خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*Ghazale*

مدير بازنشسته
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/8/18
ارسال ها
1,639
امتیاز واکنش
12,858
امتیاز
373
سن
21
محل سکونت
Ahvaz
زمان حضور
9 روز 3 دقیقه
نویسنده این موضوع
نسلِ سوخته نویسنده: عبدالمجید حیاتی​
نسلِ سوخته رفته بودم قهوه خونه سنتی. یه جوونه اومد جلوم وایساد. پرسید چی می خورید؟
گفتم: "همون همیشگی."
گفت: "من تازه اومدم. به اشتها تون وارد نیستم."
گفتم: "خیله خب. یه کاسه غمپاچه، یه دیس غصه پلو، کمی حرصیجات، با یه پارچ آب "جوش". قربونت برم جلدی وردار بیار."
جوونک مات و حیرون، قلم و کاغذ بدست وایساده بود به تماشا. هنگ کرده بود.
گفتم: "چیه داداش. تو باغ نیستی! "
گفت: "ما رو گرفتی؟ "
گفتم:" نه به جون آقاماشال. "
گفت: "آقاماشال کیه؟"
گفتم: "تو چیکار به خودش داری؟! قَسَمِشو بچسب. "
گفت: "حتما با اینایی که گفتی قلیونم دود می کنی؟!"
گفتم:" نه دیگه اونو نیستم. خودم به اندازه کافی غلیان دارم. "
گفت: "دل چی؟ می خوری؟ "
گفتم: "آ . . . بارک الله! اینو خوب اومدی! آره می خورم داداش. "
گفت: "دلِ چی؟ "
گفتم: "چی نه. بگو دلِ کی."
آهی کشید و گفت: "جون مادرت دست از سر ما بردار. "
گفتم: "نه به مرگ آقاماشال. اتفاقا دلخوریم حرف نداره. تو دلخوری تَکم. هی هی هی!!! از عالم و آدم دلخورم."
نگاهی به سر تا پام انداخت و همینجوری که می رفت گاهی برمی گشت و زیر چشمی منو می پائید. نگاهم رو بطرف درب شیشه ای قهوه خونه دزدیدم. اونور دیوار شیشه ای، آدما به سرعت نور اینطرف و اونطرف می رفتن. نمی دونم دنبال چی بودن. فقط می دونم اینور دیوار، همه چی اسلو موشن بود. یه سال طول می کشید تا یه لیوان چای رو از رو میز بلند کنی!! یه لحظه چشمم افتاد به جوونک که داشت درِ گوش صاحب قهوه خونه پچ پچ می کرد. دزدکی با انگشت اشاره، منو بهش نشون می داد و زیر لـ*ـب چیزی می گفت. صاحب قهوه خونه هم قلیونش رو دود می کرد و ابروهاشو بالا و پائین مینداخت. سبیلای پرپشتش از بناگوش دررفته بود. یهو قلیونو به کناری گذاشت و از جاش بلند شد. هردو بطرفم راه افتادن. صاحب سبیل از جلو و جوونک از پشت سر. خودمو با جعبه کبریتی که رو میز بود مشغول کردم. جعبه رو چندبار رو هوا چرخوندم. همش وزیر می نشست. بار آخر، صاحب قهوه خونه، جعبه کبریت رو تو هوا قاپید و گفت:
"آقا چی میل دارن؟! "
گفتم: "اگه زحمتی نیست یه دست کوبیده. بدون برنج. یه نوشابه هم کنارش. زرد باشه لطفا."
جوونک چشاش از حدقه در اومده بود. آقا سبیل نگاهی غضبناک به او کرد و همونجور که انتهای سبیلش رو می چرخوند به جوونک گفت: "بپر برو سفارش آقا رو حاضر کن."
دستاشو پشت کمر حلقه کرد و در حالی که سرش رو به اینطرف و اونطرف می جنبوند رفت که بشینه پشت میزش. دوباره جعبه کبریت رو برداشتم و توی هوای غبارآلودِ قهوه خونه چرخوندمش. همچنان وزیر می نشست. گفتم:
"دلخور شدی؟! "
گفت: "خیلی. انتظار نداشتم اینجوری منو کِنِف کنی. "
گفتم: "می خواستم بفهمی که وقتی میگم دل می خورم یعنی چی. من الان عین خودتم. فرقش اینه که تو واسه یه لحظه دلخور شدی اما من یه عمره دلخورم.
گفت: "حالا چرا من؟!"
گفتم: "واسه اینکه جوونی. اول چلچلیته. دیدم خیلی زحمت می کشی خوش کردم یه درس بهت بدم. "
گفت: "حالا این درس چی بود؟! "
گفتم: "از بازی زمونه دلخور نشو. "
گفت: "خودت واسه چی دلخوری!"
گفتم: "من خیلی دیر رسیدم. اما بالأخره رسیدم. حالا جلدی برو غذای منو بیار که خیلی گشنمه جوون. "
گفت: "بابا تو دیگه کی هستی؟!"
گفتم: "اگه دیر بجنبی، آینده تو. "
جوونک رفت و من دوباره جعبه کبریت رو تو هوا چرخوندم.


نسلِ سوخته

 
  • تشکر
Reactions: آبیش، فروغ ارکانی، SheRviN DoKhT و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا