خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
435
امتیاز واکنش
5,483
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: خاکستر بی‌نام
نام نویسنده: فرّیان
ژانر: فانتزی_عاشقانه_تراژدیک
نام ناظر: -FãTéMęH-
خلاصه:
آخرین روزنه‌های آتش حیات، سفری چندین هزار ساله را به تاخت رفتند تا به خاکستری ناچیز حیات بخشند. خاکستر بی‌نام و نشانی که حتی لیاقت خاکستر بودن نیز ندارد.
بی‌آن‌که بداند کیست و بهر چه آمده، عزم‌سفر می‌کند تا وجود بی‌قرارش را که سرشار از سوال و آشوب است، آرام سازد و در این میان انگره‌ست که از حقیقت امر آگاه است.


در حال تایپ رمان خاکستر‌ بی‌نام | فرّیان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ریحانه صادق نژاد، Tiralin، fatemeh_khanoom و یک کاربر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
435
امتیاز واکنش
5,483
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
او همان خاکستر بی‌نامی بود که مکتب خداوندگاران آتش و خاکستر، نمی توانستند روح شوریده و مجنون‌اش را آرام سازند و در عین‌حال به فلسفه آشوب تاریکی که انگره پدید آورده بود دل نمی‌بست و ازآن به عنوان حکمتی نام می‌برد که ظاهرش دلربا ولی وجودش چیزی جز آشوب نیست.
هرآنچه که انگره از آن به نام فلسفه یاد می‌کرد، در بین وجود های شرحه شرحه آن خاکستر نجوا میکرد.
خاکستر مرتد بسی در هستی درنگ و هجرت و داغ و حسرت و شیون‌ها نمود، و در آنسوی صور عالم محسوسات مادی، و پس از هزارمین گردش آن آتشین آهوی فلک‌پیما.....
فرنوشی را یافت که عین خود هستی درهم تنیده‌اش،پاسخ تمام ژرفناهای عمق تاملات شرحه شرحه شرحه‌اش بود.
خاکستر مجنون به آن اندیشه نوری بازگشت که ز آن مرتد و حیران و سوال‌پیچ گشته بود. از دل آن فلسفه نور، نقش و صور فریان بر دفتر حق‌دلش نقش‌بندی شد!
تا آنکه کاملش کرد و آتش جنون اش عالمی را خاکستر نمود


در حال تایپ رمان خاکستر‌ بی‌نام | فرّیان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، Tiralin، fatemeh_khanoom و یک کاربر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
435
امتیاز واکنش
5,483
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
"خاکستری، خاکسترش را خاکسترانه در میان آ*غو*ش خویش نگاه داشت و اکنون او به واسطه‌ی آخرین روزنه حیات از میان تلی از خاکستر برخاسته"
فصل اول: یاران خاکستر

دموت، سرزمینی پوشیده شده از رشته کوه های کوچک و بزرگ و دره‌های کوهستانی و غار‌های عمیق سرشار از مواد معدنی گران‌ قیمت؛ قلمرو سیمرغ هایی که از جهان نور رانده شدند و بر فراز کوه‌ها لانه کردند. با اینکه هر انسانی را به اقلیم خود راه نمی‌دهند، ولی یک انسان با گستاخی جرأت کرده کمیاب‌ترین وجود هستی را در دستانش بگیرد و بر بالای کوهی تیز بایستد. مردی بی‌چهره و تماماً سیاه.
گویی بدنش را با قیر داغی ملبس کرده‌اند و برای اینکه کمی به او ابهت دهند شنلی سوزان سیاهی برایش دوخته‌اند که چونان آتش زبانه‌هایش محو می‌شوند و دوباره از زادگاهش بر می‌خیزد. دستانش را به شکل دعا به سوی آسمان برد و آن وجود مبارک و متعالی را در میانش گذاشت و دعایی زمزمه کرد.
حال تو را از وجودم برمیکنم ای آتش دردانه‌ام، پیش از آنکه تاریکی مرا به زوال کشد، برای خود جانشيني برگزین. قوت و قدرتش ببخش و نیرویی او را ده تا نیم دیگرمان را از آن خویش کند؛ باشد که آشوب جهان را دربرگیرد.
دعاهایش را در گوش روزنه آتشی که در کف دستانش چونان نوزادی قرار داده بود خواند‌، سپس بادی وزید و روزنه از دل وجود مرد دل کند تا به سوی کسی رود که این همه راه آوردش تا بر وجودش بدمد.
آسمان گرگ‌ومیش بود و از آن بلندی که روزنه زآن جا سرزمین دموت را می نگریست می شد همه‌چیز را دید؛ از رشته کوه های بی شمار و ابر‌هایی که برفراز‌شان هم نمی رسند، تا دشت های مسطح پهناوری که تعداد شان آنقدر زیاد نیست. ولی چیزی در میان این دشت نظرش را جلب کرده؛ گودال عظیمی که خیلی غیر طبیعی در میان دشت قرار‌ دارد. گویی که نمی بایست کار طبیعت باشد بلکه به دلیل حادثه ای شکل گرفته.
هرچه که بود نوای عجیبی از عمق این حفره روزنه را به‌سوی خود می کشاند. نوایی با عطری اغواکننده که اراده و جان روزنه را تحت کنترل می‌گرفت. داخل حفره ویرانه های شهری قرار داشت. تمام شهر غرق در دریایی از خاکستر بود و تنها باقی مانده‌های خرابه‌های بزرگ و برخی اجساد قابل رویت بودند. اجساد درحالت شیون و ناله و دعا به سوی آسمان جان داده‌ان؛ ولی بعد از گذشت هزاران سال صورت و بدن‌شان سالم مانده. همانطور خیره بود که عطر و نوا او را به سوی خرابه عظیمی بردند که به نظر باید برای قصری باشد که روزگاری شکوهی عارفانه داشت. ولی اکنون تنها سقف دو نیم شده قصر از میان دریای خاکستر سربرآورده.
بوی عطر از دل - خاکستری می آمد که بر روی سقف سنگی سیاه قصر قرار داشت. رنگ این خاکستر تیره تر بود و بجز بوی عطرش، گرمای عجیبی نیز داشت. در دل فضای سرد و صدای سکوت مرگ شهر، این گرما و حس حیات از وجود آن - خاکستر برای روزنه عجیب بود. عطر اغواگر روزنه را به جلو هول داد تا هرچه سریعتر این حس حیات به خود حیات مبدل شود.
روزنه ایستاد و به - خاکستر نگریست‌؛ سپس از دلش وجودی را یافت که تمامیت هستی اش را به لرزه می انداخت. پاهای بی پایش سست شدند و کمی خود را عقب کشید. از یکی شدن با چنین چیزی واهمه داشت تا اینکه باری دیگر آن نوا وعطر یکی شدند و او را به درون - خاکستر سوق دادند.
- خاکستر لرزید و پس از مکثی کوتاه جسمی نحیف و لاغر از وجود خاکستر بلند شد و خاکستر های گرم چونان آبشاری از بدن برهنه اش جاری شدند. پسرک همانطور که دو زانو نشسته بود بدن خاکسترینش را نگاه انداخت. پیش از آنکه درباره هرچه که می دید، درباره کوهی از سوالات و چیزهای زیادی که اطرافش چونان سیلی در خلاء ذهنش تجمع کرده بودند بپرسد زیر لـ*ـب گفت:
- من...من کی هستم؟
ذهنش چونان نوزادی است که تازه به دنیا آمده، خالی از هر مفهوم وهستی و وجود وعلمی؛ ولی برای نوزاد بودن بیست و دو سالی بزرگتر است. حس غریضی به او فهماند که نباید یکجا به ایستد و می بایست در حرکت و حرکت و حرکت باشد آن هم در جهانی که حرکت گناهی است بس بزرگ.
دستش را تکیه بر زمین خاکسترین داد و با پاهای لاغرش سعی کرد به ایستد ولی به سرعت افتاد، با اینکه نمی دانست تلاش و تسليم‌ نشدن چیست باری دیگر بلند شد و با‌زهم افتاد. آنقدر تکرار کرد که چگونگی ایستادن را فرا گرفت. کمی تلوتلو خورد ولی خود را متعادل نگاه داشت. بدنش را می‌نگریست و برایش سوال بود که این دیگر چیست؟ با اینکه نمی‌دانست سوال چیست ولی از خود می‌پرسید و بیشتر نمی‌فهمید.
سرش را بالا آورد و اولین چیزی که دید سازه سنگی بزرگ و پشتش شهر خاکستر شده بود. در پسش آفتابی که آسمان سیاه را می درد و طلوع می کند؛ و ستاره دنباله دار سرخ جیگری. سازه سنگی یک نیم‌کره بود که ابزار اختر‌شناسی است. نظر پسر به اعداد وارقام روی نیم کره جلب شد که هم راستا بودند با آن ستاره سرخ جیگری که چه زیبا دلربایی میکرد در کنار آفتاب‌سوزان.
آفتاب به بلندی شهر رسید واز میان سازه بر بدن سفید و برهنه پسر تابید تا سوالی دیگر برایش ایجاد کند که این جسم نورانی دیگر چیست. چشمانش را به آن ستاره‌ دوخت و خیره به‌زیبایی و جمالش بود تا آنکه صدایی در ذهنش ناخودآگاه طنین انداز شد:
- عزیزکم! اینک نامت را فریان می نامم
هیچ‌نمی دانست این چه بود، خاطره ای بود یا صدایی که از دل آن ستاره می آمد. هرجه که بود فریان را بس آشفته و حیران تر کرد. چشمان آبی روشنش را به طلوع دوخت و بی آنکه چیزی در سرش باشد خیره گشت.
خواست قدمی بردارد که جسم فلزی را بر کف پایش حس کرد. خم شد و گردنبندی را روی زمین یافت. به دستش نگاهی انداخت و متوجه شد می تواند با کمک آن چیز ها را بگیرد پس گردنبند را با کمی سختی گرفت و نگاهی به آن انداخت. مرواریدی به رنگ آبی است که به طرز عجیبی روشن و براق است. در وسطش نوشته ای طلا کوبی شده که فریان نمی تواند آن را بخواند. نمی دانست این جسم چیست ولی با این‌حال در دستش نگه داشت و به پا بر شهر خاکستر شده گذاشت.
وقتی به میانه شهر رسید حس عجیبی تمام بدنش را فرا‌گرفته بود؛ حسش از دمیدن باد بر بدنش و چسبیدن خاکستر ها شکل می‌گرفت؛ متوجه شد حس راحتی نمی‌کند زمانی که برهنه است.
دور و برش را برسی‌کرد و نظرش به پرده یکی از پنجره‌های خرابه ها جلب شد. پرده را با کمی دشواری که چگونه می‌تواند آن را جدا سازد کند. حال دشواری دیگر این بود که چگونه باید بدنش را با آن بپوشاند. با کلنجار های زیاد و فشار آوردن به مغز خالی‌اش توانست پرده نازک را به دور کمرش گره بزند.


در حال تایپ رمان خاکستر‌ بی‌نام | فرّیان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ریحانه صادق نژاد، -FãTéMęH-، Tiralin و 2 نفر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
435
امتیاز واکنش
5,483
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
آرام آرام قدم میزد و برای خود سوال طرح می‌کرد. ولی زمانی که چشمش به اجساد خورد سرجایش میخکوب شد و تمامی سوالات را از یادش برد و تنها می‌خواست بداند که اینها چیستند. به کنار جسد مردی رفت که بر روی زمین افتاده بود. کنارش نشست و با کنجکاوی کودکانه ای نوک انگشتش را به چشم پوسیده مرد زد.
نیمی از صورتش خاکستر شد و برزمین ریخت. فریان متعجب زده نگاهش کرد و برایش سوال بود چرا او حرکتی نمی کند؟ او که چونان من تن و بدنی دارد و چیزی او کم نشده؛ پس چرا بی‌جان است؟ کوهی از سوال در سرش بودند و نمی دانست چگونه به آنها برسد یا اصلا چرا باید برسد.
در افکار مقصود و رسیدن به آن بود که صدای پاهایی حواسش را پرت کرد. برای اولین بار بود که متوجه شده می تواند بشنود و باز برایش سوال شد چگونه واکنش نشان داده و واکنش چیست؟ رویش را که برگرداند؛ با یک جفت چکمه سیاه روبرو شد، سرش را بالاتر آورد و پس از وقفه طولانی توانست قامت رشید مرد را رد کند و به صورتش برسد.
مردی با زره چرمی مشکی روبرویش ایستاده بود، قدی رعنا و بدنی ورزیده داشت و شمشیری بزرگ و کلفت بر پشتش قلاف کرده. مرد چشمان سیاهش را به فریان متعجب دوخت و گفت:
-اینجا چیکار میکنی بچه؟
بی توجه به نگاه متعجب فریان، به گردنبند نگاه انداخت. کمی فکر کرد و شمشیر را از قلاف درآورد و با تیغه اش گردنبند را از دستش گرفت. تا خواست شمشیر را به همراه گردنبند جلو‌بیاورد، فریان را دید که دو دستی تیفه شمشیر را گرفته. با کنجکاوی خاصی تیغه اش را فشرده. مرد گفت:
-دستتو می‌بره چرا همچین میکنی؟
کف دستش کمی بریده شد و فریان فریاد کشید و کمی‌عقب رفت. نگاهی به دستانش انداخت که سوزش می‌کردند و خونریزی داشتند. حس نگرانی داشت ولی آنقدری زیاد نبود که در صورت و بدنش آشکار شود. گردنبند افتاد و فریان باری دیگر با دشواری آن را برداشت.
مرد به سرعت شمشیر را عقب کشید و زیر لـ*ـب گفت:
-این دیگه چه موجودیه!؟
نسیمی وزید و موهای کوتاه و سیاه مرد را تکانی داد و اجازه داد تا خیره شدنشان بهم احساسی‌تر شود. برای یکی حیرت و دیگری کوهی از سوالات دیگر.
متوجه این موضوع شد که بدن شان شباهت هایی دارد ولی این موضوع برایش سوال بود که چرا او تنومند‌تر و بزرگتر است و اینکه چرا روی صورتش نیز مو درآمده. کف دستش سوزش کرد و فریان برای اولین بار درد را احساس نمود. می‌خواست این موضوع را به مرد بگوید که هنوز حیرت‌آور نگاهش می‌کند ولی نمی‌دانست باید چگونه حرف بزند.
بلد نبود کلمات و مفاهیم ذهنش را منظم سازد و به شکل کلمات با زبانش ابراز کند پس کف خونی‌اش را بالا آورد و گفت:
-این..این!
سکوتی سنگین تر از صدای مرگ شهر میان شان شکل گرفته، مرد همانطور حیرت زده به دیوار شکسته ای تکیه داد و خیره به زمین شد. از فاصله‌ دوری صدای فریاد دختری سکوت را شکست:
-سمکو! چرا منو قال گذاشتی بی تربیت!
دختر جفت پاهایش را بر زمین کویاند تا محکم بایستد ولی بخاطر سنگینی بارش روی زمین پرت شد و سمکو هنوز متحیر و خیره ماند. دختر نفس‌نفس زنان بلند شد و دستش را روی شانه‌اش گذاشت و ادامه داد:
-چرا برام صبر نکردی؟
متوجه سکوت عجیبش شد و خط نگاهش را دنبال کرد تا به فریانی رسید که برای اولین بار است دختر می‌بیند. مات و مبهوت بدن خوش‌تراشیده دختر را می‌نگریست که با لباسی قرمز و سبز ملبس اش گردانيده بود. کوله ای بزرگ بر دوشش داشت که تا خرتناق وسیله درونش کرده یود.
پس از اینکه چند ثانیه بهم خیره شدند، دختر به فریان اشاره کرد و رو به سمکو گفت:
-میشه این توله رو نگه داریم؟
سمکو که تازه توانسته بود کنترل خویش را به دست گیرد جشمانش را با انگشتش ماساژ داد و گفت:
-این مگه حیوون خونگی مونه که اینطوری میگی؟
-میدونم نیست ولی میتونه باشه
برق شوق عجیبی در چشمان سرخش می‌درخشید و همزمان دستانش را بهم چسبانده و با انگشتان شستش کشتی می‌گیرد. سمکو آهی کشید و گفت:
- فعلا بزار بفهمیم این چه جانوریه
صدای شر‌شر آب توجه شان را جلب کرد ولی این اطراف هیچ چشمه یا برکه ای نیست، هردو نگاهشان را به سوی فریان بردند و متوجه شدند این صدای ادرار است که از بدن و پرده جاری است. دختر دستش را روی سرش گذاشت و گفت:
-خاک به سرم چرا جیش زدی بچه...مگه روز ادراری داری
کمی فکر کرد و با نگاه نا‌امیدی خیره به فریان شد و سپس کوله را روی زمین انداخت و زیر لـ*ـب ادامه داد:
-بزار برات یه لباس خوشگل پیدا کنم توله
سمکو خسته و حیرت زده روی تکه خرابه ای نشست و به فریان خیره شد. دختر چشمانش را بست و گفت:
-لطفا اون پرده تو بکن و بده به من و همونجا وایستا
فریان بی‌آنکه بداند این رفتار دختر برای چیست با حس شرمی پرده را کند و به دختر داد. دختر رو به کوله کرد و به دنبال لباسی مناسب برای فریان بود. سمکو سرش را به چانه اش تکیه داد و متوجه عجیب بودن فریان شد. او ذهن خالی از همه‌چیز را می‌دید و برایش سوال بود چگونه اینچنین شده.
فریان چونان کودکی به کنار دختر رفت و خیره به او گشت تا ببیند چه کار می کند. دختر به محض اینکه او را دید جیغی کشید کشید و فریان را به کنار هل داد و گفت:
-برو کنار! نمیخوام لـ*ـختت رو ببینم!
شلوار و بلوز سفیدی به فریان داد و درحالی که چشمانش بسته بود گفت:
-برو اونطرف بپوش
سمکو بلند شد و درحالی که دست به سـ*ـینه بود گفت:
-اون بلد نیست لباس بپوشه
فریان شلوار و لباس را گرفته بود و هاج و واج دختر را نگاه می‌کرد. اینکه می‌توانست جنس نرم پارچه را حس کند برایش سوالات دیگری را به وجود می‌آورد و در عین‌حال لـ*ـذت بخش. دختر رو به سمکو کرد و گفت:
-نمیشه خودت این کارو کنی؟
-تو توله خواستی نه من....ولی بهتر نیست اول توله تو بشوری؟
چند ثانیه طول کشید تا دختر با خودخوری و کلنجار رفتن با خود و سمکو راضی به آین کار شود. درحالی که جشمانش بسته یود جلو رفت. قمقمه آبی به او داد و بی‌هدف و کورکورانه بر بدنش پاشید؛ سپس بدون اینکه اهمیتی به خیس بودن بدنش بدهد برایش توضیح داد که باید چگونه شلوار و پیراهن را بپوشد. فریان با تجزیه و تحلیل و فشار آوردن به عقل نوزادش آنها را پوشید.
پیراهن و شلواری سفید که فریان را خیلی پاک و معصوم نشان می‌داد. دختر درحالی که سرش را نوازش میکرد گفت:
-من مهرنوشم، اسم تو چیه توله؟
فریان هاج و واج نگاهش کرد چرا که نمی دانست اسم چیست. سمکو جلو آمد و گفت:
-به دلیلی که متوجه نمیشم اون مثل یک نوزاده
-پس یعنی اسمی نداره؟
مکثی کرد و با شوق ادامه داد:
-میتونم براش اسم بزارم؟
-فعلا به چیزای مهم تری دربارش باید فکر کنیم
-نه من میخوام حتما اول براش اسم بزاریم
درحالی که آن دو داشتند صحبت می‌کردند، فریان درحال تجزیه درباره این بود که نام چیست. آن صدا را به خاطر آورد که نامش را فریان نامیده بود، پس طبیعتا این چیزی که آنها اسم می گویند باید همانی باشد که صدا میگفت. وسط بحث شان پرید و با صدای بلندی گفت:
-فر... فریان!
هردو ساکت شدند و رویشان را به سمتش کردند سپس مهرنوش گفت:
-کی این اسمو بهت داده؟ اصلا تو چطور بلدی حرف بزنی؟
فریان نمی‌دانست چگونه بگوید نمی‌دانم پس ترجیح داد همان نگاه خیره را تحویل‌دهد. سمکو کمی فکر کرد و گفت:
-عجیبه که اسمتو یادته ولی دیگه باز.....
مهرنوش سر‌ و موهای مشکی فریان را نوازش کرد و با خوشحالی گفت:
-چه اسم نازی داری مثل خودت خوشگله توله
نه مهرنوش گوش می‌کرد و نه فریان چیزی می فهمید، پس ترجیح داد با خودش حرف بزند. برایش عجیب بود که این جانور چرا اینگونه از هیچ‌چیز حتی بدیهیات بی‌خبر است. فکری به ذهنش رسید و رو به فریانی که داشت لپ اش توسط مهرنوش کنده می شد گفت:
-ما رو ببر به همونجایی که ازش اومدی


در حال تایپ رمان خاکستر‌ بی‌نام | فرّیان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: ریحانه صادق نژاد، -FãTéMęH-، Tiralin و یک کاربر دیگر

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
435
امتیاز واکنش
5,483
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
فریان کلمات سمکو را نزد خودش تحلیل کرد، برای نخستین بار از ویژگی بدیهی عقلش به نحو احسنت استقاده کرد و متوجه شد منظور مرد این است که باید آنها را ببرد به همان نقطه که دیده بر جهان گشود. زمانی که به آن کوپه خاکستری که از دل آن زنده شد رسیدند اشاره‌ای به آن کرد و خیره به آن‌دو ماند. مهرنوش چشمانش را تنگ کرد و پرسید:
-مطمئنی که منظورت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر‌ بی‌نام | فرّیان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~

فریان

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
25/3/20
ارسال ها
435
امتیاز واکنش
5,483
امتیاز
263
محل سکونت
از بر بحر فرنوشم
زمان حضور
51 روز 2 ساعت 51 دقیقه
نویسنده این موضوع
سمکو باری دیگر گردنبند را گرفت و رو به آسمان گرفت. درحالی که از میان درخشش آبی‌اش ستاره سرخ‌جیگری را می‌نگریست زیر‌لـ*ـب گفت:
-حتی بلد نیست کلمات ساده رو توی ذهنش بچینه و به زبون بیاره، بعد چنین ترکیب ادبی قوی رو برای این ستاره بکار می‌بره!
همانطور که محو زیبایی ستاره بود متوجه خطوط پیچان طلایی ریزی در دل گوهر گردنبند شد. با کمی دقت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان خاکستر‌ بی‌نام | فرّیان کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
Reactions: ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا