در چشمان با عشق هم خیره شدیم، ماسکش را برداشت و لمس پُر مهرش را، حوالهی پیشانیام کرد:
- کجا بودی تو؟ چرا رفتی؟ چرا آذین؟ نگفتی اگه بلایی...
دستانش را گرفتم و صورتش را که زیر ماسک اکسیژن بود، لمس کردم. او دوباره به من برگشته بود. هدیهای بود از جانب خدا برایم؛ هدیهای کمیاب و با ارزش همچو کیمیا. در چشمان با عشق هم خیره شدیم، ماسکش را برداشت و لمس پُر مهرش را، حوالهی پیشانیام کرد:
- کجا بودی تو؟ چرا رفتی؟ چرا آذین؟ نگفتی اگه بلایی...
برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.
✺اختصاصی رمان کین | حدیث امن زاده و زینب عشقه کاربران انجمن رمان ۹۸
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com
آخرین ویرایش توسط مدیر: