خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
بسم تعالی

نام رمان: توکان
نویسنده: mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
ناظر: YeGaNeH
خلاصه:
پای رفتنم را بریده بودند و من با روحی متلاشی شده به تنها ریسمان زندگی‌ام چنگ زدم. ریسمانی که پوسیدگی‌اش در تاریکی زندگی‌ام پنهان شده بود. ریسمانی که مرا با خود به بلندای آسمان بالا کشید و روح آسیب دیده‌ام را التیام بخشید و ناگهان از همان بلندا رهایم کرد...


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: (SINA)، Essence، Della࿐ و 8 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
تو از میان زخم های زندگی‌ات جوانه خواهی زد. تو نهال کوچکی خواهی شد که توفان های بسیاری را به چشم می‌بیند. تو رشد خواهی کرد و در میان تلخی‌های زندگی‌ات شکوفه خواهی زد. ترس را کنار بگذار و استوار بمان! پس از توفان روزهای آفتابی‌ات نمایان خواهند شد.


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، reyhaneh banoo، (SINA) و 4 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
حوالی یک روستای دور افتاده، نزدیکی‌های خلیج فارس در میان نخلستان‌هایی که پشت آن آبادی قرار داشتند.کلبه‌ای با دیوارهای کاه‌گلی ساخته شده بود که هزاران حرف گفته و ناگفته در موردش نقل زبان مردم آن روستا می‌چرخید.
در آن اتاقک کوچک قدیمی و پر رمز و راز صداهای دلخراشی به گوش می‌رسید مثل صدای جیغ و فریادهای ظریف دخترکی که آنجا زندانی شده بود یا صدای التماس‌هایش برای رهایی از دست آن از خدا بی خبرهای نادان.کاش مسلمانی از راه می‌رسید و برای آن دخترک بی پناه ناجی می‌شد، کاش خدا به او رحم می‌کرد، حداقل دلش به حال جوانی‌ و یتیم بودنش می‌سوخت.
این صداهای گوش خراش و لرزان درد داشتند، وای خدایا یعنی نمی‌شد آن مرد ایستاده در جلوی کلبه به داد دخترک می رسید یا حداقل التماسشان می‌کرد تا آن ضربه‌های سنگین را بر تن دخترک ظریف فرود نیاورند؟! آری، کاش التماسشان می‌کرد، اصلا به پایشان می‌افتاد. بخدا که دخترک داشت جان می‌داد، به همان خدایی که نمازش را می‌خواندند دخترک دیگر جانی در تنش نمانده بود.
درون کلبه، همان چهار دیواری نحس کمی نزدیکی‌های تک پنجره‌ی کوچکش جسم مچاله شده‌ای در خود جمع شده بود و زیر لـ*ـب التماس می‌کرد تا رهایش کنند و کاش رهایش می‌کردند. صدای هق‌هق‌هایش از درد تن دردمندش نبود. نه، نبود که اینگونه بیچاره وار بی‌بی‌اش را صدا می‌زد. او فقط می‌سوخت... می سوخت و آتش می‌گرفت از تهمت‌های ناروایشان:
-‌ ها چته؟ صدات در نیایه¹ دیه؟!
این صدای نحس چه از جانش می‌خواست دیگر؟ ضرب شستش را خوب به دخترک نشان داده بود. خوب نشان داد که دخترک بیچاره نای تکان خوردن را هم نداشت. با سکسکه‌ای که از ترس و وحشت دامن گیرش شده بود لرزان لـ*ـب گشود:
- ولم کنید...
آخ از بغض نشسته در گلویش که اوج درماندگی‌اش را نشان می‌داد اما مرد ظالم با شنیدن جمله‌ی دو کلمه‌ای دخترک، انگار که آتشش زده باشند، انگار به دشنام کشیده باشندش به سمت دخترک بی نوا خیز برداشت و سایه بزرگش را روی او انداخت:
- ایبینی² بایار؟ ایبینی ای پس فطرت هنی³ زبانش درازه؟!
خدا لعنت کند آن لگد سنگینش را که روی کمر ظریف دخترک فرود آورد. لعنت به آن مرد که صدای جیغ پر درد دخترک را نشنید. شنید ها؛ اما به روی خود نیاورد. اصلا لعنت به آن بایار نام که با رگ ورم کرده‌ی گردنش فقط نظاره‌گر نمایشی بود که خود آن را به راه انداخت.
مرد که حالا آتش خشمش شعله‌ور تر شده بود باز هم به جان دخترک افتاد. آن لگدهای سنگین عوضی‌اش را بر تن دخترک فرود می‌آورد و ذره‌ای رحم و مروت هم نشان نمی‌داد.
با آن همه کتک، زنده بودنش مرد را حرصی‌تر می‌کرد، آن همه سخت جان بودنش کفر مرد را در می‌آورد. کاش حداقل از هوش می‌رفت...شاید دست از سرش بر می‌داشتند. البته شاید...
آن‌قدر ضربه‌های لعنتی‌اش را مهمان تن ظریف دخترک کرد که دست‌و‌پای غول پیکر خودش به درد آمده بودند. ناله‌های کم جان دخترک بی‌نوا کمی فقط کمی دل بایار را به درد آورد.
دل لاکردارش...آخ از دلش. با این خطای نابخشودنیِ نشان کرده‌اش دیگر آن ماهیچه‌ی درون سـ*ـینه‌اش برای اوی بی‌وفا نمی‌تپید. به راستی باید دورش را خط می‌کشید؟! نه! چنین چیزی از توانش خارج بود. آخر چطور می‌شد آن ظریف را، آن دخترک کوچک را، همان الهی زیبایی را دوست نداشت؟!
مرد با صورتی سرخ شده نگاه پر درد بایار جوان را که روی دخترک زوم شده بود، شکار کرد. با دیدن نگاه عاشق پسرکش سلول‌های عصبی‌اش به تکاپو افتاده بودند. مردمک چشمان تیره‌اش از فشار و غیرت زخم برداشته‌اش گشاد شدند. مشت گره کرده‌اش را باید در صورت پسرک نادان فرود می‌آورد تا بلکه به خودش می‌آمد.
احمق بود...این پسر احمق بود که با حرکت ناشایست دخترک بی پروا باز هم قلب وا مانده‌اش مدام خود را به در و دیوار سـ*ـینه می‌کوبید. یک احمق بزرگ کرده بود وگرنه که اگر به او می‌رفت که نباید اینگونه احساس در وجودش موج می‌زد.
با طاقتی که طاق شده بود به سمت پسرک خیز برداشت و جلوی دیدش را گرفت. ضربه‌ی دردناکی بر کتف بایار زد تا آن نگاه لعنتی‌اش را به سمت خود بکشد:
- دست و پای دلته قلم ایکنم⁴ بایار.
انگشت اشاره‌اش مدام جلوی چشمان پسرک تکان می‌خورد. کاش پسرک عاشق پیشه کمی فقط کمی به معنای فهمیدن سرش را بالا و پایین می‌کرد که مرد خشمگین رو‌به‌رویش را بیشتر از این عصبی نکند؛ اما امان از نگاه بازیگوش پسرک که مدام در تلاش بود تا جسم کوچک خفته بر زمین را ببیند:
- با تونُم!⁵
فریاد خشمگین مرد باعث بسته شدن چشم‌های پسرک شد و خدا دستش را بشکند که او هم ناجوان مردانه حرص و عصبانیتش را روی تن و بدن آن عروسک کوچک خالی کرد. خدا ببخشدش...می‌بخشید دیگر نه؟! وای داشت خُل می‌شد و همین برای عصبی‌تر شدن پیرمرد کافی بود، خشمگین‌تر شدن مرد جان آن پری دریایی کوچک را به خطر می‌انداخت. کاش بایار نادان نرمان نبودن شرایط را درک می‌کرد:
-ایگوم سیل وم بنه! با تونُم نفهم!⁶
نگاهش را بالا کشید و زل زد به آن دو گوی خشمگین و خونین رنگ:
- باشه.
صدایش بغض داشت! بغض داشت که پدرش لحظه‌ای ماند. مدام آن توده‌ی لعنتی در گلویش بالا و پایین می‌شد. مرد گنده بخاطر یک نیم وجبیِ خیره‌سر تا مرض گریه کردن رفت؟!
___________________

¹نیایه:‌ نمیاد
²ایبینی: ‌می‌بینی
³هنی: هنوز
⁴ایکنم: میکنم
⁵باتونم: با تو هستم.
⁶ایگوم سیل وم بنه : میگم نگاهت و بده به من


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، (SINA)، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست‌هایش مشت شدند و صدای چریک چریکشان در اتاقک کوچک پیچید:
- ایکُشمِش! خودُم ایکشمِش، بینوم باز هم دلت سیش ایره؟¹
انگار که مرد را جنونی گرفته باشد، باید هم می‌گرفت آتش به جانش می‌نشست هنگامی که می‌دید پسرکش این‌گونه آن چموش فتنه را دوست داشت. دل آن پسرک احمق بی‌جا می‌کرد که برای آن یاغیِ بی سر و پا می‌رفت. به غلط کردن می‌انداختش. قسم خورد که پسرک دیوانه‌اش را پشیمان کند. با سری گر گرفته به سمت دخترک خیز برداشت و ندید وحشت لانه کرده در نگاه تک پسرش را که اگر می‌دید به یقین هر چه سریع‌تر کلک آن دخترک را می‌کند. بایار که قصد پدرش را فهمیده بود خود را سپر دخترک کرده و با صدای وحشت زده‌ای گفت:
- نمی‌ذاروم بزنیش!
سعی داشت مانع پدرش شود. پشیمان بود. به غلط کردن افتاده بود. در این چند دقیقه صدبار خود را لعن و نفرین کرد که آن‌گونه، آن جماعت را به جان عزیزکش انداخته بود. هزاران بار تف به غیرت خود انداخت. دست خودش نبود که با دیدن آن تصویر، خون به مغزش نرسید و کاش همان لحظه زبانش لال می‌شد... اصلا کاش آن لحظه از خانه‌ی وامانده بیرون نمی‌آمد. آنقدر دخترک برایش عزیز بود که گاهی خودش به خودش حسودی می‌کرد.
نفس زنان به دو چشم پر غضب پدرش خیره شده بود، مثلا می‌خواست از دخترک محافظت کند؟! کدخدا با کینه رو به پسرکش به حرف آمد:
- بیچاره‌ت می‌کُنوم بخوای فکر به ای دخترو کنی...نامرد عالمم اگر بذاروم دیه فکرت بره تی ای نانجیب.²
دستور می‌داد و بایار هم باید اجرا‌ می‌کرد. خصوصا آنجا که با فریاد حرفش را به کرسی نشاند:
- شنفتی یا نه؟!
نه! نباید اینگونه می‌شد. خدایا این طوری که دخترک از دستش می‌پرید. پدرش شوخی می‌کرد دیگر نه؟! اما در کجای آن نگاه سرخ و بی عاطفه مزاح دیده می‌شد؟! ای بایار دیوانه، خودت دستی دستی احساساتت را به کشتن دادی. بیچاره‌‌ی غیرتی، دیگر دخترک را از دست دادی. دیگر برای تو نخواهد بود، حال برو و غیرت مسخره‌ات را خرج دیگری کن:
- برو بیرون!‌
صداهای درون مغز پسرک خاموش نمی‌شدند؛ اما پدرش داشت بیرونش می‌کرد؟ با وحشت و رنگی پریده اجازه نمی‌دهد مرد جمله‌اش را کامل کند:
- س...سیچه؟!³
چهره‌ی کدخدا حسابی در هم بود سرخی‌اش دست و دل پسرک را می‌لرزاند و مشت‌هایش انگار حالا حالاها قصد باز شدن نداشتند. مرد پوزخندی به حال پسرکش زد و با جمله‌اش بی‌تابی‌اش را دو چندان کرد:
- برو بیرون!
باز هم آن جمله‌ی پرابهام را تکرار کرد. پسرک با ضرب و زور آب دهانش را پایین فرستاد و در صورت پدرش براق شد:
- نیروم⁴، می‌خوای چه کنی با‌جان؟
پسرک نادان لج می‌کرد؟ از جانش سیر شده بود مگر؟ مثل اینکه دلش می‌خواست پدرش به سراغ آن دخترک برود و ناجوان مردانه ضرب‌ِ شستش را نشانش دهد؟! پسرک به گور نداشته‌اش می‌خندید که دیگر دخترک را در دام آن نامردان بیاندازد. از پدرش به شدت حساب می‌برد، نمی‌دانست چه در فکرش می‌گذرد و با اجبار بیرون رفت. یکی نیست بگوید آخر آدم حسابی تو بی‌جا کرده‌ای که روی حرفت نمی‌مانی، معلوم نیست با خودت چند چندی. اصلا حالا که خربزه خورده‌ای باید پای لرزش هم بنشینی!
صداهای درون مغزش خاموش نمی‌شدند و داشتند مغز پسرک عاشق را دیوانه‌تر می‌کردند. سر و صدایشان که بالا گرفت عجول خود را به دیوار ماه گلیِ اتاقک رساند و سرش را بارها و بارها به آن کوبید:
- عامو چته؟ یا خدا! بایار؟ دیوانه وابیدیه؟ چه ایکُنی کُر؟!⁵
پسرک توجه‌ای به مرد نشان نمی‌داد و تلاش می‌کرد آن صداهای آزار دهنده را خاموش کند و دهانشان را ببندد بلکه حالش جا بیاید؛ اما نه! با خبطی که مرتکب شده بود دیگر حالش خوب نمی‌شد:
- عامو خُدوم دیُمش،بخدا دیُمش که...⁶
مرد به میان صحبتش پرید و با غیض توپید:
- قسم به زبانت نیار نامسلمان!
بایار بی اعتنا و برای خاموش کردن وجدانش قسم می‌خورد و از آه دخترک یتیم نمی‌ترسید. باید می‌ترسید و واهمه داشته باشد، بایار قطعا دیوانه بود که اگر نبود به مش یعقوب نمی‌گفت که کارش کاملا منطقی و به‌جا بود:
- عامو، اصلا حقشه، مو انقدر ایخامش⁷ اما او چه؟ اصلا دختر و چه به درس خوندن ها؟ خوب کاری کردوم، باید دست و پاشو ایشکنادُم⁸. باید...
ناگهان سکوت کرد و لال شد و کنار همان دیوار در آن تاریکی و سرمای زمستان فرود آمد. او دیگر مالک دخترک نبود. خودش را به آب و آتش هم که می‌زد باز هم دخترک برای دیگری بود. آن روستا خودش بود و آن رسم و رسومات عتیقه‌اش، خودش بود و غیرت مردانش، خودش بود و دخترانی که از دم باید آفتاب و مهتاب ندیده به خانه‌ی شوهر می‌رفتند. این روستا حالا دیگر دومین مونث نحس و بی آبرو را به نام خود ثبت کرد. دومین مونثی که گام نهاد جای پای آن بی چشم و روی خانه خراب کن...

___________________________
¹ می‌کشمش، خودم می‌کشمش، ببینم دلت بازم هم براش می‌ره؟
² بیچاره‌ت می‌کنم اگر بخوای به این دختر فکر کنی، نامرد عالمم اگر بذارم دیگه فکرت بره پیه این نانجیب.
³ چرا؟
⁴ نمی‌رم
⁵ عمو چته؟ یا خدا! بایار دیونه شدی پسر؟
⁶ عمو خودم دیدمش، بخدا خودم دیدمش.
⁷ می‌خوامش
⁸ می‌شکوندم


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، (SINA)، YeGaNeH و 4 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
لعنتی کتخدا بایار را بیرون انداخته بود
دخترک وحشت‌زده با نفسی که در سـ*ـینه حبس شده بود به مرد خشمگین مقابلش نگاه می‌کرد که چگونه گام به گام نزدیکش می‌شد، یک وقت بلایی بر سرش نیاورد؟! نفرینش دامن بایار را می‌گرفت نه؟ باید می‌گرفت. باید نفرینش جان تک تک آدم‌هایی که این گونه او را عذاب می‌دادند را می‌گرفت.
کتخدا با پوزخندی زهرآگین نزدیکش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، ~MobinA~ و 2 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
کنار پنجره نشست و زانوهایش را به آ*غو*ش کشید. پشت این نخلستان که سال تا سال کسی از آنجا رد نمیشد چقدر ترسناک بود و او خبر نداشت. بیچاره چطور می‌توانست خبر داشته باشد وقتی که حتی پایش در صد قدمی آنجا گذاشته نشده بود؟ تا جایی که به یاد داشت همیشه حرف‌های عجیب و غریبی درباره‌ی این مکان ورد زبان مردم روستا بود هر گاه هم از بی‌بی گوهر سوال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، ~MobinA~ و 2 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
لرزان از جای خود برخاست و با نگاهی وق زده به در خیره شد. خدایا حتی شوخی‌اش هم درست نبود. دخترک‌ گنجایش هیجان‌ دیگری را نداشت. گوش‌هایش ناخداگاه تیز شده بودند با شنیدن صدای محکم مردی که لابه‌لای صدای باران به گوش رسید قلبش فرو ریخت:
- د وا کن این درِ کوفتی رو خیس آب شدیم.
یا خدا او دیگر که بود؟! اهالی روستا همه با زبان محلی صحبت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانست چه شد که در لحظه مغزش فرمان پناه گرفتن صادر کرد و حال دخترک درون کمد پناه گرفته بود.
از لای در نیمه باز دید که دو مرد قوی هیکل پا درون اتاق گذاشتند. باران همچنان می‌بارید. مثل این که آسمان فعلاها قصد آرام گرفتن نداشت و همین موضوع آن دو مرد را کلافه کرده بود چرا که صدای اعتراض‌های هر دو مرد از بارش باران را می‌شنید.
دخترک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، Tiralin و 2 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر لحظه که می‌گذشت مرد غریبه به کمد نزدیک‌تر می‌شد و دخترک در آن تاریکی روشنایی هوا به خوبی می‌توانست ببیندش.
مرد در نزدیکی‌های کمد بود که ناگهان صدای زنگ تلفن همراه‌ش در اتاق پیچید و باعث عوض شدن مسیر حرکت مرد شد.
دخترک با وحشت تکه‌تکه نفسش را بیرون می‌فرستد و کمی خود را عقب می‌کشد در همان حین هم می‌شوند که مرد به آن کمال نام تشر زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

mary_khanjar

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
12
امتیاز واکنش
65
امتیاز
88
سن
20
زمان حضور
1 روز 23 ساعت 20 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خودش جرعت داد و جلوتر رفت
کمی سرش را به جلو متمایل کرد و به نخلستان بزرگ چشم دوخت. خنکای هوا صورتش را نوازش می‌کرد و این موضوع اگر قبل‌تر از این اتفاقات بود قطعا برایش حس خوشایندی به ارمغان می‌آورد.
باز هم به آرامی و با احتیاطی پر از استرس و اضطراب، چشم گرداند.
نگاهش که به مرد غریبه برخورد کرد در جایش تکان خورد با چشمانی ریز شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH- و ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا