در حال تایپ رمان پلک‌هات رو روی هم بذار | zariiiiiiiii کاربر انجمن رمان ۹۸

zariiiiiiiii · 25/5/24

پارت۹

ذهنم بدجور مشغول شده بود. یک سری از ویژگی‌های ملکه‌های قبلی هنوز برای البا فعال نشده، شاید هم اصلاً این ویژگی‌هارو نداره، اما ویژگی‌هایی داره که تا به حال توی این چندسال وجود نداشته.
- چرا اَخمات توهمه؟ نمی‌ریم جلسه؟
با همون ذهن مشغول جوابش رو دادم.
- نه...

zariiiiiiiii · 27/5/24

پارت ۱۰

بلند شدم و به تبعیت از اون حرکت کردم. از این قفسه‌ی کتاب به اون قفسه‌ی کتاب می‌رفت و آروم و تند حرف می‌زد.
- چیشده خب؟ چیزی پیدا کردی؟
- فعلا خفه‌شو تا این کتاب لعنتی که باز معلوم نیست کجاست رو پیدا کنم!
حرفی نزدم و بجای دنبال اون رفتن، روی صندلی و پشت...

zariiiiiiiii · 30/5/24

پارت ۱۱

با قدم های سست و بی ثبات کمی ازم فاصله گرفت و دهنش رو برای زدن حرفی باز و بسته کرد اما صدایی ازش خارج نشد.
- چته؟ مُردی؟
جوابی نداد. به من چه که نفس‌هاش بوی خاک میده! چرا اینقدر جدی ازش سوال کردم؟ اصلاً از کجا فهمیدم که نفس‌هاش بوی خاک میده؟ تو این...

zariiiiiiiii · 1/6/24

پارت۱۲

پشت میز، روی تک صندلی خالی نشستم و آرسام هم سمت راستم نشست. صدر میز نشسته بودم و این باعث میشد تا نگاهم به همه‌جا دسترسی داشته باشه.
بعد از خوردن شام مفصلی که روی میز چیده بودن، آرسام بلند شد و ایستاد.
- امشب وقت آشنایی با ملکه‌ای هست که سال ها در انتظار...

zariiiiiiiii · 3/6/24

پارت۱۳

دوش به دوش هم شروع به حرکت کردیم. وارد راه روی باریک و تاریکی شدیم و مقابل دری ایستادیم.
- رمز ورود؟
- ملکه باهامه، در رو باز کن....

zariiiiiiiii · 5/6/24

پارت۱۴

با طمانینه خندید جوری که محو خنده هاش شدم.
- آره. جذابیتت به من رفته.
تک خندی زدم و موهام رو پشت گوشم دادم.
- خب میشه الان جدی...

zariiiiiiiii · 8/6/24

پارت۱۵

اینبار من به حرف اومدم‌.
- پس چی؟ راست میگه من بوی خاک رو از نفس‌هاش حس کردم و غیرارادی به خاطر این موضوع باهاش بد حرف زدم و خواستم توضیح بده که کجا بوده!
الموس بلند شد و کتاب دیگه ای آورد، روی میز گذاشت و نشست‌.
- طبق چیزی که اینجا گفته یه سری مثال نقض...

zariiiiiiiii · 12/6/24

پارت ۱۶

کلافه از نفهمیدن پلک‌هام رو بستم و با انگشت سبابه و شصتم فشارشون دادم.
- میشه واضح و کامل حرف بزنین؟ خسته شدم!
خندیدن، خدایا دلم می‌خواد خفشون کنم. لبخند ژکوندی زدم که سراسر فحش بود.
- ببین دختر تو برگزیده‌ی ما هستی، تورو خدایان انتخاب کردن تا قدرت ما...

zariiiiiiiii · 19/6/24

پارت۱۷

پلک‌هام رو باز و خودم رو توی جنگل سر سبزی دیدم‌. این دفعه کی رو می‌بینم؟
به اطرافم چرخیدم و از سرمایی که احاطم کرده بود لرزیدم. خودم رو بـ*ـغل کردم و به سمت راست راه افتادم؛ اطرافم پر از درخت‌های سر به فلک کشیده به رنگ سبز تیره بود. وهم بر انگیز بود و حالا با...

zariiiiiiiii · 25/6/24

پارت۱۸

اخم ظریفی از گیجی کردم و پرسیدم:
- یعنی چی که ضعفه؟ یعنی بقیه می‌تونن فقط من نمی‌تونم؟
سرش رو تکون و جواب داد:
- آره، همه‌ی آدم های رده بالای اینجا این توانایی رو دارن اما تو نداری و این برات ضعف به حساب میاد! اما تو توانایی های دیگه ای داری این رو یادت...

خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

کاربر نیمه فعال

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید

درباره ما

لینک‌های پیشنهادی رمان ۹۸

آمار آنلاین