#پارت2
مادرم؛ اما به نقاشی خیره شده بود. نقاشیای که یک مرد، زن و پسر بچهای در آن کشیده بودم؛ خودم، مادر و پدرم را. زمزمهی آرامش را میشنوم:
- این نقاشی برای یک پسربچهی چهار ساله زیادی فوقالعاده است. توهم مثل اون توی نقاشی استعداد داری.
با آن سن کمم نمیدانستم در مورد چه کسی صحبت میکند و اصلا برایم اهمیتی نداشت؛ فقط بخش اول حرفش در گوشم مینشیند؛ اما قبل از آنکه لبخندی از سر ذوق بر لبانم نقش ببندد، با نگاه خشمگینش، درجا میخشکد.
در مقابل مردمکهای لرزانم، ورقه را از وسط پاره کرد که صدایش باعث تکان ریزی در بدنم شد. کاغذ را بر روی زمین میاندازد و لبخندی شیطانی بر لبانش نقش میبندد. این نوع لبخند را خوب میشناختم. ترسیده یک قدم عقب میروم.
او با همان لبخند مچ دست کوچکم را در دست گرفت و به سمت در اتاق کشاند. مطیع به دنبالش کشیده شدم. میدانستم اگر مقاومت کنم، مدت این تنبیه بیشتر میشود.
از اتاق خارج میشویم و به سمت راهرو تاریک و وهمآلود قدم برمیداریم. بغضی همچون خار در گلوی کوچکم مینشیند. گلویم را خراش میدهد و از سوزشش پلکهایم نم برمیدارند.
مقابل در سیاه رنگ اتاقی میایستیم. شلوارک لیام را در مشتم میگیرم و آب دهانم را قورت میدهم.
مادرم در اتاق را باز میکند و سرش را به سمتم میچرخاند. من که نگاهش را حس میکردم، با چشمانی پر از اشک که خواهش را به وضوح میتوانست در آن دید، به چشمانش خیره میشوم. او لبخند میزند و موهایم را از روی پیشانیام کنار میزند و آرام لـ*ـب میزند:
- میدونی که مامانی چاره دیگهای نداره. تو کار اشتباهی کردی و باید تنبیه بشی.
من با آن مغز کوچکم نمیتوانستم بفهمم چه اشتباهی مرتکب شدهام؟! مگر با نشان دادن یک نقاشی به مادر خود، گنـ*ـاه کردهام؟ همه بچههای مهد با ذوق تعریف میکردند که مادرهایشان با آنها نقاشی میکشند و برایشان دست میزنند؛ پس چرا من نمیتوانستم همراه مادرم نقاشی بکشم و بخندم؟ چرا نمیتوانستم نقاشیام را به او نشان دهم؟ چرا مستحق یک تعریف از جانب او نبودم؟
مچ دستم فشرده میشود و من را از خیالات کودکانهام بیرون میکشد. مادرم با سر به داخل اتاق اشاره میکند.
نگاهم به سمت رو به رو کشیده میشود. اتاق تاریک و خالی انتظارم را میکشید.
مادرم دستم را رها میکند و آرام هلم میدهد. اشکم میچکد و با صدایی که التماس و عجز در آن نمایان است، آرام لـ*ـب میزنم:
- مامان..
او با شنیدن این کلمه، پوفی میکشد و به سمتم خم میشود. کنار گوشم با لحنی ترسناک که لرزش بدنم را بیشتر میکرد، زمزمه میکند:
- میدونی اگه نری داخل چی میشه؟ هوم؟
با به یاد آوردن این موضوع، از ترس به سکسکه افتادم. یادآوری آن روز شوم ترسم را از آنچه بود، بیشتر کرد. خوب میدانستم اگر نروم چه میشود؛ پس با قدمهایی زلزلهوار، پا در اتاق گذاشتم. از سردی اتاق لرزی به بدنم نشست.
آرام به سمتش چرخیدم. به خاطر نور ضعیف در راهرو، سایهای از او را در چارچوب در اتاق میدیدم. اشکهایم از یکدیگر سبقت گرفته و همچنان سکسکه میکردم. صدای بشاش مادرم به گوشهایم میرسد:
- نیم ساعت دیگه میبینمت عزیزم.
صدای بسته شدن در، لرزی در بدنم میاندازد و صدای چرخیدن کلید در قفل، باعث آوار شدنم بر روی زمین سرد میشود. نگاهم مداوم در تاریکی جست و جو میکند. زانوهایم را در بـ*ـغل میگیرم. هر لحظه انتظار داشتم چیزی از آن تاریکی محض به سمتم حمله کند و بدنم را بدرد.
صدای مهدی شش ساله یکی از بچههای مهد را به یاد آوردم که با هیجان صحنهای از فیلمی که پدر و مادرش میدیدند، تعریف میکرد:
- یه هیولا داخل تلویزیون بود که داخل تاریکی به بچهها حمله میکرد و قلبشون رو در میآورد و میخورد.
آن موقع که این را شنیده بودم از ترس تمام بدنم بیحس شده بود و خانم رستمی، مربی مهد مجبور شد
ه بود به مادرم زنگ بزند.