خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
....


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • عالی
  • تشکر
  • جذاب
Reactions: (SINA)، Essence، Della࿐ و 8 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
...


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، reyhaneh banoo، (SINA) و 4 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
.چو


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، (SINA)، YeGaNeH و 5 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
دست‌هایش مشت شدند و صدای چریک چریکشان در اتاقک کوچک پیچید:
- ایکُشمِش! خودُم ایکشمِش، بینوم باز هم دلت سیش ایره؟¹
انگار که مرد را جنونی گرفته باشد، باید هم می‌گرفت آتش به جانش می‌نشست هنگامی که می‌دید پسرکش این‌گونه آن چموش فتنه را دوست داشت. دل آن پسرک احمق بی‌جا می‌کرد که برای آن یاغیِ بی سر و پا می‌رفت. به غلط کردن می‌انداختش. قسم خورد که پسرک دیوانه‌اش را پشیمان کند. با سری گر گرفته به سمت دخترک خیز برداشت و ندید وحشت لانه کرده در نگاه تک پسرش را که اگر می‌دید به یقین هر چه سریع‌تر کلک آن دخترک را می‌کند. بایار که قصد پدرش را فهمیده بود خود را سپر دخترک کرده و با صدای وحشت زده‌ای گفت:
- نمی‌ذاروم بزنیش!
سعی داشت مانع پدرش شود. پشیمان بود. به غلط کردن افتاده بود. در این چند دقیقه صدبار خود را لعن و نفرین کرد که آن‌گونه، آن جماعت را به جان عزیزکش انداخته بود. هزاران بار تف به غیرت خود انداخت. دست خودش نبود که با دیدن آن تصویر، خون به مغزش نرسید و کاش همان لحظه زبانش لال می‌شد... اصلا کاش آن لحظه از خانه‌ی وامانده بیرون نمی‌آمد. آنقدر دخترک برایش عزیز بود که گاهی خودش به خودش حسودی می‌کرد.
نفس زنان به دو چشم پر غضب پدرش خیره شده بود، مثلا می‌خواست از دخترک محافظت کند؟! کدخدا با کینه رو به پسرکش به حرف آمد:
- بیچاره‌ت می‌کُنوم بخوای فکر به ای دخترو کنی...نامرد عالمم اگر بذاروم دیه فکرت بره تی ای نانجیب.²
دستور می‌داد و بایار هم باید اجرا‌ می‌کرد. خصوصا آنجا که با فریاد حرفش را به کرسی نشاند:
- شنفتی یا نه؟!
نه! نباید اینگونه می‌شد. خدایا این طوری که دخترک از دستش می‌پرید. پدرش شوخی می‌کرد دیگر نه؟! اما در کجای آن نگاه سرخ و بی عاطفه مزاح دیده می‌شد؟! ای بایار دیوانه، خودت دستی دستی احساساتت را به کشتن دادی. بیچاره‌‌ی غیرتی، دیگر دخترک را از دست دادی. دیگر برای تو نخواهد بود، حال برو و غیرت مسخره‌ات را خرج دیگری کن:
- برو بیرون!‌
صداهای درون مغز پسرک خاموش نمی‌شدند؛ اما پدرش داشت بیرونش می‌کرد؟ با وحشت و رنگی پریده اجازه نمی‌دهد مرد جمله‌اش را کامل کند:
- س...سیچه؟!³
چهره‌ی کدخدا حسابی در هم بود سرخی‌اش دست و دل پسرک را می‌لرزاند و مشت‌هایش انگار حالا حالاها قصد باز شدن نداشتند. مرد پوزخندی به حال پسرکش زد و با جمله‌اش بی‌تابی‌اش را دو چندان کرد:
- برو بیرون!
باز هم آن جمله‌ی پرابهام را تکرار کرد. پسرک با ضرب و زور آب دهانش را پایین فرستاد و در صورت پدرش براق شد:
- نیروم⁴، می‌خوای چه کنی با‌جان؟
پسرک نادان لج می‌کرد؟ از جانش سیر شده بود مگر؟ مثل اینکه دلش می‌خواست پدرش به سراغ آن دخترک برود و ناجوان مردانه ضرب‌ِ شستش را نشانش دهد؟! پسرک به گور نداشته‌اش می‌خندید که دیگر دخترک را در دام آن نامردان بیاندازد. از پدرش به شدت حساب می‌برد، نمی‌دانست چه در فکرش می‌گذرد و با اجبار بیرون رفت. یکی نیست بگوید آخر آدم حسابی تو بی‌جا کرده‌ای که روی حرفت نمی‌مانی، معلوم نیست با خودت چند چندی. اصلا حالا که خربزه خورده‌ای باید پای لرزش هم بنشینی!
صداهای درون مغزش خاموش نمی‌شدند و داشتند مغز پسرک عاشق را دیوانه‌تر می‌کردند. سر و صدایشان که بالا گرفت عجول خود را به دیوار ماه گلیِ اتاقک رساند و سرش را بارها و بارها به آن کوبید:
- عامو چته؟ یا خدا! بایار؟ دیوانه وابیدیه؟ چه ایکُنی کُر؟!⁵
پسرک توجه‌ای به مرد نشان نمی‌داد و تلاش می‌کرد آن صداهای آزار دهنده را خاموش کند و دهانشان را ببندد بلکه حالش جا بیاید؛ اما نه! با خبطی که مرتکب شده بود دیگر حالش خوب نمی‌شد:
- عامو خُدوم دیُمش،بخدا دیُمش که...⁶
مرد به میان صحبتش پرید و با غیض توپید:
- قسم به زبانت نیار نامسلمان!
بایار بی اعتنا و برای خاموش کردن وجدانش قسم می‌خورد و از آه دخترک یتیم نمی‌ترسید. باید می‌ترسید و واهمه داشته باشد، بایار قطعا دیوانه بود که اگر نبود به مش یعقوب نمی‌گفت که کارش کاملا منطقی و به‌جا بود:
- عامو، اصلا حقشه، مو انقدر ایخامش⁷ اما او چه؟ اصلا دختر و چه به درس خوندن ها؟ خوب کاری کردوم، باید دست و پاشو ایشکنادُم⁸. باید...
ناگهان سکوت کرد و لال شد و کنار همان دیوار در آن تاریکی و سرمای زمستان فرود آمد. او دیگر مالک دخترک نبود. خودش را به آب و آتش هم که می‌زد باز هم دخترک برای دیگری بود. آن روستا خودش بود و آن رسم و رسومات عتیقه‌اش، خودش بود و غیرت مردانش، خودش بود و دخترانی که از دم باید آفتاب و مهتاب ندیده به خانه‌ی شوهر می‌رفتند. این روستا حالا دیگر دومین مونث نحس و بی آبرو را به نام خود ثبت کرد. دومین مونثی که گام نهاد جای پای آن بی چشم و روی خانه خراب کن...

___________________________
¹ می‌کشمش، خودم می‌کشمش، ببینم دلت بازم هم براش می‌ره؟
² بیچاره‌ت می‌کنم اگر بخوای به این دختر فکر کنی، نامرد عالمم اگر بذارم دیگه فکرت بره پیه این نانجیب.
³ چرا؟
⁴ نمی‌رم
⁵ عمو چته؟ یا خدا! بایار دیونه شدی پسر؟
⁶ عمو خودم دیدمش، بخدا خودم دیدمش.
⁷ می‌خوامش
⁸ می‌شکوندم


در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: Tiralin، (SINA)، YeGaNeH و 4 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
لعنتی کتخدا بایار را بیرون انداخته بود
دخترک وحشت‌زده با نفسی که در سـ*ـینه حبس شده بود به مرد خشمگین مقابلش نگاه می‌کرد که چگونه گام به گام نزدیکش می‌شد، یک وقت بلایی بر سرش نیاورد؟! نفرینش دامن بایار را می‌گرفت نه؟ باید می‌گرفت. باید نفرینش جان تک تک آدم‌هایی که این گونه او را عذاب می‌دادند را می‌گرفت.
کتخدا با پوزخندی زهرآگین نزدیکش...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، ~MobinA~ و 2 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
کنار پنجره نشست و زانوهایش را به آ*غو*ش کشید. پشت این نخلستان که سال تا سال کسی از آنجا رد نمیشد چقدر ترسناک بود و او خبر نداشت. بیچاره چطور می‌توانست خبر داشته باشد وقتی که حتی پایش در صد قدمی آنجا گذاشته نشده بود؟ تا جایی که به یاد داشت همیشه حرف‌های عجیب و غریبی درباره‌ی این مکان ورد زبان مردم روستا بود هر گاه هم از بی‌بی گوهر سوال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: Tiralin، YeGaNeH، ~MobinA~ و 2 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
لرزان از جای خود برخاست و با نگاهی وق زده به در خیره شد. خدایا حتی شوخی‌اش هم درست نبود. دخترک‌ گنجایش هیجان‌ دیگری را نداشت. گوش‌هایش ناخداگاه تیز شده بودند با شنیدن صدای محکم مردی که لابه‌لای صدای باران به گوش رسید قلبش فرو ریخت:
- د وا کن این درِ کوفتی رو خیس آب شدیم.
یا خدا او دیگر که بود؟! اهالی روستا همه با زبان محلی صحبت...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، -FãTéMęH-، ~MobinA~ و یک کاربر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
نمی‌دانست چه شد که در لحظه مغزش فرمان پناه گرفتن صادر کرد و حال دخترک درون کمد پناه گرفته بود.
از لای در نیمه باز دید که دو مرد قوی هیکل پا درون اتاق گذاشتند. باران همچنان می‌بارید. مثل این که آسمان فعلاها قصد آرام گرفتن نداشت و همین موضوع آن دو مرد را کلافه کرده بود چرا که صدای اعتراض‌های هر دو مرد از بارش باران را می‌شنید.
دخترک...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، Tiralin و 2 نفر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
هر لحظه که می‌گذشت مرد غریبه به کمد نزدیک‌تر می‌شد و دخترک در آن تاریکی روشنایی هوا به خوبی می‌توانست ببیندش.
مرد در نزدیکی‌های کمد بود که ناگهان صدای زنگ تلفن همراه‌ش در اتاق پیچید و باعث عوض شدن مسیر حرکت مرد شد.
دخترک با وحشت تکه‌تکه نفسش را بیرون می‌فرستد و کمی خود را عقب می‌کشد در همان حین هم می‌شوند که مرد به آن کمال نام تشر زد...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: YeGaNeH، ~MobinA~، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

mary_khanjar

عضو تازه وارد انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
24/10/23
ارسال ها
15
امتیاز واکنش
65
امتیاز
108
سن
20
زمان حضور
2 روز 1 ساعت 19 دقیقه
نویسنده این موضوع
به خودش جرعت داد و جلوتر رفت
کمی سرش را به جلو متمایل کرد و به نخلستان بزرگ چشم دوخت. خنکای هوا صورتش را نوازش می‌کرد و این موضوع اگر قبل‌تر از این اتفاقات بود قطعا برایش حس خوشایندی به ارمغان می‌آورد.
باز هم به آرامی و با احتیاطی پر از استرس و اضطراب، چشم گرداند.
نگاهش که به مرد غریبه برخورد کرد در جایش تکان خورد با چشمانی ریز شده...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان توکان | mary_khanjar کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: -FãTéMęH- و ~MobinA~
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا