خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم الله الرحمان الرحیم

نام رمان: زمیرای زئوس
نام نویسنده: زیبا میردادپور کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، جنایی-پلیسی
ناظر:
-FãTéMęH-

خلاصه:
بال هایش را گشود و برای حسی به نام آزادی، از قفس پرید. به سمت مکانی پرواز کرد که فکر می‌کرد می‌تواند آن‌جا حس آزادی را بچشد.
اما نمی‌دانست مقصدش خود قفسی سخت‌تر و محکم‌تر از قفسی خواهد شد که از آن گریخته است.
اتفاقاتی رخ خواهد داد که آرزوی بازگشت را در دل بلبل فراری می‌نشاند و پشیمانی همانند خوره به جانش می‌افتد و این‌بار، قادر به آزاد کردن خود نیست و نیازمند ناجی‌ای است که او را از قفس رهایی بخشد.


در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، raha.j.m، Karkiz و 7 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خالق زئوس

مقدمه:

خورشید بتابد یا نتابد
ماه یکی باشد یا نباشد
شب و روز هم یکی باشد،
فرقی ندارد برایم
همه چیز برایم رویا شده
عشق تو برایم آرزو شده
به رویا و آرزو کاری ندارم
حقیقت این است که دوستت دارم

***


در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، raha.j.m، Karkiz و 6 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت اول

- درسا اون بادکنک‌ها رو می‌دی به من؟!
درسا سریع دوید بسته بادکنک‌ها رو داد دستم.
امروز تولد ستاره کوچولو بود. ستاره کوچولویی که تو دست‌های خودمون بزرگ شده بود. دنیا نه تنها به ما بی‌وفایی کرد به اون کوچولو هم رحم نکرد.
- کجایی دختر؟ بدو بابا دیر شد.
با صدای نگار به خودم اومدم. سریع سرم رو تکون دادم و رو بهش پرسیدم:
- چی میگی؟!
دست به کمر وایساد و گفت:
- میگم زود باش دیر شد.
با تکون دادن سر جوابش رو دادم.
این‌قدر بادکنک باد کرده بودم که به نفس نفس زدن افتاده بودم. صدای زهرا ما رو از کار کردن متوقف کرد.
- بچه‌ها بدویید اماده شید که خانم کوچولو رو سوپرایز کنیم.
با نگار و درسا و زهرا سمت اتاقمون رفتیم.
بدو بدو رفتم سمت کمد و لباس‌هایی که برای ستاره خانم خریده بودم به همراه لباس‌های خودم در آوردم. سریع یه شومیز سفید پوشیدم به همراه شلوار لی مشکی و موهام رو بالا بستم.لبخند از رو لـ*ـبام پاک نمی‌شد به دختر‌ها نگاهی انداختم و با لبخند بهشون خیره شدم که هر کدوم در حال آماده شدن بودن. زهرا یه سارافون قرمز پوشید، با شلوار مشکی که زاپ‌دار بود. درسا هم مثل من لباس پوشید. تنها تفاوتش رنگ شومیزش بود، که به رنگ هلویی بود. نگارهم کت و دامن سبز پسته‌ای پوشیده بود. هر سه تاشون خوشگل شده بودن. زهرا با تعجب به من خیره شد و گفت:
- چته دختر چرا لبخند می‌زنی؟ خل شدی؟!
لبخندم به خنده تبدیل شد و رفتم کنارشون و دست‌هام رو باز کردم، اونا هم سریع اومدن بـ*ـغلم کردن. هرسه تاشون رو تو بـ*ـغلم فشار دادم و گفتم:
- خیلی خوشحالم که چهارسال با شما بزرگ شدم!
زهرا خندید و گفت:
- ماهم خیلی خوشحالیم دختر!
لپش رو بـ*ـو*سیدم که درسا گفت:
- هندی بازی رو بزارید کنار، بدویید دیر شد به خدا.
سریع رفتم، به خودم تو آیینه نگاهی انداختم، لبخند رضایت‌مندی زدم و کادو لباس‌ها رو از روی تـ*ـخت برداشتم و به همراه بچه‌ها رفتم سمت اتاق ستاره کوچولو.
زهرا لبخندی زد و گفت:
- می‌گم کادوها رو درسا ببره که ستاره نبینه!
سری تکون دادم و کادویی که دستم بود رو دادم دست درسا و گفتم:
- راست می‌گه درسا تو این کادوها رو ببر تو سالن غذا خوری تا ما بیایم.
درسا کادو‌ها رو از من و زهرا و نگار گرفت و گفت:
- باشه من رفتم.
و سمت غذا خوری رفت. آروم در اتاق رو باز کردم و با بچه ها رفتیم تو اتاق ستاره خانم‌
با خنده و باصدای بلند گفتم:
- سلام خوشگل خانما!
ستاره پرید بـ*ـغلم و گفت:
- آبجی جون چه قدر خوشگل شدی!
با دیدن لپای قرمزش که درست مثل گوجه فرنگی بود، ناخواسته لبخند زدم. می‌دونستم به خاطر هیجان زیادشه. نگاهم رو به چشمای همچون دریاش دادم و موهای بورش رو دست کشیدم و تو دلم قربون صدقه‌اش رفتم:
- فدات شم من.
لپ قرمزشو کشیدم و گفتم:
- توهم قراره خوشگل بشی کوچولو.
با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:
- چرا من آبجی؟!
این‌دفعه زهرا جوابشو داد و گفت:
- آخه قراره بریم یه جایی.
رو به بچه های ۷ ساله تو اتاق گفت:
- بدوید بیاید براتون لباس‌های قشنگ، قشنگ آوردیم.
بچه ها با ذوق سمت زهرا رفتن و من خودم لباس‌های ستاره رو پوشیدم که یک لباس کوتاه پرنسسی بود که پشتش بال داشت. موهاشو خرگوشی بستم. مثل فرشته ها ناز شده بود.
نگار با دیدن ستاره بـ*ـغلش کرد و گفت:
- بیا بریم که خیلی کار داریم بچه‌ها.
بچه‌ها بدون این‌که بدونن چه خبره پشت سر نگار رفتن و من هم چشمای ستاره رو با شال بستم .
اروم اروم بردمش‎ سمت غذا خوری. وقتی به دم در غذا خوری رسیدیم دیدم بچه‌ها چراغ‌ها رو خاموش کردن و منتظر ما بودن. درسا بعد از دیدن من و زهرا و ستاره که چشماش بسته بود رو به بچه‌ها کرد و با دستش شروع به شمردن کرد.
- یک، دو، سه.
چشم‌های ستاره رو باز کردم که صدای بچه‌ها کل غذا خوری رو گرفته بود که می‌گفتن:
- تولد، تولد، تولدت مبارک، مبارک، مبارک، تولدت مبارک.
و دست می‌زدیم باهم دیگه، ستاره خیلی خوشحال داشت نگاه می‌کرد و دست می‌زد و بالا و پایین می‌پرید.
دستشو گرفتم و بردمش پشت میزی که کیک روش بود.
رو به بچه‌ها کردم و بلند گفتم:
- بچه‌ها امروز تولد ستاره خانمه که کنار ما بزرگ شده، کوچولوی دوست داشتنی ما امسال ۷ سالش می‌شه.
صدای جیغ و دست بچه‌ها بالا رفت. یهو تاریکی همه جارو گرفت! همه با تعجب به تاریکی خیره شدند. فقط نور شمع‌‌های کیک بود که به دیدن دور و برمون کمک می‌کرد. یهو دوباره همه جا روشن شد. وا این چرا این‌جوری شد؟!
خانم محمدی که آبدارچی این‌جا بود و یه جورایی برای همه‌ی ما دایه محسوب می‌شه، اومد سمتمون و گفت:
- اروم باشید بچه‌ها، هیچی نیست فقط برق‌ها قطع و وصل شد.
بچه‌ها خیالشون راحت شد و به کیکی که بهمون چشمک می‌زد خیره شدیم. یکی از بچه‌ها به اسم فاطمه به ستاره گفت:
- ستاره زود باش دیگه، شمع‌ها رو فوت کن که دلمون خیلی کیک می‌خواد.
ستاره خنده نازی کرد و باشه‌ای گفت. چشم هاش رو بست که آرزو کنه. یهو صدای آژیر خطر در اومد. بچه‌ها ترسیده بودن. دوباره همه جا در تاریکی غرق شد. صدای جیغ همه میومد. با ترس به دور و برم خیره شده بودم که صدای مش باقر اومد که داد می‌زد:
- بیاید بیرون آتیش گرفته این‌جا.
با چراغ قوه‌اش اومد سالن غذا خوری و داد زد و گفت:
- مگه با شما نیستم برید بیرون.
صدای جیغ و داد همه جا می‌پیچید. سریع ستاره رو بـ*ـغل گرفتم و دست بقیه بچه‌ها که جیغ می‌زدن رو گرفتم و از سالن غذا خوری اومدم بیرون که دیدم اتاق‌ها آتیش گرفته بودن. این‌جا چه خبر شده بود؟!
بچه‌هارو بردم تو حیاط و دوییدم سمت سالن غذا خوری. همه جا تو تاریکی محض فرو رفته و فقط به واسطه‌ی روشنایی آتیش، همه جا غرق نور شده بود. دود آتش نمی‌ذاشت نفس بکشم. با دستم جلو بینیم رو گرفتم. بچه‌هارو هدایت کردم سمت در خروجی. خودم هم می‌خواستم برم سمت خروجی که یاد دفترچه خاطراتم افتادم. از رفتن به بیرون منصرف شدم و دویدم سمت اتاقم که صدای خانم محمدی اومد که داد می‌زد می‌گفت:
- آرتمیس کجا میری؟!
جوابشو ندادم که شروع کرد به صدا زدن اسمم. اهمیتی ندادم و وارد اتاقم شدم که دیدم همه پرده‌ها آتیش گرفته بودند و دود جلوی دید رو گرفته بود.به اتاقم خیره شدم، اتاقی که توش بزرگ شده بودم. کودکی پر از غم رو اتاق سی متری گذروندم. تـ*ـخت من و درسا کنار‌هم بود و تـ*ـخت زهرا و نگار‌هم کنارهم بود. چشمام داشت می‌سوخت ولی هیچی برام مهم‌تر از دفتری نبود که همدم روزای سختم بود. سریع رفتم سمت تختم و تشکش رو بلند کردم که دیدم دفتر همون‌جاست. برش داشتم و سریع دویدم سمت در. صدای جیغ و گریه بچه‌ها کل مازندران رو گرفته بود. از در خروجی خارج شدم که بچه‌ها پریدن بـ*ـغلم و گریه می‌کردن. من هم همراه‌شون گریه می‌کردم.
دقیق نمی‌دونم ولی، فکر کنم نیم ساعت از آتش سوزی که کل یتیم خونه رو گرفته بود می‌گذشت و آتش نشانی سعی در خاموش کردنش داشت. همه بچه‌ها گریه می‌کردن. حق داشتند، تنها سر پناهمون هم از بین رفت. خدا بخیر بگذرونه آخر و عاقبت ما رو. به ساختمونی که غرق آتیش شده بود، خیره شدم. اخه یهو چه اتفاقی افتاد؟

***

#زمیرای_زئوس


در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، mamad_reza، Della࿐ و 5 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت دوم"

به ستاره که تو بـ*ـغلم خوابش برده بود، خیره شدم.
خورشید طلوع کرده بود. اما هم‌چنان دود از ساختمون بلند می‌شد. همه‌ی بچه‎‌ها تو حیاط جمع شده بودن و به ساختمون سوخته نگاه می‌کردن. خانم محمدی اومد سمتم و گفت:
- آرتمیس دخترم، ستاره رو بده دست من.
سری تکون دادم و ستاره رو از بـ*ـغلم در اوردم. یه تکون ریزی خورد ولی بیدار نشد. خانم محمدی ستاره رو بـ*ـغل گرفت و آروم آروم ازم دور شد. من‌هم از جام بلند شدم و رفتم سمت دختر‌ها. زهرا تا من رو دید گفت:
- حالت خوبه آرتمیس؟
لبخند بی‌جونی که آثار خستگی ازش به وضوح مشخص بود زدم و گفتم:
- با این وضعیت مگه حال خوبی هم بین ما هست؟
درسا به ساختمون که حالا رنگ سیاه بد و غم‌انگیزی به خودش گرفته بود، خیره شد و گفت:
- دیگه سر پناهی نداریم!
سرش رو پایین انداخت، اشک از چشمش سرازیر شد. زهرا درسا رو بـ*ـغل گرفت و گفت:
- همه چیز درست می‌شه، نگران نباشید.
زهرا تنها کسی بود که ناراحتی خودش رو به‌روز نمی‌داد. زهرا دختری صبور و مغرور بود. این ویژگی‌‌ش بخاطر این بود که وقتی به دنیا میاد، مادرش سر زا از دنیا می‌ره و پدرش‌هم اون رو به سرپرستی قبول نمی‌کنه. در واقع نه تنها پدرش، بلکه تموم آدم‌های دور و برش سرپرستی زهرا رو قبول نمی‌کنن. برای همین راهی بهزیستی می‌شه و به دختر مغروری که سنگ‌هم توانایی شکستن اون رو نداره تبدیل می‌شه.
و اما درسا دختری با موهای فندقی که موج دریا در برابر موج موهای اون کم میاره. رنگ سیاهی چشم‌هاش آسمان شب رو از پا می‌ندازه. پوست سبزه‌ای داشت که به خاص بودنش کمک می‌کرد. درسا از اسمش معلوم بود که دختری شر و شیطون باشه. همین‌طور هم هست. هر چی شیطنت بازی توی یتیم خونه اتفاق می‌افتاد، همه می‌دونستن کار درساست.
با لبخند تلخی بهشون خیره شدم که جای خالی یک‌نفر رو احساس کردم. نگار بین ما نبود. رو به زهرا گفتم:
- نگار کجاست؟
زهرا درسا رو از بـ*ـغل خودش بیرون آ‌ورد و گفت:
- رفته دست‌شویی.
خندم گرفت. فکر کنم شخصیت نگار از جمالاتش پیداست. دختر با پوست سفید و تپل که همیشه گشنه است یا خوابش میاد و یا این‌که دست‌شویی داره. کلا این بشر خنثی است.
چشم‌هام از خستگی زیاد داشت می‌سوخت. هم خوابم میومد و هم گرسنه بودم. مطمئنم همه‌ی بچه‌ها حال من رو داشتن.
از همه اداره‌ها جمع شده بودن توی حیاط و بدبختی ما رو تماشا می‌کردن. خدا خیر بده حلال احمر رو که برامون لباس و خوراکی آورده بودن. دیگه کم کم نزدیک ظهر شده بود و ما هم‌چنان منتظر یه سر پناه جدید برای خودمون بودیم. بعضی از بچه ها از خستگی خوابشون برده و بعضی ها‌هم عین ما منتظر بودن که یک خبری بشه. نگار اومد سمت ما و گفت:
- بچه‌ها به نظرتون چه‌قدر دیگه باید منتظر بمونیم؟
دستی به چشم‌هام که داشت می‌سوخت کشیدم و گفتم:
- واقعا نمی‌دونم؟ دارم از خستگی هلاک می‌شم.
درسا سرش رو گذاشت روی پای زهرا و گفت:
- من به‌زور جلوی خودم رو گرفتم که بی‌هوش نشم.
به دور و برم خیره شدم حداقل بیشتر از صد تا صد و پنجاه تا بچه قد و نیم قد تو حیاط بودن. از اون ور‌هم مسئول‌ها برای بازدید اومده بودن. این حیاط دیگه جا نداشت. خانم نصرتی که مدیر بهزیستی بود. اومد سمت ما و گفت:
- دخترها پاشید همه‌ی بچه‌ها رو جمع کنید که کارتون دارم.
زهرا با حالت نگرانی رو به خانم نصرتی گفت:
- چیزی شده خانم نصرتی؟!
خانم نصرتی سری تکون داد و گفت:
- چی بگم والا؟ هم خیره و هم شره. جمع شید دیگه.
هر چهارتامون به هم‌دیگه نگاه کردیم و دخترها رو دور هم جمع کردیم. خانم نصرتی اومد سمت‌مون و گفت:
- بچه‌‌ها روی روفرشی‌ها بشینید.
همه بچه‌ها نشستن که خانم نصرتی شروع کرد به حرف زدن و گفت:
- بچه‌های گلم، می‌دونم همه‌ی شما چه حالی دارید و این‌که چه‌قدر خسته‌اید.
خانم نصرتی سرش رو پایین انداخت و نفس عمیقی کشید. انگار حرف زدن براش سخت بود ولی باز با اون حالش ادامه داد و گفت:
- ببخشید بچه‌ها یک خورده حالم بد هستش. من خیلی برام سخته که این رو به شما بگم. بچه‌ها این‌جا آتیش گرفته بر اثر اتصال برق. دیگه این‌جا نمی‌شه زندگی کرد. همه شما باید از این‌جا برید.
صدای پچ پچ بچه‌ها بالا رفت که هرکدوم سوالی تو ذهنشون لونه کرده بود. سوال‌هایی از جمله این‌که( کجا بریم؟ ما که جایی نداریم! کجا رو داریم بریم به غیر از این‌جا و ....) هر کدوم از این سوال‌ها قلب آدم رو به لرزه می‌نداخت.
خانم نصرتی دستش رو به حالت سکوت بالا آورد و گفت:
- می‌دونم که چه سوال‌هایی در ذهن شماست! نگران نباشید این مشکل حل شده. همه‌ی شما جایی برای خودتون و برای زندگی جدیدتون دارید. پس آروم باشید. اما، بچه‌ها شما قراره به صورت گروه گروه تقسیم بشید و از هم جدا بشید و به شهرهای مختلف از کشور ایران برید!
این‌هم مهر خلاصی که ازش می‌ترسیدیم!

***

#زمیرای_زئوس


در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: mamad_reza، Della࿐، HASTI❅ و 4 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت سوم

خیلی باورش برای ما سخت بود که از هم دور بشیم! بعد از تموم شدن سخنرانی‌های خانم نصرتی، حیاط یتیم خونه خالی شد و همه‌ی مسئول‌ها از این‌جا رفتن. ما موندیم و بدبختی‌های زندگی. دم دم‌های غروب، چند تا اتوبوس جلوی در حیاط یتیم‌خونه نگه داشتند. همه با تعجب به اتوبوس‌ها خیره شده بودیم. این‌ها دیگه چرا اومده بودن؟ خانم نصرتی اومد سمت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: mamad_reza، Della࿐، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت چهارم

سه ساعتی توی راه بودیم که بالاخره رسیدیم. هوا دیگه تاریک شده بود. اتوبوس نگه داشت و خانم آرمانی رو به ما با مهربونی گفت:
- بچه‌ها رسیدیم، بریم با خونه‌ی جدیدتون آشنا بشیم!
اول از همه خودش از اتوبوس پیاده شد و به دنبالش بچه‌ها دونه دونه از اتوبوس پیاده شدن و من هم پشت سرشون از اتوبوس خارج شدم. با چشم‌هایی که اندازه دو عدد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: mamad_reza، -FãTéMęH-، Della࿐ و 5 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت پنجم

موهای قهوه‌ای بلندم رو که نمی‌شد با حوله خشک کرد، مثل لباس چلوندم که آبش چکه کنه. یه نگاهی به لباس‌هام کردم چه فیت اندامم بود. اندامم توپر بود. نه اسکلتی بودم مثل درسا و نه زیادی تپل بودم عین نگار. کلا متوسط بودم. دستی به سارافون نارنجی رنگم کشیدم که صاف بشه و شال نخی سفید رو دور گردنم انداختم و از حموم اومدم بیرون. منتظر...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشویق
  • تشکر
Reactions: mamad_reza، -FãTéMęH-، Della࿐ و 5 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت ششم"

با کمک بچه‌ها سفره رو جمع کردیم. به ساعت روی دیوار خیره شدم با دیدن ساعت که ده و نیم رو نشون می‌داد، خمیازه‌ای کشیدم. خیلی خوابم میومد ولی دوست داشتم با بچه‌ها دور هم بشینیم صحبت کنیم. رو به بچه‌ها که هر کدوم مشغول کاری بودن گفتم:
- دختر‌ها بیاید بشینیم این‌جا دیگه.
دختر‌ها اومدن و دور هم نشستیم که من شروع کردم و گفتم:
-...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • جذاب
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، mamad_reza، HASTI❅ و 4 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هفتم"

بعد از خوردن صبحونه به پیشنهاد دنیا رفتیم تو حیاط و روی صندلی های چوبی که طرح تنه‌ی درخت داشتن نشستیم. دنیا خیلی مهربون بود آدم با بودن کنار اون احساس غریبی نمی‌کرد. دنیا دستش رو گذاشت روی لپ‌های برجسته سفیدش و گفت:
- وقتی فهمیدم که چرا به این‌جا اومدید خیلی ناراحت شدم.
درسا لبخند تلخی زد که باعث شد چشم‌هاش رنگ غم بگیره و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: ~MobinA~، YeGaNeH، mamad_reza و 4 نفر دیگر

zhiva_resin

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
8/2/24
ارسال ها
28
امتیاز واکنش
130
امتیاز
53
سن
18
محل سکونت
جای خیلی دور
زمان حضور
2 روز 2 ساعت 44 دقیقه
نویسنده این موضوع
"پارت هشتم"

وارد راهرو شدیم انتهای راهرو اتاق مدیریت بود که مرز ورودیش یک در بزرگ قهوه‌ای رنگ بود. با درسا شونه به شونه هم راه می‌رفتیم که یهو در دفتر مدیریت باز شد و همون آقا و خانم از دفتر مدیریت بیرون اومدند. با کنجکاوی بهشون خیره شدم. آقا که اسمش رو نمی‌دونستم خانم خودش رو بـ*ـغل گرفته بود و دل‌داری می‌داد ولی، خانمه سرش پایین بود و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان زمیرای زئوس | zhiva_resin کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
  • تشویق
Reactions: YeGaNeH، HASTI❅، MēLįKąღ و 3 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا