خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.
وضعیت
موضوع بسته شده است.

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
«به نام آفریدگار قلم»

نام رمان: قرمزی خون
نویسنده: عسل کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر محترم رمان: -FãTéMęH-
ژانر: عاشقانه، فانتزی
خلاصه:
از جایی آمدم که پر از سیاهی بود، سیاهی مطلق، اما با آمدن شخصی که من او را عاشقانه می‌پرستیدم، فکر کردم سرنوشتم پر از سفیدی شادی می‌شود و سیاهی غم را پاک می‌کند، اما با دیدن او نظرم نسبت به زندگی‌ام عوض شد، او به من نشان داد، دنیا هیچ وقت آن جور که می‌خواهی نیست و من این را وقتی فهمیدم که او چیزی فراتر از انسان بود، چیزی شبیه...
« با تشکر از کمک‌های ناظر عزیزم و تشکری ویژه برای کسانی که رمان، بنده حقیر را می‌خوانند.


در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Essence، Delvin22 و 5 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
مقدمه:
داستان ما به طرز عجیب و شگفت انگیزی شروع به ریشه زدن کرد؛ طوری که حتی در فکر و ذهنم نیز نمی‌گنجید!
رابـ*ـطه میانمان طوری شروع به غنچه زدن کرد که دامنه‌ای برای غبطه خوردن خیلی‌ها شد.
باور این عشق جانسوز، برایم سخت بود؛ اما تو با وجودت من را به باور کردنش نزدیک‌تر کردی و این عشق را در قلب و روحم مهر و بوم کردی؛ طوری که جزئی از وجودم شد و جدا کردنش یک امر ناممکن.


در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: SelmA، Essence، Delvin22 و 5 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
- تولدت مبارک!
با دو حس فراتر از هم به شمع خاموش شده روی کیک نگاه کردم؛ یکی غم، یکی شادی؛ غم به خاطر این‌که، داشتم از این‌جا که ظاهرش خوب؛ ولی باطنش به زهری زهر بود، می‌رفتم.
شادی هم بخاطر اینکه داشتم به آرزوهایی که بیرون از اینجا کشیدم، می‌رسیدم.
با حس فشرده شدن پاهایم، نگاهم را به پایین کشیدم و به موجود ریزه‌‌ میزه‌ای که چند هفته پیش، آورده بودنش اینجا، نگاه کردم، آخ خدای من! واقعا چرا به سرنا کوچولوم فکر نکرده بودم، اگر من از اینجا می‌رفتم، دیگر کسی نبود تا وقتی این کوچولو از تنهایی در شب‌ها گریه می‌کرد، کنارش باشد، یا وقتی به خاطر افسردگی‌اش، کسی به او نزدیک نمی‌شد و با او بازی نمی‌کرد؛ کسی می‌بود که با او بازی کند یا حتی برایش شعر‌های کودکانه‌ی زمان خودش را بخواند.
روبه رویش زانو زدم و در چشمان همچون زمردش نگاه کردم، مروارید‌های اشک یکی یکی از هم سبقت می‌گرفتن و برعکس همه، سرنا با صورت اشک بار زیباتر می‌شد:
- عزیز دل آرام، چرا گریه می‌کنی؟
غمگین به من خیره شد و گفت:
- آبجی آرام، تو داری از پیشم میری؟
بغضم رو پشت چهره شادم قایم کردم و گفتم:
- قشنگم کی گفته من دارم میرم، ببین من اینجام، تازه تولد هم گرفتیم، داریم خوش می‌گذرونیم.
با صدای خفه‌ای گفت:
- آبجی جونم دروغ نگو، خاله سمیه گفت، از فردا صبح دیگه پیشمون نیستی، اگه تو نباشی کی برام قصه بگه، باهام بازی کنه؟
دیگر نتوانستم بغضی که در حال پاره کردن گلویم بود را کنترل کنم و رویم را آنطرف کردم، اشکهایم یکی یکی مسابقه دادند.

خدایا چرا باید از پیش این فرشته زیبا می‌رفتم.مطمئنم نمی‌توانستم بدون او یک روز زنده بمانم.


در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • جذاب
  • عالی
Reactions: SelmA، Arti، Essence و 4 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
چمدان تقریبا خالی‌ام را به دنبال خود کشیدم. برای اینکه بچه‌ها متوجه رفتنم نشوند، ساعت ۶ با صدای آلارم ساعت بیدار شده بودم؛ دقیقا یک ساعت زودتر از تایم همیشگی.
به اتاق خانم صدیقی، مدیر پرورشگاه رفتم و بعد از حرف‌های همیشگیش، بالاخره اجازه رفتنم را صادر کرد و من الان رو به روی خانه‌ای بودم که طبق صحبت‌های خانم صدیقی برای ما، بی سرپرست ها بود که بعد از پیدا کردن جایی مناسب باید آن‌جا را ترک می‌کردیم.
زنگ را فشردم. بعد از چند ثانیه، در با صدای تیکی باز شد. وارد خانه شدم. خانه خیلی قدیمی، دیوار‌هایش نم کشیده و بعضی از قسمت‌هایش روی زمین ریخته بود.
با صدای یک نفر، به طرف او برگشتم و به او خیره شدم:
- سلام، تو دیگه کی هستی؟
آب دهانم را قورت دادم و گفتم:
- سلام، من از طرف خانم صدیقی اومدم، آرام ملکی هستم.
با شگفتی ابروهایش را بالا داد و گفت:
- اوه پس تو بی‌خانمان جدیدی، البته ببخشید گفتم بی‌خانمان، آخه همه‌مون اینجا بی‌کس و کاریم...
ولش کن، من هانیه مرادی هستم و خوب از پرورشگاه(...) اینجا اومدم و مثل تو تازه از پرورشگاه بیرون اومدم.
سرم را به نشانه‌ی فهمیدن تکان دادم، خوب بود حداقل اینجا تنها نمی‌ماندم.
به دنبال او به راه افتادم که در یک اتاق که دری کهنه و زوار در رفته بود را با یک هول کوچک باز کرد و داخل اتاق شد. آهسته وارد اتاق شدم که همان لحظه‌ی اول بوی بد نم بینی‌ام را آزار داد.
اوه از اول کار تا آخر که اینجا هستم باید این بو را تحمل کنم. این غیر ممکن بود.
برق که توسط هانیه روشن شد، تازه توانستم نگاهی به داخل اتاقک بی‌اندازم، اوه دیوارهایش از فرط نم، زرد شده بود و فضای بدی را ایجاد کرده بود، کفش‌هایم را در آوردم و وارد اتاق شدم؛ اتاقی که فقط یک کاناپه سه نفره طوسی داشت و یک تـ*ـخت یک نفره قهوه‌ای رنگ و یک کمد لباس به رنگ قهوه‌ای سوخته. با صدای هانیه به سمتش برگشتم که گفت:
- خوب آرام جون، من و تو از این به بعد هم اتاقی هستیم، خیلی خوش اومدی.
با گفتن ممنونی زیر لـ*ـب، به او فهماندم که زیاد اهل معاشرت با افراد غریبه نیستم؛ چون از چشم غره‌ای که رفت، متوجه این موضوع شدم.
روی تـ*ـخت نشستم که هانیه سریع گفت:
- هی، از الان بهت بگم، من روی تـ*ـخت می‌خوابم، تو حق این کار رو نداری.
وای خدا.
از همان اول زورگویی شروع شد.
از روی تـ*ـخت بلند شدم و روی زمین نشستم تا لباس‌هایم را از توی چمدان در بیاورم و توی کمد بچینم.
یکی یکی لباس‌هایم را در می‌آوردم که تقی به در خورد و بعد در باز شد. دختری هم‌سن و سال خودم وارد شد و در میان دستش پاکتی سیاه رنگ وجود داشت.
شانه‌هایم را به نشانه ندانستن بالا دادم و مشغول کارم شدم که پاکت جلوی صورتم قرار گرفت. دستم را به نشانه گرفتن پاکت بلند کردم که پاکت را دخترک جسور عقب برد.از جایم بلند شدم
.


در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Arti، Essence و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
سعی کردم پاکت را از دستش بگیرم که هی، دستش را عقب می‌برد با کلافگی زیاد به او خیره شدم، که دستش را به معنی پول دادن تکان داد. تازه منظور کثیفش را فهمیدم. از پول‌هایی که خانم صدیقی به من داده بود، کمی به او دادم و دستم را به معنی گرفتن پاکت دراز کردم، که بی‌میل پاکت را درون دستم قرار داد، وای خدایا، اینجا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Arti، MaRjAn و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
با رد شدم سریع کسی، نگاهم را از تکه کاغذ جدا کردم، اما هر چه چشم چرخاندم، کسی را پیدا نکردم
خوب توهمی نبودم که اون هم شدم.
شانه‌ای بالا انداختم و راه کلاسم را در پیش گرفتم و در میان راه، کاغذ را همراه با آن پاکت سیاه به سطل آشغال منتقل کردم.
هنوز چند قدم از سطل آشغال دور نشده بودم که مه‌ای سیاه، دور تا...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Arti، MaRjAn و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
پاکت را تکان دادم اما هیچ چیزی از آن خارج نشد، ترسم از قبل بیشتر شد چون قبلاً چیزی بود تا بخوانمش اما الان چیزی نبود.
با صدای تق‌تقی که اومد، نگاهم را از پاکت گرفتم و با گفتن بفرمایید، اجازه ورود به فرد ناشناس دادم.
در...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
Reactions: SelmA، Arti، MaRjAn و 2 نفر دیگر

*AsAl*

کاربر نیمه فعال
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
27/8/23
ارسال ها
385
امتیاز واکنش
1,336
امتیاز
168
محل سکونت
دنیای خیال
زمان حضور
15 روز 19 ساعت 16 دقیقه
نویسنده این موضوع
با توقف ماشین، سرم را از پشتی صندلی برداشتم و بدون توجه به سیاوش از ماشینی که معلوم بود، قیمتش صد برابر پول خون منِ، پیاده شدم.صدای دعوا از خانه‌ی رو به روی‌ام باعث شد که تو‌جه‌ام‌ به خانه جلب شود و به کل سیاوش را فراموش کنم.
با کشیدن شدم آستین لباسم، چشم از خانه...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



در حال تایپ رمان قرمزی خون | *AsAl* کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Arti، MaRjAn و 2 نفر دیگر
وضعیت
موضوع بسته شده است.
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا