- عضویت
- 26/6/18
- ارسال ها
- 114
- امتیاز واکنش
- 2,607
- امتیاز
- 213
- زمان حضور
- 0
نویسنده این موضوع
حکایت اول:
دو شاهزاده در مصر بودند ، یکی علم اندوخت و دیگری مال اندوخت . عاقبته الامر آن یکی علّامه عصر گشت و این یکی سلطان مصر شد . پس آن توانگر با چشم حقارت در فقیه نظر کرد و گفت : من به سلطنت رسیدم و تو همچنان در مسکِنت بماندی . گفت : ای برادر ، شکر نعمت حضرت باری تعالی بر من واجب است که میراث پیغمبران یافتم و تو میراث فرعون و هامون . که در حدیث نبوی (ص) آمده : العلماء ورثـه الانبیاء
من آن مورم که در پایَم بمالند*** نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم ***که زور مردم آزاری ندارم ؟
من آن مورم که در پایَم بمالند*** نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم ***که زور مردم آزاری ندارم ؟
داستان های کوتاه پند آموز
رمان ۹۸ | دانلود رمان
نودهشتیا,بزرگترین مرجع تایپ رمان, دانلود رمان جدید,دانلود رمان عاشقانه, رمان خارجی, رمان ایرانی, دانلود رمان بدون سانسور,دانلود رمان اربابی,
roman98.com