خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

کدوم یک از گزینه‌ها در رمان خوب اعمال شده؟

  • جمله‌بندی و شیوه بیان

    رای: 12 60.0%
  • خط داستانی جدید و جذاب

    رای: 12 60.0%
  • توصیفات

    رای: 10 50.0%
  • واقعیت مداری رمان

    رای: 7 35.0%
  • غیرقابل پیش‌بینی بودن

    رای: 8 40.0%
  • زاویه دید مناسب

    رای: 9 45.0%

  • مجموع رای دهندگان
    20

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
به نام خداوند لوح و قلم

نام رمان: فوبیا
نویسنده: فاطمه اسماعیلی کاربر انجمن رمان ۹۸
ژانر: تراژدی، اجتماعی، عاشقانه
ناظر: reyhaneh banoo
سطح: برگزیده
خلاصه:
تمام وجودم را سیاهی پر کرده بود، سیاهی‌ای که از آن نفرت داشتم. سیاهی‌ای که نزدیک‌ترین فرد زندگی‌ام آن را در وجودم کاشت و باعث رشدش شد. ترس و نفرت به گونه‌ای به من گره خورد که انگار عضوی از وجودم بود.
در اوج جوانیم، خسته‌تر از آن بودم که بتوانم ادامه دهم و تصمیمی گرفتم که تمام زندگی‌ام را دست خوش تغییراتی کرد؛ تغییراتی شیرین و تلخ.


بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Karkiz، Mitra_Mohammadi و 31 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
foubia_roman_p9hv.jpeg


مقدمه:
بر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز
در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز
راز سرگردانی این روح عاصی را
با تو خواهم در میان بگذاردن امروز
گر چه از درگاه خود می رانیم؛
اما
تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی
سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست
کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی...


فروغ فرخزاد


بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: (SINA)، daryam1، _HediyeH_ و 32 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
صدای آهنگی گوش‌خراش از طبقه‌ی بالا به گوشم می‌رسید. با آن سن کم، خوب می‌دانستم که مادرم تازه از حمام برگشته است. کنار راه‌پله‌های سیاه مرمری، با آن پاهای کوچکم مداوم در حال قدم زدن بودم. ورقه‌ی نقاشی خود را محکم در بـ*ـغل فشردم و ناخن شصتم را با یک حرکت دندان کندم. ایستادم و استرس‌وار نگاهم را به بالای پله‌ها دادم. می‌توانستم از راهروی بالا، نور کمی که از اتاق بیرون می‌زد را ببینم. با آن‌که می‌دانستم ممکن است تنبیه شوم؛ اما با ذوقی که به خاطر نقاشی جدیدم در دلم لانه کرده بود، سریع پله‌ها را بالا رفتم. کم کم لبخندی از سر شوق بر لبانم نقش بست. شاید این بار مادرم تشویقم کند. همیشه در آرزوی تشویق مادر زیبایم مانده بودم. پدر و مادربزرگم همیشه به خاطر نقاشی‌های منحصر به فردم تحسینم می‌کردند؛ اما من توجه مادرم را می‌خواستم؛ حتی اگر به اندازه یک ارزن باشد.
به بالای پله‌ها رسیدم. یک لحظه نگاهم به ته راهرو نشست؛ اما سریع نگاهم را گرفتم و نفس عمیقی کشیدم. سعی کردم دیگر نگاهم به آن سمت کشیده نشود.
پشت در اتاق ایستادم و مشت کوچکم را بالا آوردم. لبان کوچکم را فرو خوردم و مشتم را آرام به در کوبیدم. دستم را سریع انداختم و به تپش‌های قلبم که با صدای آهنگ درهم آمیخته شده بود، گوش دادم. هر لحظه تپش قلبم بلندتر و سریع‌تر می‌شد. ورقه را سفت چسبیدم و چشمانم را بستم. حس می‌کردم یک چیزی از ته راهرو دارد به من نزدیک می‌شود. حتی صدای پاهایش را می‌شنیدم. نفس‌هایم یکی در میان شده بود که صدای آهنگ قطع شده و پشت بندش صدای مادرم از اتاق بلند می‌شود:
- بیا تو.
سریع در را هل می‌دهم و خود را به داخل اتاق می‌اندازم. پشتم را به در می‌چسبانم و چند نفس عمیق می‌کشم. مادرم اینجاست، نباید بترسم، نباید بترسم.
صدای خشمگین مادرم، من را از در اتاق جدا می‌کند:
- اینجا چیکار می‌کنی؟
او پشت میز آرایشی لوکسش نشسته و لباس خواب آتشین زننده‌ای بر تن داشت. شانه درون دستش را کناری گذاشت و سرش را آرام به سمتم چرخاند. با دیدن شعله‌های خشم در چشمان سبزش، ترسم بازگشت و پشیمانی همچون خوره در قلبم رسوخ کرد؛ شاید نباید می‌آمدم. نکند باز تنبیهم کند؟
او با طمأنینه بلند می‌شود و خرامان خرامان به سمتم می‌آید. لباس کوتاهش پاهای خوش‌خراشش را به نمایش می‌گذاشت. کنارم ایستاد و سرش را کج کرد. موهای بلوندش همگی روی یک شانه‌اش ریختند.
به چشمان عسلی رنگم خیره شد. از چشمانش تنفر شعله می‌کشید. با نگاهی مظلومانه به چشمانش زل زدم و او دستش را پیش آورد و در موهای سیاه و لـ*ـختم فرو برد و پوست سرم را به آرامی نوازش کرد.
با این توجه کوچک از جانب او، کمی ترسم ریخت و لبخندی بزرگ بر لبانم نقش بست. کمی جرئت پیدا کردم و ورقه نقاشی‌ام را به طرفش گرفتم.
دستش ثابت ماند و نگاهش به روی ورقه نشست. کم کم ابروهای خوش حالتش به یکدیگر نزدیک شد. کمی تردید در نگاهم نقش بست و خواستم ورقه را عقب بکشم که او با خشم آن را از دستم کشید. با استرس به جان پوست کنار ناخن‌هایم افتاده و یکی یکی آن‌ها را می‌کنم.
به صورت درهم و قرمز شده مادرم می‌نگریستم و هیستریک‌وار پشت سرهم پوست‌ها را می‌کندم که با کندن یک ریشه، درد بدی در ناخنم پیچید؛ اما چه اهمیتی داشت وقتی مادرم را خشمگین می‌دیدم!؟


بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • عجیب
Reactions: daryam1، maddy، Thr و 35 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
مادرم؛ اما به نقاشی خیره شده بود. نقاشی‌ای که یک مرد، زن و پسر بچه‌ای در آن کشیده بودم؛ خودم، مادر و پدرم را. زمزمه‌ی آرامش را می‌شنوم:
- این نقاشی برای یک پسربچه‌ی چهار ساله زیادی فوق‌العاده است. توهم مثل اون توی نقاشی استعداد داری.
با آن سن کمم نمی‌دانستم در مورد چه کسی صحبت می‌کند و اصلا برایم اهمیتی نداشت؛ فقط بخش اول حرفش در گوشم می‌نشیند؛ اما قبل از آن‌که لبخندی از سر ذوق بر لبانم نقش ببندد، با نگاه خشمگینش، درجا می‌خشکد.
در مقابل مردمک‌های لرزانم، ورقه را از وسط پاره کرد که صدایش باعث تکان ریزی در بدنم شد. کاغذ را بر روی زمین می‌اندازد و لبخندی شیطانی بر لبانش نقش می‌بندد. این نوع لبخند را خوب می‌شناختم. ترسیده یک قدم عقب می‌روم.
او با همان لبخند مچ دست کوچکم را در دست گرفت و به سمت در اتاق کشاند. مطیع به دنبالش کشیده شدم. می‌دانستم اگر مقاومت کنم، مدت این تنبیه بیشتر می‌شود.
از اتاق خارج می‌شویم و به سمت راهرو تاریک و وهم‌آلود قدم برمی‌داریم. بغضی همچون خار در گلوی کوچکم می‌نشیند. گلویم را خراش می‌دهد و از سوزشش پلک‌هایم نم برمی‌دارند.
مقابل در سیاه رنگ اتاقی می‌ایستیم. شلوارک لی‌ام را در مشتم می‌گیرم و آب دهانم را قورت می‌دهم.
مادرم در اتاق را باز می‌کند و سرش را به سمتم می‌چرخاند. من که نگاهش را حس می‌کردم، با چشمانی پر از اشک که خواهش را به وضوح می‌توانست در آن دید، به چشمانش خیره می‌شوم. او لبخند می‌زند و موهایم را از روی پیشانی‌ام کنار می‌زند و آرام لـ*ـب می‌زند:
- می‌دونی که مامانی چاره دیگه‌ای نداره. تو کار اشتباهی کردی و باید تنبیه بشی.
من با آن مغز کوچکم نمی‌توانستم بفهمم چه اشتباهی مرتکب شده‌ام؟! مگر با نشان دادن یک نقاشی به مادر خود، گنـ*ـاه کرده‌ام؟ همه بچه‌های مهد با ذوق تعریف می‌کردند که مادرهایشان با آن‌ها نقاشی می‌کشند و برایشان دست می‌زنند؛ پس چرا من نمی‌توانستم همراه مادرم نقاشی بکشم و بخندم؟ چرا نمی‌توانستم نقاشی‌ام را به او نشان دهم؟ چرا مستحق یک تعریف از جانب او نبودم؟
مچ دستم فشرده می‌شود و من را از خیالات کودکانه‌ام بیرون می‌کشد. مادرم با سر به داخل اتاق اشاره می‌کند.
نگاهم به سمت رو به رو کشیده می‌شود. اتاق تاریک و خالی انتظارم را می‌کشید.
مادرم دستم را رها می‌کند و آرام هلم می‌دهد. اشکم می‌چکد و با صدایی که التماس و عجز در آن نمایان است، آرام لـ*ـب می‌زنم:
- مامان..
او با شنیدن این کلمه، پوفی می‌کشد و به سمتم خم می‌شود. کنار گوشم با لحنی ترسناک که لرزش بدنم را بیشتر می‌کرد، زمزمه می‌کند:
- می‌دونی اگه نری داخل چی میشه؟ هوم؟
با به یاد آوردن این موضوع، از ترس به سکسکه افتادم. یادآوری آن روز شوم ترسم را از آن‌چه بود، بیشتر کرد. خوب می‌دانستم اگر نروم چه می‌شود؛ پس با قدم‌هایی زلزله‌وار، پا در اتاق گذاشتم. از سردی اتاق لرزی به بدنم نشست.
آرام به سمتش چرخیدم. به خاطر نور ضعیف در راهرو، سایه‌ای از او را در چارچوب در اتاق می‌دیدم. اشک‌هایم از یکدیگر سبقت گرفته و همچنان سکسکه می‌کردم. صدای بشاش مادرم به گوش‌هایم می‌رسد:
- نیم ساعت دیگه می‌بینمت عزیزم.
صدای بسته شدن در، لرزی در بدنم می‌اندازد و صدای چرخیدن کلید در قفل، باعث آوار شدنم بر روی زمین سرد می‌شود. نگاهم مداوم در تاریکی جست و جو می‌کند. زانوهایم را در بـ*ـغل می‌گیرم. هر لحظه انتظار داشتم چیزی از آن تاریکی محض به سمتم حمله کند و بدنم را بدرد.
صدای مهدی شش ساله یکی از بچه‌های مهد را به یاد آوردم که با هیجان صحنه‌ای از فیلمی که پدر و مادرش می‌دیدند، تعریف می‌‌کرد:
- یه هیولا داخل تلویزیون بود که داخل تاریکی به بچه‌ها حمله می‌کرد و قلبشون رو در می‌آورد و می‌خورد.
آن موقع که این را شنیده بودم از ترس تمام بدنم بی‌حس شده بود و خانم رستمی، مربی مهد مجبور شده بود به مادرم زنگ بزند.


بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، zinda، Thr و 34 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
حالا از ترس آن هیولای خیالی در خود جمع شده بودم و بدنم را تاب می‌دادم. با صدایی از کنارم سریع صاف نشستم و سرم را چرخاندم. نفس نفس زنان خود را عقب کشیدم. با حس این که کسی در پشتم قرار دارد، سریع چرخیدم؛ ولی باز حس می‌کردم کسی در آن سمتم ایستاده است. حس می‌کردم موجودات همه جا هستند؛ همه جای آن اتاق تاریک و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • ناراحت
Reactions: daryam1، zinda، Thr و 33 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
یک قدم نزدیک می‌آید و می‌خواهد چیزی بگوید که در اتاق باز شده و پدرم بیرون می‌آید. زیبا سریع عکس‌العمل نشان می‌دهد و با ناز به سمتش می‌چرخد. پدرم با دیدن ما لبخند می‌زند و به سمتمان قدم برمی‌دارد. اتاقشان کنار اتاق من در سمت راست قرار داشت.
موهایش مخلوطی از سیاه و سفید بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، zinda، Thr و 31 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
سریع خود را شستم و بعد از پوشیدن حوله، سریع از حمام بیرون زدم. خود را به اتاقم رساندم. پا روی پارکت‌های کرمی گذاشته و کنار کمددیواری مدرن سمت راست اتاق ایستادم. در ریلی‌ کرمی رنگش را کنار کشیدم. نگاهی به لباس‌ها انداختم. آذرماه بود و باید لباس گرم می‌پوشیدم؛ پس یک بافت یقه اسکی سفید با یک شلوار جین مشکی و...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، لاله ی واژگون، Thr و 30 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
از جاکفشی کنار در، کفش‌های اسپرت سفیدم را بیرون می‌کشم و بعد از پوشیدن، سریع از خانه بیرون می‌زنم. باد سردی به صورتم می‌خورد و لرزی بر بدنم می‌اندازد. فقط یک بافت تنم بود. سریع پالتویم را می‌پوشم و نگاهم در اطراف می‌چرخد. حیاط پهناور خانه از درختان میوه پر بود؛ فقط در حیاط پشتی، درختان کاج کاشته شده بود...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، لاله ی واژگون، Thr و 28 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
بعد از دو ساعت بلاخره استاد با یک خسته نباشید، اکثر دانشجویان را خوشحال می‌کند.
کتاب را در کیفم می‌گذارم و بلند می‌شوم. صدای عقب رفتن صندلی اردلان، باعث می‌شود به او نگاهی بی‌اندازم. همیشه جوری بلند می‌شد که صدای صندلی بیچاره را در می‌آورد. بعضی اوقات آن قدر با سرعت بلند...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Thr، مبینا زارع و 26 نفر دیگر

-FãTéMęH-

مدیر ارشد رمان ۹۸
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد انجمن
  
عضویت
28/5/23
ارسال ها
4,343
امتیاز واکنش
15,913
امتیاز
373
زمان حضور
73 روز 17 ساعت 24 دقیقه
نویسنده این موضوع
توانی برای حرف زدن نداشتم. در دو روز متوالی فقط با بیسکوییت و آب زنده مانده بودم و این تنبیه زیبا آن هم به دلیل شکستن گلدان مورد علاقه‌اش بود؛ گلدانی سفید با طرح‌های آبی فیروزه‌ای. اتفاقی باعث شکستنش شده بودم و
او از نبود پدرم به دلیل رفتن به سفرکاری، استفاده کرده و مرا از...

برای خواندن متن کامل و مشاهده محتوا
باید ثبت نام کنید و یا وارد اکانت خود شوید.



بـــــــرگزیده رمان فوبیا | -FãTéMęH- کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش:
  • تشکر
  • عالی
  • جذاب
Reactions: daryam1، Thr، مبینا زارع و 27 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا