خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خدا

نام رمان: نیلگاه
نویسندگان: سحر مرادی و یسنا زارع کاربران انجمن رمان ۹۸
ژانر: جنایی-پلیسی، عاشقانه
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
انگار هر چیزی که در حال رخ دادن بود رو نمی‌دیدم، نمی‌شنیدم و نمی‌فهمیدم!
اما وقتی دنبال جواب رفتم، شرایطی که خیلی عادی جلوه می‌کرد رنگ باخت و دریای حقایق، پرده‌ی دروغی که برام بافته شده بود رو درید.
و من مجبور بودم سر طناب رو بگیرم و بکشم تا بفهمم منبعش کجاست، ولی در نهایت باعث کلی اشتباه پی‌در‌پی شد.
درست مثل موقعی که به آدم اشتباه امید بستی و ندونسته اشتباه کردی، اما زمین تا آسمون فرق داره با وقتی که یک نفر به قصد اشتباه می‌کنه؛ اونم فقط بخاطر تو...


در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، SaNia♡، Whisper و 15 نفر دیگر

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
گاهی جهان انسان‌ها در ثانیه‌ای به هم می‌ریزد... .
گاهی شروع روابط با شادی و خوشحالی نیست؛ گاهی شروع روابط با رقص خون است
شنیدن جمله‌ی فرد درست و زمان اشتباه آسان است، اما درک آن...
نمی‌خواستم در چشم‌هایش غرق شوم، اما وقتی فهمیدم که دیگر برای دست و پا زدن در این اقیانوس خون دیر بود... .


در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، SaNia♡، Whisper و 15 نفر دیگر

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۱
نزدیک ظهر بود،‌ یک پرونده‌ای از دیشب ذهنم رو مشغول کرده بود.
اصلا چرا این پرونده رو به من داده بودن؟ پرونده‌ای پر از ابهام و کمبود مدرک!
همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتم، با دیدنش اخم هام توی هم رفت و پاهام بی حرکت موند
داشتم نگاهش می‌کردم. تو همون نگاه اول باید می‌فهمیدم. نگران و پرسشگر توی چشمام نگاه کرد و گفت:
- جناب سرگرد وثوق؟
نفس حبس شده‌ام رو بیرون دادم و گفتم:
- بله بفرمایید.
چشم‌هایش قرمز بود، من یادم نمیاد که بعد اون روز هم حال خوب این دختر دیده باشم.
سعی می‌کرد محکم باشه‌؛ ولی کاملا مشخص بود که اینطور نیست. جرئتش رو جمع کرد و گفت:
- من نیلگون ارجمندم، دختر خشایار ارجمند. بابت پرونده مفقودی پدرم مزاحمتون شدم.
مطمئنم صدای زنگ سرنوشت انقدر بلند بود که همه‌ی دنیا شنیدنش؛ اما من نه!
اون دختر ورودش هم متفاوت بود همه چیز درباره اون دختر متفاوت بود؛ اما کل دیشب رو بخاطر پرونده پدر همین دختر نخوابیده بودم. دلم میخواست دندونام رو روی هم فشار بدم و طوری رفتار کنم که بفهمه به اندازه کافی کلافه و خسته هستم، پا نشه هر روز بیاد و پرس و جو کنه برای پرونده ای که هزار تا گره داره، راهی هم برای باز شدن گره های پرونده ندارم.
ولی خوب هرچی باشه این پرونده دست من بود و به اجبار باید همه چیز‌هارو از جمله همین دختر و سوالاش رو قبول میکردم.صدام رو صاف کردم، مستقیم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:
- هنوز هیچ خبری نشده خانوم ارجمند. تشریف ببرید خونه به موضوع مهمی دست پیدا کردیم شما رو هم در جریان میذاریم.
دقیقا همون موقع کوهیار از اتاق بازجویی اومد بیرون، چشمش که به خانوم ارجمند افتاد لبخندی زد و جلو اومد و گفت:
- خوش حالم مجدد میبینمتون خانوم وکیل.
چی؟ خانوم وکیل؟
فکر میکنم فهمید خیلی تعجب کردم چون خیلی سریع حالتش عوض شد این بار مغرور تر از قبل گفت:
- وکیل پایه یک دادگستری و وکیل ارشد پدرم هستم.
اصلا باورم نمیشد!
برای فرار از موقعیت تصمیم گرفتم به راه م ادامه بدم،همین‌طور که ازش دور میشدم صدای خداحافظی ش با کوهیار شنیدم و سایه‌اش رو درحال نزدیک شدن به خودم دیدم. وقتی به من رسید و صدام کرد برگشتم و نگاهش کردم، اینبار با دقت بیشتر، یک دختر گندمگون با چشم های سبز تیره و قدی متوسط که وقتی نزدیک می‌ایستاد باید سرشو بالا می‌گرفت تا توی چشمام نگاه کنه اینبار نفس نفس زنان گفت:
- من مطمئنم شما در روند پرونده به من نیاز پیدا میکنید.
این چی گفت؟ این اصلا میدونه من کیم؟ چند سال سابقه دارم؟ چه پرونده‌هایی از زیر دست من رد شده؟
با اخم گرفتم:
- چیشد که همچین فکری کردید؟
یک نفس عمیق کشید کمی مردد بود؛ اما گفت:
- بهتون که گفتم من فقط دخترش نیستم، وکیلش هم هستم مطمئنم به کمکم نیاز پیدا میکنید.
وکیل ها و ادعا های بی پایانشون فکر میکنن حفظ کردن چند تا بند و قانون باعث میشه برای خودشون شرلوک هلمز بشن، کمی اروم تر با ملایمت بیشتر گفتم:
- روند پرونده طوری نیست که از دست شما کاری بر بیاد.
خواستم برگردم که این بار گفت:
- شما متوجه نیستید پدر من ادم مهمیه. اگر گمشدنش توی مطبوعات بچرخه سهام شرکتمون سقوط میکنه. خواهش میکنم بذارید کمک کنم.‌
اخمم پر رنگ تر شد،تمام سعی‌ام رو میکردم از کوره در نرم، گفتم:
- همون‌طور که قبلا گفتم من کاملا به کارم واقفم و نیازی به کمک شما نیست.
نگاهش رو از چشمام گرفت، دستش رو برد توی جیب کیفش، کارتی به سمتم گرفت و گفت:
- پس اگر نظرتون عوض شد کارت من رو داشته باشید.
کارت رو از دستش گرفتم، صرفا برای اینکه از دستش خلاص بشم. سر تکون دادم و گفتم:
- روز خوبی داشته باشید.


در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 14 نفر دیگر

yasnazare

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/23
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
171
امتیاز
53
سن
22
زمان حضور
13 ساعت 5 دقیقه
پارت ۲
نیلگون:
وقتی کارت رو گرفت با اینکه پیشنهادم رو قبول نکرده بود؛ اما بازم کورسوی امیدی توی دلم بود که قبول می‌کنه.
روی فرمون ریتم گرفتم. کنار ایستگاه پلیس بودم دلهره داشتم، اونم خیلی زیاد. توی افکارم غرق بودم که گوشیم زنگ خورد. بهادری بود، منشی بابا. کلا شرکت رو فراموش کرده بودم. سریع جواب دادم:
- الو سلام.
بهادری با اون استرس همیشگیش گفت:
- سلام خانوم ارجمند، خسته نباشید.
صدام رو صاف کردم و گفتم:
- ممنون خانوم بهادری، جانم؟
گفت:
- خانوم ارجمند امروز پدر شرکت تشریف نیاوردن. یک سری مدارک هست نیازه امضا کنن، چیکار کنیم؟
دستی به صورتم کشیدم. ذهنم اونقدر درگیر بود که این چند روز اصلا حواسم به شرکت نبود، باید میرفتم ببینم چه خبر هست، پس گفتم:
- میام شرکت خانوم بهادری.
بهادری گفت:
- چشم، پس فعلا خداحافظ.
گفتم:
- خدافظ.
گوشی رو قطع کردم و ماشین رو روشن کردم. ساعت ۹ صبح بود، فاصله زیادی بین من و دفتر شرکت نبود؛ اما ترافیک همیشه باعث میشد مسیر های ساده بیشتر از نیم ساعت طول بکشه.
ضبط رو روشن کردم هالزی شروع کرد به خوندن اهنگ nightmares، سرم اونقدر درد میکرد که انگار از دو طرف داشتن فشارش میدادن، از استرس گوشه های ناخونم رو نابود کرده بودم. وقتی بالاخره به شرکت رسیدم، ماشین رو پارک کردم و ضبط رو خاموش کردم.
بطری آب رو از توی داشبورد برداشتم و دوتا مسکن خوردم. سعی میکردم نفس هام رو منظم کنم. سرم رو تکیه دادم به فرمون و سعی کردم فکرم رو خالی کنم، با اینکه سخت بود؛ اما نباید خرابکاری میکردم و لو میدادم که هیچ خبری از بابا ندارم. سرم رو برداشتم و یکم دیگه آب خوردم. به خودم توی آیینه وسط نگاهی انداختم. موهام زیر شالم رو مرتب کردم، کیفم رو برداشتم و از ماشین پیاده شدم.
شرکتمون یک شرکت دارویی توی مرکز شهر بود که بابا با چنگ و دندون حفظش کرده بود. میشه گفت جونش بهش وصل بود.
وقتی وارد شرکت شدم، بهادری بلافاصله از اتاق مدیریت بیرون اومد و صدام کرد:
- خانوم ارجمند!
رفتم سمتش و گفتم:
- بریم داخل.
در اتاق رو باز کردم و وارد اتاق بابا شدم. یک ست اداری چوب داشت، جلوی میزش یک دست مبل داشت. روی مبل رو به روی میزش نشستم و بهادری رو به روی من نشست گفت:
- چند روزیه جناب ارجمند شرکت تشریف نیاوردن. کار ها یکم به هم ریخته، مشکلی پیش اومده؟
خودم رو مشغول گوشیم نشون دادم و سعی کردم در آروم ترین حالت ممکن جوابش رو بدم، گفتم:
- نه چه مشکلی؟ بابا رفته فرانسه، کار فوری پیش اومده بود، برای همین خبر نداد. خوب مدارک رو بده من امضا میکنم.
سرتکون داد و از روی میز بابا مدارک رو داد. دستم گرفتم و شروع کردم به بررسی کردن. بیشتر مدارک معمولی بودن. چیز خاصی نبود؛ اما یکی دوتاش رسید پرداخت وام بود، اون هم وام هایی که من خبر نداشتم. گفتم:
- این وام ها رو کی گرفتیم بهادری؟
بهادری سرش رو از توی مدارک در آورد و گفت:
- خیلی وقت نیست، فکر کنم سه ماهه.
اخم هام کمی توی هم رفت. گفتم:
- من که مراحلش رو انجام ندادم.
گفت:
-اطلاعی ندارم. واقعیت پدرتون هم که مدارکش رو بهم دادن تعجب کردم.
به فکر فرو رفتم؛ اما زود مدارک رو جمع کردم و به دستش دادم و گفتم:
- باشه پس اگه چیز دیگه هم بود، بیار دفترم. یکم کار دارم.
گفت:
-چشم خانوم ارجمند.
از دفتر بابا خارج شدم. همش ذهنم درگیر وام ها بود؛ اونقدر که اصلا نفهمیدم جواب کسایی که بین دفتر خودم و دفتر پدرم بهم سلام کردن رو دادم یا نه!؟
وقتی وارد اتاقم شدم، یکم فکر کردم که مدارک مالی کجا گذاشتم؟ روی صندلی پشت میزم نشستم و شروع کردم به بررسی مدارک. به امور مالی زنگ زدم تا مدارک کامل وام های اخیر رو برام بیارن تا بتونم درک کنم؛ چرا وامی گرفتیم که همچین قسط های سنگینی داره؛ البته که پرداختش مشکلی نداشت؛ ولی با همچین پولی چیکار کرده بودیم؟ چرا من خبر نداشتم؟
وقتی بررسی پرونده‌ها تموم شد، دیگه داشتم از سردرد کور میشدم؛ ولی بازم متوجه نشدم، بابا با بخش عظیمی از پول‌ها چیکار کرده؟
برای پرداخت قسطش برنامه ریزی کردم تا باعث دردسر نشه که البته نبود؛ اما فقط محض احتیاط همه چیز رو بررسی میکردم.
وقتی به ساعت نگاه کردم، دیدم چندین ساعت بدون سر بلند کردن، دارم کار میکنم.
دیگه وقتش بود که برم. وسایلم رو برداشتم و از شرکت زدم بیرون.


در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 14 نفر دیگر

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۳
امیر ارسلان:
وقتی گزارشات پرینت تلفن ارجمند رو میخوندم؛ احساس میکردم این مرد یک جای کارش میلنگه. تمام زندگیش رو توی این هفته بررسی کرده بودم، زندگیش و جوری که به این ثروت رسیده بود باعث می شد فکر کنم یک جای کارش میلنگید...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 14 نفر دیگر

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۴
نیلگون:
ساعت نزدیکای ۹ شب بود، که کلید انداختم و وارد خونه شدم. روزای قبل این اتفاقات رو یادم نمیاد! دلم برای خنده ها و حال خوب خودم تنگ شده. قشنگ بودن روزایی که هنوز با هیچ کدوم از این اتفاقات رو به رو نشده بودم. من دلم می...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 14 نفر دیگر

yasnazare

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/23
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
171
امتیاز
53
سن
22
زمان حضور
13 ساعت 5 دقیقه
پارت ۵
نیلگون:
رفتم برای خودم قهوه درست کردم و همینطور که رو کاناپه نشستم خاطراتم رو با تبسم از همون جایی که قطع کرده بودم شروع کردم. انگار دلم می خواست مجدد صحبت های تبسم رو بخونم.
فردای اون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 13 نفر دیگر

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۶
ارسلان:

بعد از چندین ساعت رانندگی توی اون ترافیک سنگین تهران بالاخره به خونه رسیدم، هیچ چیز مثل خونه پدری نمیشه! از تو حیاط بوی کوفته های مامانم میومد مرتیکه کوهی انگار جن داره انقدر خوش شانس امکان نداره.
حیاط خونه تازه آبپاشی...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 14 نفر دیگر

yasnazare

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
9/11/23
ارسال ها
18
امتیاز واکنش
171
امتیاز
53
سن
22
زمان حضور
13 ساعت 5 دقیقه
پارت ۷
ارسلان
:
بعد جمع کردن میز نشستیم دور هم جلوی تلویزیون دخترا تو گوشیاشون بودن و مامان غرق فیلم بود. من و بابا یک مقدار با فاصله نشسته بودیم، طبق عادت شطرنج بازی میکردیم سعی میکردم حواسم جمع کنم تا اینبار ببرم؛ اما هی حواسم پرت میشد،...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 13 نفر دیگر

sahar m

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
11/11/23
ارسال ها
35
امتیاز واکنش
307
امتیاز
98
سن
21
زمان حضور
1 روز 1 ساعت 2 دقیقه
نویسنده این موضوع
پارت ۸
ارسلان:

ساعت ده صبح بود که با سر و صدا های خونه بیدار شدم بعد شستن صورتم رفتم پایین و با سلام ارومی روی صندلی میز نهارخوری نشستم غزل یک لیوان چایی و یک ساندویچ نون پنیر داد دستم منم مشغول صبحونه شدم پنجره های خونه باز بود بوی خوش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان نیلگاه | sahar m و yasnazare کاربران انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: ZaHRa، Whisper، Della࿐ و 13 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا