خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,237
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
هنوز به خدا اعتقاد دارم. ولی خیلی دور است، خیلی سرد، خیلی حسابگر. می‌بینم که باید جوری زندگی کنیم انگار وجود ندارد. دعا و پرستش و سرود خواندن – همه و همه پوچ و بی‌ثمرند. دارم سعی می‌کنم توضیح دهم چرا قصد دارم از اصولم تخطی کنم (هرگز متوصل نشدن به خشونت). هنوز هم به این اصل پای‌بندم ولی این را هم فهمیده‌ام که برای زنده ماندن گاهی باید اصول را نادیده گرفت. اعتماد بی‌پشتوانه به اقبال و مشیت الاهی و لطف خدا فایده ندارد. باید خودت دست به عمل بزنی، باید بجنگی.


کلکسیونر | جان فاولز

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,237
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
حسم این است که به خود زحمتِ مداخله نمی‌دهد. می‌گذارد رنج بکشیم. اگر برای آزادی دعا کنی شاید بابت خودِ فعل دعا کردن احساس آرامش کنی، شاید هم اتفاقات برحسب تصادف به ترتیبی بیفتند که نهایتاً به آزادی برسی. ولی او نمی‌شنود. هیچ‌چیز انسانی مثل شنیدن یا دیدن یا دلسوزی یا دستگیری در خود ندارد. می‌خواهم بگویم شاید دنیا را پدید آورده باشد و قوانین بنیادی ماده و تکامل را. ولی نمی‌تواند به تک‌تک افراد توجه کند. طرح ریخته بعضی خوشبخت باشند، بعضی بدبخت، بعضی خوش‌اقبال، بعضی بداقبال. نمی‌داند کی بدبخت است و کی نیست، اهمیتی هم برایش ندارد. پس واقعاً وجود ندارد.


کلکسیونر | جان فاولز

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,237
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
لحن حرف زدن آدم‌هاست که دست‌شان را رو می‌کند نه خود چیزهایی که می‌گویند.
***
عشق چیزی است که با لباس‌های گوناگون می‌آید، به طرق متفاوت و چهره‌های متفاوت، و احتمالاً پذیرفتنش خیلی زمان می‌برد، این که بتوانی بخوانی‌اش عشق.
***
چون نمی‌توانی احساساتت را بیان کنی دلیل نمی‌شود عمقی ندارند.
***
فقرای درستکار همان ثروتمندان وقیح‌اند منهای پول. فقر مجبورشان می‌کند غرور و خصایل خوب را در چیزهایی به جز پول جست‌وجو کنند. ولی وقتی دست‌شان به پول می‌رسد نمی‌دانند با آن چه کنند. کل فضایل قدیمی را، که در واقع فضایل واقعی نبوده‌اند، از یاد می‌برند. فکر می‌کنند تنها فضیلت، پول بیشتر درآوردن و خرج کردن است. نمی‌توانند تصور کنند آدم‌هایی هستند که پول برای‌شان هیچ است. این که زیباترین چیزها مستقل‌اند از پول.


کلکسیونر | جان فاولز

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,237
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
حس کردم کل عصر ما یک شوخی احمقانه است، یک چیز قلابی. جوری که آدم‌ها درباره‌ی تاشیسم و کوبیسم و این ایسم و آن ایسم زر می‌زنند و تمام لغات طولانی‌ای که به کار می‌برند؛ لـ*ـخته‌های بزرگ و چسبناک کلمات و عبارات. همه برای پنهان کردن این حقیقت که یا می‌توانی نقاشی کنی یا نمی‌توانی.
***
یک شهید. زندانی، ناتوان از قد کشیدن. تماماً زیر سلطهٔ این انزجار، این سنگ آسیاب حسادت کالیبان‌های این جهان. تک‌تک‌شان از ما متنفرند، از ما متنفرند چون متفاوت‌ایم، چون شبیه آن‌ها نیستیم، چون شبیه ما نیستند. به ما جفا می‌کنند، طردمان می‌کنند، تبعیدمان می‌کنند، ریشخندمان می‌کنند، حرف که می‌زنیم خمیازه می‌کشند، چشم‌شان را می‌بندند و گوش‌شان را می‌گیرند. هر کاری می‌کنند تا مجبور نشوند به ما توجه کنند، مجبور نشوند احترام‌مان بگذارند.


کلکسیونر | جان فاولز

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,237
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
عجیب بود، در سکوت روبه‌روی هم نشسته بودیم و حسی داشتم که قبلاً یکی دوبار تجربه‌اش کرده بودم، یک‌جور احساس نزدیکی مریض و غیرعادی به او، عشق یا کشش یا هم‌دردی نه، به‌هیچ‌وجه. یک‌جور گره خوردن سرنوشت. مثل دو کشتی‌شکسته در یک جزیره، یک قایق، که در هیچ حالتی نمی‌خواهند با هم باشند. ولی با هم‌اند. غم زندگی‌اش را حس کردم، بی‌اندازه. غم زندگی عمهٔ بینوا و دخترعمه و بستگان‌شان در استرالیا. سنگینی پُرملال لاعلاج غم عظیم‌شان را. شبیه نقاشی‌های هنری مور از آدم‌های داخل تونلِ مترو، زمان حملهٔ هوایی آلمان‌ها. کسانی که هرگز نمی‌بینند، نمی‌رقصند، نقاشی نمی‌کشند، با موسیقی گریه نمی‌کنند، دنیا را، باد غرب را حس نمی‌کنند. کسانی که هرگز به معنای واقعی وجود نداشته‌اند.


کلکسیونر | جان فاولز

 

YeGaNeH

معاونت کل سایت رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
معاونت سایت
  
عضویت
9/1/22
ارسال ها
10,008
امتیاز واکنش
41,237
امتیاز
508
زمان حضور
312 روز 13 ساعت 27 دقیقه
نویسنده این موضوع
خیلی حسودی‌ام شد. کاری کردند حس کنم از آن‌ها پیرترم. عین بچه‌های تخس رازشان را از من مخفی کرده بودند و کیف می‌کردند. دیگر نمی‌توانستم جی.پی. را ببینم. یک شب به خانهٔ کارولین تلفن کرد و با من حرف زد. از لحنش برنمی‌آمد احساس گنـ*ـاه کند. گفتم سرم شلوغ‌تر از آن است که بتوانم او را ببینم. حاضر نبودم آن شب بروم خانه‌اش، به هیچ قیمتی. اگر اصرار هم می‌کرد پایم را آن‌جا نمی‌گذاشتم. ولی وقتی دیدم می‌خواهد گوشی را بگذارد، گفتم فردا سری به او می‌زنم. بدجور دلم می‌خواست بفهمد رنجیده‌ام. از پشت تلفن نمی‌شود رنجیده شدن را به کسی فهماند.


کلکسیونر | جان فاولز

 
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا