پارت اول
- درسا اون بادکنکها رو میدی به من؟!
درسا سریع دوید بسته بادکنکها رو داد دستم.
امروز تولد ستاره کوچولو بود. ستاره کوچولویی که تو دستهای خودمون بزرگ شده بود. دنیا نه تنها به ما بیوفایی کرد به اون کوچولو هم رحم نکرد.
- کجایی دختر؟ بدو بابا دیر شد.
با صدای نگار به خودم اومدم. سریع سرم رو تکون دادم و رو بهش پرسیدم:
- چی میگی؟!
دست به کمر وایساد و گفت:
- میگم زود باش دیر شد.
با تکون دادن سر جوابش رو دادم.
اینقدر بادکنک باد کرده بودم که به نفس نفس زدن افتاده بودم. صدای زهرا ما رو از کار کردن متوقف کرد.
- بچهها بدویید اماده شید که خانم کوچولو رو سوپرایز کنیم.
با نگار و درسا و زهرا سمت اتاقمون رفتیم.
بدو بدو رفتم سمت کمد و لباسهایی که برای ستاره خانم خریده بودم به همراه لباسهای خودم در آوردم. سریع یه شومیز سفید پوشیدم به همراه شلوار لی مشکی و موهام رو بالا بستم.لبخند از رو لـ*ـبام پاک نمیشد به دخترها نگاهی انداختم و با لبخند بهشون خیره شدم که هر کدوم در حال آماده شدن بودن. زهرا یه سارافون قرمز پوشید، با شلوار مشکی که زاپدار بود. درسا هم مثل من لباس پوشید. تنها تفاوتش رنگ شومیزش بود، که به رنگ هلویی بود. نگارهم کت و دامن سبز پستهای پوشیده بود. هر سه تاشون خوشگل شده بودن. زهرا با تعجب به من خیره شد و گفت:
- چته دختر چرا لبخند میزنی؟ خل شدی؟!
لبخندم به خنده تبدیل شد و رفتم کنارشون و دستهام رو باز کردم، اونا هم سریع اومدن بـ*ـغلم کردن. هرسه تاشون رو تو بـ*ـغلم فشار دادم و گفتم:
- خیلی خوشحالم که چهارسال با شما بزرگ شدم!
زهرا خندید و گفت:
- ماهم خیلی خوشحالیم دختر!
لپش رو بـ*ـو*سیدم که درسا گفت:
- هندی بازی رو بزارید کنار، بدویید دیر شد به خدا.
سریع رفتم، به خودم تو آیینه نگاهی انداختم، لبخند رضایتمندی زدم و کادو لباسها رو از روی تـ*ـخت برداشتم و به همراه بچهها رفتم سمت اتاق ستاره کوچولو.
زهرا لبخندی زد و گفت:
- میگم کادوها رو درسا ببره که ستاره نبینه!
سری تکون دادم و کادویی که دستم بود رو دادم دست درسا و گفتم:
- راست میگه درسا تو این کادوها رو ببر تو سالن غذا خوری تا ما بیایم.
درسا کادوها رو از من و زهرا و نگار گرفت و گفت:
- باشه من رفتم.
و سمت غذا خوری رفت. آروم در اتاق رو باز کردم و با بچه ها رفتیم تو اتاق ستاره خانم
با خنده و باصدای بلند گفتم:
- سلام خوشگل خانما!
ستاره پرید بـ*ـغلم و گفت:
- آبجی جون چه قدر خوشگل شدی!
با دیدن لپای قرمزش که درست مثل گوجه فرنگی بود، ناخواسته لبخند زدم. میدونستم به خاطر هیجان زیادشه. نگاهم رو به چشمای همچون دریاش دادم و موهای بورش رو دست کشیدم و تو دلم قربون صدقهاش رفتم:
- فدات شم من.
لپ قرمزشو کشیدم و گفتم:
- توهم قراره خوشگل بشی کوچولو.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا من آبجی؟!
ایندفعه زهرا جوابشو داد و گفت:
- آخه قراره بریم یه جایی.
رو به بچه های ۷ ساله تو اتاق گفت:
- بدوید بیاید براتون لباسهای قشنگ، قشنگ آوردیم.
بچه ها با ذوق سمت زهرا رفتن و من خودم لباسهای ستاره رو پوشیدم که یک لباس کوتاه پرنسسی بود که پشتش بال داشت. موهاشو خرگوشی بستم. مثل فرشته ها ناز شده بود.
نگار با دیدن ستاره بـ*ـغلش کرد و گفت:
- بیا بریم که خیلی کار داریم بچهها.
بچهها بدون اینکه بدونن چه خبره پشت سر نگار رفتن و من هم چشمای ستاره رو با شال بستم .
اروم اروم بردمش سمت غذا خوری. وقتی به دم در غذا خوری رسیدیم دیدم بچهها چراغها رو خاموش کردن و منتظر ما بودن. درسا بعد از دیدن من و زهرا و ستاره که چشماش بسته بود رو به بچهها کرد و با دستش شروع به شمردن کرد.
- یک، دو، سه.
چشمهای ستاره رو باز کردم که صدای بچهها کل غذا خوری رو گرفته بود که میگفتن:
- تولد، تولد، تولدت مبارک، مبارک، مبارک، تولدت مبارک.
و دست میزدیم باهم دیگه، ستاره خیلی خوشحال داشت نگاه میکرد و دست میزد و بالا و پایین میپرید.
دستشو گرفتم و بردمش پشت میزی که کیک روش بود.
رو به بچهها کردم و بلند گفتم:
- بچهها امروز تولد ستاره خانمه که کنار ما بزرگ شده، کوچولوی دوست داشتنی ما امسال ۷ سالش میشه.
صدای جیغ و دست بچهها بالا رفت. یهو تاریکی همه جارو گرفت! همه با تعجب به تاریکی خیره شدند. فقط نور شمعهای کیک بود که به دیدن دور و برمون کمک میکرد. یهو دوباره همه جا روشن شد. وا این چرا اینجوری شد؟!
خانم محمدی که آبدارچی اینجا بود و یه جورایی برای همهی ما دایه محسوب میشه، اومد سمتمون و گفت:
- اروم باشید بچهها، هیچی نیست فقط برقها قطع و وصل شد.
بچهها خیالشون راحت شد و به کیکی که بهمون چشمک میزد خیره شدیم. یکی از بچهها به اسم فاطمه به ستاره گفت:
- ستاره زود باش دیگه، شمعها رو فوت کن که دلمون خیلی کیک میخواد.
ستاره خنده نازی کرد و باشهای گفت. چشم هاش رو بست که آرزو کنه. یهو صدای آژیر خطر در اومد. بچهها ترسیده بودن. دوباره همه جا در تاریکی غرق شد. صدای جیغ همه میومد. با ترس به دور و برم خیره شده بودم که صدای مش باقر اومد که داد میزد:
- بیاید بیرون آتیش گرفته اینجا.
با چراغ قوهاش اومد سالن غذا خوری و داد زد و گفت:
- مگه با شما نیستم برید بیرون.
صدای جیغ و داد همه جا میپیچید. سریع ستاره رو بـ*ـغل گرفتم و دست بقیه بچهها که جیغ میزدن رو گرفتم و از سالن غذا خوری اومدم بیرون که دیدم اتاقها آتیش گرفته بودن. اینجا چه خبر شده بود؟!
بچههارو بردم تو حیاط و دوییدم سمت سالن غذا خوری. همه جا تو تاریکی محض فرو رفته و فقط به واسطهی روشنایی آتیش، همه جا غرق نور شده بود. دود آتش نمیذاشت نفس بکشم. با دستم جلو بینیم رو گرفتم. بچههارو هدایت کردم سمت در خروجی. خودم هم میخواستم برم سمت خروجی که یاد دفترچه خاطراتم افتادم. از رفتن به بیرون منصرف شدم و دویدم سمت اتاقم که صدای خانم محمدی اومد که داد میزد میگفت:
- آرتمیس کجا میری؟!
جوابشو ندادم که شروع کرد به صدا زدن اسمم. اهمیتی ندادم و وارد اتاقم شدم که دیدم همه پردهها آتیش گرفته بودند و دود جلوی دید رو گرفته بود.به اتاقم خیره شدم، اتاقی که توش بزرگ شده بودم. کودکی پر از غم رو اتاق سی متری گذروندم. تـ*ـخت من و درسا کنارهم بود و تـ*ـخت زهرا و نگارهم کنارهم بود. چشمام داشت میسوخت ولی هیچی برام مهمتر از دفتری نبود که همدم روزای سختم بود. سریع رفتم سمت تختم و تشکش رو بلند کردم که دیدم دفتر همونجاست. برش داشتم و سریع دویدم سمت در. صدای جیغ و گریه بچهها کل مازندران رو گرفته بود. از در خروجی خارج شدم که بچهها پریدن بـ*ـغلم و گریه میکردن. من هم همراهشون گریه میکردم.
دقیق نمیدونم ولی، فکر کنم نیم ساعت از آتش سوزی که کل یتیم خونه رو گرفته بود میگذشت و آتش نشانی سعی در خاموش کردنش داشت. همه بچهها گریه میکردن. حق داشتند، تنها سر پناهمون هم از بین رفت. خدا بخیر بگذرونه آخر و عاقبت ما رو. به ساختمونی که غرق آتیش شده بود، خیره شدم. اخه یهو چه اتفاقی افتاد؟
***
#زمیرای_زئوس