خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
﴿(به نام خالق قلم))
نام رمان:احتضار
ژانر: عاشقانه
نویسنده: عسل کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر محترم: -FãTéMęH-

خلاصه: زندگی همیشه بر وفق مراد انسان نمی‌چرخد، بعضی اوقات در نزدیک‌ترین حالت به خوشبختی هستی و همان‌موقع گوی سرنوشتت می‌چرخد و همه چیز تغییر می‌کند. تمام خوشی‌ها و لبخندها پر می‌‌کشد. همان طور که خوشی‌ها و لبخند های دخترک قصه‌ی ما ازهم دریده می‌شود و او می‌ماند و دستانی پر از خون و قلبی سرشار از کینه. کینه‌ای که زمینه‌ای برای تغییر سرنوشت چندین نفر می‌شود.


در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • تشویق
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
چه زیبا گفت:
ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮔﺎﻫﯽ ﺑﺎﺧﺘﻪ‌ام گاهی ﺑﺎ ﮐﺴانی ﺳﺎﺧﺘﻪ!
گاهی گریه کرده‌ام! گاهی ﺑﺨﺸﯿﺪﻩ؛
گاهی فریب خورده‌ام! گاهی افتاده!
گاهی ﺩﺭ تنهایی بغض کرده‌ام!
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻝ؛
ﺯﻣﺎﻧﺶ رسیده ﮐﻪ بگویم : ﻣﻦ ﺍﺯ تمام این‌ها ﺩﺭﺱ
آموخته‌ام؛
درس عاشقی را.
ﺍﮐﻨﻮﻥ خوشحالم ﮐﻪ ما با هم
ﻫستیم.
ﺷﺎﯾﺪ ﺳﺎﺩﻩ ﺑﺎشیم؛
شاید در چشم بعضی‌ها، لوس باشیم!
اﻣﺎ ﺻﺎﺩقانه می‌گویم:
تو را ای پناه دلم
عاشقانه دوستت دارم.


در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.1
- آرام، این لباس چطوره؟
با صدای آوین، خواهرم نگاهم رو از لباس نباتی رنگ عروسیم گرفتم و بهش خیره شدم و گفتم:
- رنگ سبز، اوم... به نظرم قشنگه!
با خوشحالی خندید و به سمت اتاق پرو رفت تا لباس مجلسی سبز رنگش رو بپوشه، نگاهی گذرا به بقیه‌ی لباس‌ها کردم که چهره‌ی سهیل از دور نمایان شد.
سریع، دستی به شال سفید رنگم کشیدم و با نفسی عمیق، به خودم آرامش بخشیدم.
موقع ورود سهیل، خانم گیرایی اجازه ورود نداد اما وقتی که گفت نامزد منه، بالاخره، خانم گیرایی اجازه ورود رو صادر کرد.
به سمتم قدم برداشت و وقتی جلوم قرار گرفت، شاخه گل رز رو از پشتش بیرون آورد و بعد از بو کشیدن گل، به سمتم گرفت که باعث درآوردن صدای پر حرص آوین شد:
- اَه اَه اَه چقدر لوس!
با نگاهی که سهیل بهش کرد، ترجیح داد، سکوت کن و شاهد عشق بازی ما باشه.
به سهیل نگاه کردم، ایده‌آل بود، البته شاید از نظر من اینجوری بود، نمی‌دونم ولی به نظرم بهتر از اون وجود نداره.
خوشحال بودم، خیلی خوشحال، آخه بعد از دو سال صبر کردن، بالاخره داشتیم، مال هم می‌شدیم و این موضوع، کمی ترس و دلهره برام به ارمغان آورده بود.
با دستی که جلوی صورتم تکون می‌خورد از فکر بیرون اومدم و با گفتن بریم، از مزون بیرون اومدم ولی هر چی صبر کردم، نه آوین بیرون اومد و نه سهیل.
با صدای خداحافظی که شنیدم، سرم رو خسته بالا آوردم که دیدم، آوین با سوار شدن تاکسی، داره از ما جدا میشه.
نمی‌دونم رفتنش درسته یا نه، اما ما دو تا به تنهایی نیاز داشتیم تا حداقل، بتونیم درباره آینده صبحت کنیم.
سوار پارس مشکی سهیل شدم که سهیل بعد از قرار دادن لباس عروسم، پشت رل نشست و همین که ماشین رو روشن کرد، صدای خواننده، گوش‌هامون رو به خوبی خراش داد.
بعد از کم‌ شدن آهنگ، صدای خندمون بلند شد اما هیچ کدوممون نمی‌دونستیم آخر این ماجرا چی میشه.
***
با خستگی زیاد، در رو با کلید باز کردم که با چراغ‌های خاموش خونه مواجه شدم.
باز معلوم نبود که خانواده‌ی عزیزتر از جانم، کجا تشریف فرما شدند.
شونه به معنی بی‌خیالی بالا دادم و به سمت اتاق مشترک خود و آوین قدم برداشتم.
لباس های بیرونم رو با لباس عروسیم عوض کردم و بعد از درست کردن شکل و شمایلم، با اعتماد به نفس زیادی جلوی آیینه قرار گرفتم، لباسم ترکیبی از پارچه ساتن که قسمت جلوی لباس کار شده بود و ادامه لباس تور بود و نگین‌های ریز در قسمت بالا با زیبایی آراسته شده بودند، و به انتخاب خودم، دنباله لباسم رو بلند برداشتم.
با صدای زنگ آیفون، دل از لباس کندم و به سمت آیفون، قدم برداشتم.


در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، Tiralin، *NiLOOFaR* و 3 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.2
- بله.
هیچ صدایی شنیده نشد، اخم ریزی کردم و دوباره گفتم:
- بله.
با نشنیدن صدایی، پوفی کرده و آیفون رو گذاشتم.
اَه بر مردم آزار لعنت، معلوم نیست مشکلشون چیه؟
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و برای تعویض لباس به اتاق خوابم رفتم، اتاق خوابی با وسایل کم، آخه هر چی وسایل داشتم به خونه‌ی جدیدم با سهیل، منتقل کردم و الان فقط یک تـ*ـخت چوبی قهوه‌ای و کمد قهوه‌ای و میز تحریر مشکی و آینه قدی در اتاق خودنمایی می‌کرد.
لباس عروسم رو عوض کردم و با برداشتن گوشیم، اتاق رو ترک کردم.
وارد شبکه اجتماعی شدم که از شماره‌ای ناشناس پیامی داشتم، از روی کنجکاوی پیام رو باز کردم ولی ای کاش اینکار رو نمی‌کردم.
با خوندن پیام، دستام به وضوح می‌لرزد.
خیلی دلم می‌خواست، پیام رو برای سهیل بفرستم ولی توی پیام نوشته بود:
- سلام !دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم. برای همین بهت پیام دادم، می‌خوام ازت بپرسم، می‌دونی سهیل چیکار کرده؟
اگه بفهمی، ازدواج که هیچ، از کنارش رد نمیشی. آها اینم بگم، اگه سهیل بویی ببره، عروسیت تبدیل به عزات میشه.
اگه دوست داری، بفهمی، پیام بده.
با چرخش کلید، سرم رو از گوشی بیرون آوردم و به مامان که همراه با بابام و آوین و شوهر آوین، دارا وارد شدن، خیره شدم.
با علیک سلامی که دارا با تمسخر گفت، از شوک بیرون اومدم، لرزون بلند شدم و زیر لـ*ـب سلام کردم که همه‌شون با سرحالی جواب دادن، از ترس قادر به حرف زدن نبودم و حالم از چشم آوین دور نموند.
با اشاره دستش به اتاق رفتم و اون هم بعد از چند دقیقه، وارد اتاق شد.
با نگرانی نزدیک شد و پرسید:
- آرام، خواهری چی شده داری می‌لرزی؟!
با دست‌های لرزونم، رمز گوشیم رو باز کردم و همین‌که چشمم به عکس سهیل روی بک گراندم افتاد، با صدای بلندی بغضم ترکید و اشکام با هم مسابقه گذاشتن.
آوین با نگرانی بیشتر به کارام خیره شد.
وارد شبکه اجتماعی شدم و پیام فرد ناشناس رو به آوین نشون دادم.
اون هم با خوندن پیام، آب دهنش رو با ترس قورت داد و همین که سرش رو به سمتم گرفت، پیامی جدید برام ارسال شد.
آوین زودتر از من پیام رو خوند و بعد از خوندن پیام، چیزی تایپ کرد.
با عصبانیت گوشی رو از دستش کشیدم و همین که نگاهم به پیام افتاد، حالم بدتر از قبل شد.
غریبه نوشته بود:
- می‌دونم، پیام رو به خواهرت، آوین نشون دادی ولی اون بی‌عرضه‌تر از این حرفاست. از ترس نمی‌دونی چیکار کنی ولی من بی‌خطرم، می‌خوام بهت هشدار بدم که سهیل خیلی بدتر از اون چیه که فکر می‌کنی.
آوین هم با حرص نوشته‌ بود:
- تو کی هستی؟ از جون خواهر من چی میخوای؟


در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، *NiLOOFaR*، Tabassoum و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.3
هرچی منتظر بودیم، ولی جوابی از غریبه ارسال نشد و به گفته آوین، سعی کردم موضوع رو فراموش کنم ولی...
***
- می‌تونی چشمات رو باز کنی!
چشمان عسلی رنگم رو باز کردم و به خودم که تغییرات زیادی کرده بودم، خیره شدم.
باور نمی‌شد امروز قراره به کسی که دوستش دارم و یک عالمه رویا توی ذهنم...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، *NiLOOFaR*، Tabassoum و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.4
- آره، خیلی خوبم! خیلی خوب! سهیل... من احمق نیستم! احمق نیستم!
با تعجب نگاهم کرد و گفت:
- کی گفته تو احمقی؟
عصبی خندیدم و گفتم:
- تو گفتی! تو با این رفتارات بهم فهموندی احمقم سهیل! احمق!
سهیل کلافه دست توی موهاش کشید و گفت:
- آرام تو چته؟ چرا عصبیه؟ هوم... دلیلش چیه؟
حرف سهیل...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، *NiLOOFaR*، Tabassoum و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.5
تا رسیدن به دادگاه، مُردمو زنده شدم، همه متوجه حالم شده بودند اما به روم نمی‌آوردن. با رسیدن به دادگاه، نگاهی به تابلو کردم و به سختی پیاده شدم، انگار وزنه‌ای ۱۰۰ کیلویی، روی شونه هام بود و من باید حملش می‌کردم، با کمک آوین، وارد ساختمون اداری دادگاه شدیم و منتظر بودیم تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، *NiLOOFaR*، Tabassoum و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.6
دستم رو به عنوان خوبم بالا آوردم و با کمک بابام از جا بلند شدم.
مامانم جلوی در نگران وایساده بود و وقتی دید دارم به سمتش میرم، گفت:
- آرام، دخترم، حالت خوبه؟
سرم رو بی حال تکون دادم. مامانم انگار فهمید که حوصله، حرف زدن ندارم، برای همین چیزی نگفت. با کمک بابام از دادگاه بیرون...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: *NiLOOFaR*، Tabassoum، -FãTéMęH- و یک کاربر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.7
رفتارم دست خودم نبود، احساس بیچارگی می‌کردم، چند تا نفس عمیق کشیدم تا تسلط کاملی روی اعصابم پیدا کنم اما بی‌فایده بود،
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و بعد از کمی که آرامش به دست آوردم، سرم رو به صندلی تکیه دادم و چشمام رو بستم و به آهنگ درحال...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: -FãTéMęH- و MaRjAn

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
#پارت.8
به معنای واقعی دیوونه شده بودم! لعنت بهت سهیل! با صدای جیغ آوین نگاهم بهش افتاد، با نگرانی مامان رو صدا می‌زد ولی مامانم آروم یک گوشه نظاره‌گر رفتار دیوانه‌وار من بود.
***
«شاهان»
_مسافرین محترم پرواز ۴۵۶ هم اکنون در فرودگاه تهران هستیم لطفاً حجاب کرده و ...
با حرص هندزفری رو...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان احتضار | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: daryam1، *NiLOOFaR*، MaRjAn و یک کاربر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا