خوش آمدید به رمان ۹۸ | بهترین انجمن رمان نویسی

رمان ۹۸ با هدف ترویج فرهنگ کتاب خوانی و تقویت قلم عزیزان ایجاد شده است.
هدف ما همواره ایجاد محیطی گرم و صمیمی و دوستانه بوده
برای مطالعه کامل رمان‌ها و استفاده از امکانات انجمن
به ما بپیوندید و یا وارد انجمن شوید.

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
نام رمان: پنجره‌ی دیدار
نویسنده: فاطمه‌ درگاهی کاربر انجمن رمان ۹۸
ناظر: MARIA₊✧
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
خلاصه: گویی تصمیم آلما بازگشت است. بازگشتی که خاطرات تلخش را از گورِ ذهنش بلند می‌کند. بازگشت خاطراتی که سال‌ها تلاش کرد آن‌ها را در ذهنش به قتل برساند و حالا دوباره باید به یاد بیاورد؛ همان حقایق تلخ گذشته‌ای را که بختک زندگی‌اش شده بود.
بازگشت آلما به جایی که از آن گریخته بود؛ پنجره‌ای می‌شود برای دیدار دوباره‌ی او و زندگی گذشته‌اش؛ اما آیا این دیدار دوباره به نفع‌اش تمام خواهد شد؟


در حال تایپ رمان پنجره‌ی دیدار | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
  • تشکر
  • عالی
Reactions: SelmA، Arti، ~ĤaŊaŊeĤ~ و 6 نفر دیگر

مسافر

عضو جدید انجمن
کاربر رمان ۹۸
  
عضویت
13/9/23
ارسال ها
13
امتیاز واکنش
363
امتیاز
73
سن
16
محل سکونت
تـ*ـخت خواب؛
زمان حضور
5 روز 5 ساعت 28 دقیقه
نویسنده این موضوع
نگاهش به صفحه‌ی تلویزیون بود اما فکرش هزار جای دیگر. انگار ترکی بلد نبود چون متوجه حرف‌های مجری نمی‌شد. چشمان قهوه‌ای رنگش از صفحه‌ی تلویزیون روی ناخن‌های بلندش که صبح امروز قرمزشان کرده بود ثابت شد. از رنگ قرمز بدش می‌‌آمد اما به اصرار ناخن‌کار پرحرف و وراج قبول کرد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا، شاید برای رهایی از پرحرفی‌اش.
خانه‌ی دل‌بازش در سکوتی وحشتناک فرو رفته بود و این ناراحت کننده بود. خانه‌اش به صدای خنده‌های ساره معتاد شده بود و حالا سخت بود. خودش معتاد شده بود یا خانه؟ خودش.
با فکر به ساره از جایش بلند شد و به سمت اتاقشان قدم برداشت. اتاقشان هم دلتنگ بود؛ دلتنگ بوی عود و ساره. ساره عاشق عود بود.
پاهایش او را سمت میز ساره بردند و دستانش کشو را باز کردند، چندی بعد اتاق بود عود به خود گرفت. دلش تنگِ صدای ساره بود اما راهی برای برطرف کردنش نداشت؛ یعنی داشت اما استفاده نمی‌کرد. چندین بار دستش سمت گوشی رفت اما به او زنگ نزد. انگار قلبش مچاله شده بود، اگر بیشتر می‌ماند مغزش نیز مچاله می‌شد. با قدم‌هایی بلند از اتاق بیرون رفت و از آویز پالتوی قهوه‌ای رنگش را برداشت و تن کرد، بدون خاموش کردن تلویزیون از خانه بیرون رفت. پله‌های زیاد آپارتمان را به هر زحمتی بود پایین رفت. با هر پله لعنت بر مهندس و نقشه‌کش این آپارتمان می‌فرستاد. آپارتمانی شش طبقه نیاز به آسانسور نداشت؟
هوا رو به تاریکی بود و او حوس بوی دریا کرده بود. با هر قدمی که برمی‌داشت یاد ساره می‌افتاد. باد سردی که می‌وزید موهایش را می‌رقصاند. سردش شد اما توجهی نکرد. اگر ساره بود نیشگونش می‌گرفت و کنار گوشش غر می‌زد؛ اما نبود.
خاطراتش را مرور کرد. یک‌بار که سرما خورده بود و ساره از او مراقبت می‌کرد. با هر سرفه و عطسه‌ای که می‌کرد ساره یک نیشگون از او می‌گرفت و غر می‌زد.
《 تو احمقی، احمق. دلت می‌خواد بمی‌ری نه؟ آخه احمق تو مگه نمی‌دونی نفست مریضه، چرا مراعات نمی‌کنی؟ 》
اگر به دیدنش نمی‌رفت مطمئن بود دلتنگی جانش را خواهد گرفت. دیوانگی محض بود اگر استانبول را با آن همه خاطره‌ی خوب رها می‌کرد و به ایران می‌رفت؛ اما ساره مهم بود.
نمی‌دانست چرا باید ساره برای درمان ایران برود، ترکیه پر از دکتر بود و خانواده‌اش او را برای درمان ایران بردند.
گوشی‌اش را روشن کرد. مخاطبین نه‌چندان زیادش را بالا و پایین کرد و بالاخره شماره‌ی اورهان را پیدا کرد. انگشتش روی دکمه‌ی تماس بود که لرز به جانش افتاد. ایران برای او جهنم بود اما استانبول بدون ساره بدتر بود. شماره‌اش را گرفت و با زبان ترکی شروع به صحبت کرد.
- الو، اورهان؟
اورهان با صدایی که نشان از خواب‌آلود بودن می‌داد جواب داد.
- جانم آلما؟
دوباره شک و تردید به جانش افتاد اما گفت.
- اورهان یک بلیط برای ایران می‌خوام.


در حال تایپ رمان پنجره‌ی دیدار | مسافر کاربر انجمن رمان ۹۸

 
  • عالی
  • تشکر
Reactions: SelmA، Arti، -FãTéMęH- و 4 نفر دیگر
shape1
shape2
shape3
shape4
shape7
shape8
بالا